عنوان مقاله: شرح و ترجمه قصیده سید حمیری /مرحوم محمّد قاسم مدرّس هزار جريبي
متن مقاله:
3 لأُمّ عمروٍ باللِّوي مَربعُ طامسةٌ أعلامُه بلقعُ ام عمرو مطلق محبوبه را گويند. و «باء» «باللّوي» به معني «في» است. و «لوي» بر وزن «إلي» ريگستاني را كه اعوجاج داشته باشد گويند، و جايي4 از ريگستان را كه ريگش رقيق و تنگ شده باشد نيز گويند. صاحب قاموس در ترجمه لغت «برق» ديار عرب را قريب به هشتاد موضع شمرده، و «لوي» موضعي1 خاص باشد از ديار عرب. و اين موضع گويا نزد عربان مستحسن بوده، چه در اشعار ايشان منزل اللّوي و ربع اللّوي و سقط اللّوي بسيار واقع شده است. و «مربع» بر مطلق منزل و منزلي را كه فصل ربيع را در او گذرانند اطلاق ميشود. و «طمس» به معني محو و مندرس شدن. و «بلقع» و «بلقعه» زمين خالي را گويند. و «طامسة» مرفوع است تا آن كه صفت مربع بوده باشد و مسند است به «اعلام» و ضمير «اعلامه» راجع است به «مربع»، و «بلقع» خبر مبتداي محذوف است، تقديرش اين است كه: «هو بلقع». يعني: از براي محبوبه در لِوي منزلي است كه مندرس است علامتهاي آن منزل و آن منزل خالي است، يعني ويرانه گرديده و از سكنه خالي مانده است. و در بعضي نسخ «اعلامها» بدل «اعلامه» واقع شده است؛ بنابراين نسخه «طامسة» منصوب خواهد بود تا حال باشد از «لِوي» و حال از مجرور بسيار واقع ميشود، و ضمير مؤنث راجع به «لِوي» است و تأنيث لِوي به اعتبار الف مقصوره است. تروحُ عنه الطّيرُ وحشيّةً والاُسدُ مِن خيفتِه تجزعُ ضمير «عنه» راجع به «مربع» است، و «طير» مؤنث سماعي و فاعل «تروح» است و «وحشية» منصوب است تا حال باشد از «طير». و «اسد» ـ بهضم همزه و سكون سين مهمله ـ جمع اسد است. و ضمير «خيفته» نيز راجع است به «مربع» و جمله در محل رفع است تا صفت بعد از صفت مربع باشد. يعني: ميگذرند از آن مربع مرغان در حالتي كه خوفناكند، و شيران از خوف آن مربع در جزع و اضطرابند. و در بعضي از نسخ «عنها» و «خيفتها» واقع شده است موافق «اعلام»، بنابر اين نسخه، اين دو ضمير نيز راجعند به «لِوي»، پس «طامسة اعلامها و تروح عنها و الاسد من خيفتها تجزع» احوال مترادفهاند از «لِوي». وَ رسم دارٍ ما بِها مونسٌ إلاّ صِلالٌ في الثّري وُقّعُ «رسم» شيء اثر و بقيه آن را گويند. و «صلال» ـ به كسر صاد ـ جمع «صلت» مثل قدح و قداح، و «صل» ماري را گويند كه افسون در او اثر نكند، و «ثري» زمين را گويند، و «برسم دار» عطف است بر «باللّوي». و معني بيت چنين ميشود كه: از براي امّ عمرو منزلي است در اثر خانهاي كه مونس از براي او نيست مگر مارهاي در خاك افتادهها. و در بعضي نسخ «برسم دار» بدون واو عطف واقع شده، بنابر اين «باء» برسم دار «باء» ملابسه است، و جارو مجرور صفت «مربع» خواهد بود و معني چنين ميشود كه: از براي ام عمرو در لِوي مربعي است متلبس به اثر خانهاي كه نيست از براي رسم دار مونسي مگر مارهاي در خاك افتادهها. و در بعضي نسخ ديگر رسم دار بدون «باء» واقع شده، بنابراين عطف است بر «مربع» و معني چنين ميشود كه: براي ام عمر در لِوي مربعي است كذا و كذا، و رسم و اثر خانهاي است كه مونسي از براي او نيست مگر مارهاي چنين. رقشٌ يخافُ الموتُ نفثها والسمُّ في أنيابها مُنقعُ «رقش» ـ به ضمّ راء و سكون قاف ـ جمع «رقشاء» است، مثل حمر كه جمع حمراء است. و «رقشاء» ماري را گويند كه نقطههاي سياه و سفيد داشته باشد. و «نفث» به معني دميدن است. و «منقع» به معناي مثبَت. و «رقش» به حسب اعراب بدل «صلال» است. يعني: در آن خانه كه رسمش باقي مانده، نيست مونسي مگر مارهاي منقش كه خوف موت است از دميدنشان كه زهر در نيشهاي آنها مثبت و جاري كرده است. لمّا وقفنَ العيسُ في ربعِها و العينُ من عرفانِها تَدمعُ ذكرتُ مَن قد كنتُ ألهو بِه فَبِتُّ و القلبُ شجُّ موجَعُ «عيس» ـ بهكسر عين ـ جمع «اعيس» است، مثل «بيض» كه جمع «ابيض» است. و «عين» «عيس» در اصل مضموم بود، ضمه بهكسره بدل شد جهت حفظ «ياء». و «عيس» به معني شتران سفيد مو است كه سفيديشان مايل به سرخي باشد. ضمير مؤنث «ربعها» و «عرفانها» راجع به «لِوي» است. و «ألهو» مشتق از «لهو» است چون لهو به معناي لعب است و لعبِ به شيء لازم دارد محبت او را، پس «ألهو به» كنايه از «احبّه» خواهد بود. و در روايت فضيل رمان «اهوي به» بدل «ألهو به» واقع شده، و «اهوي» به معناي «احبّه». و «بتّ» متكلم «بات» است. قال في القاموس: «من ادركه اللّيل فقد بات»، بنابراين «بت» يعني داخل شب شدم. اصل «شج» شجي بود بر وزن «خشن»، صفت مشبهه از «شجي»، ـ به كسر جيم ـ و به معني حزن است. «موجع» اسم مفعول از «اوجع» است يعني درد و الم رسانيده شده. و حاصل معني اين كه: شتران سفيد مو، هنگام وصول به آن منزلِ مأنوس ايستادند و چشم از شناختن «لِوي» اشكريز شد، و بهياد آوردم كسي را كه دوست ميدارم او را، پس روزم تاريك و دلم محزون و دردناك شد. كَأَنّ بالنّار لِما شَفّني من حبِّ أروي كبدي تُلذعُ «شفني» به معناي «اضعفني» است. و «اروي» از قبيل ليلي و سلمي، اسم زني از زنان حبائب است، و در اين جا مراد از او مثل «ام عمرو» مطلق محبوبه است. و «كبد» بر وزن «كتف» جگر و تمام درون را نيز گويند، و او مؤنث است، و مذكر نيز مستعمل ميشود. و «تلذع» مضارع مجهول است از «لذع» به معني الم رسانيدن اگر به محبت نسبت داده شود؛ و به معني «شواذ» و به معني سوختن اگر به آتش نسبت داده شود. و «باء» «بالنار» صله «تلذع» است، و لام «لما» علّت است جهت «تلذع»، و «من» در «من حبّ» بيان «ماء» موصول «لمَاء» است، و «كبدي» اسم «كان» و «تلذع» خبر «كان» و «بالنّار» متعلق به «تلذع». و حاصل معني بيت اين است كه: گويا كبد من گزيده و سوخته ميشد به آتش به سبب آن چيزي كه گداخته و كاهيده است مرا، كه آن چيز محبت «اروي» است. عجبتُ من قومٍ أتوا أحمداً بخُطبةٍ ليس لها مَوضعُ «باء» «بخطبة» باء تعديه است. و «خطبه» كلامي را كه خطيب بر منبر ادا مينمايد گويند، و مطلق كلام منثور و كلام مشتمل بر خطاب را نيز گويند؛ چنانكه خطاب مستعمل در كلام مشتمل بر خطاب و سؤال است كما وقع في الكلام العزيز «و عزّني في الخطاب»1 و معني اخير و ماقبل اخير مناسب اين بيت است. يعني: عجب دارم از قومي كه آوردند نزد حضرت ـ صلوات اللّه و سلامه عليه و آله ـ خطاب و سؤالي كه نبود جاي آن سؤال، زيرا كه نصب امام بر خداي تعالي واجب است و در وقتي كه مصحلت تقاضا كند نصب و اعلام خواهد كرد، پس استدعا و التماس خلق بيجا خواهد بود. و در روايت فضيل رمان بدل «بخطبه» «لحطة» واقع شده است. و «حطّه» بر وزن «رده» به معني عفو و مغفرت است. و شيخ طبرسي ـ رحمه اللّه ـ در تفسير آيه «و قولوا حِطّة نفغر لكم خطاياكم»2 روايت كرد از حضرت باقر ـ عليهالسلام ـ كه آن حضرت فرمودند: «نحن باب حطّتكم»3 پس امام از جهت امت باب مغفرت است، همچنانكه باب حطّه باب مغفرت بنياسرائيل بود. بنابراين معني بيت چنين ميشود كه: عجب دارم از آن قومي كه رفتهاند در نزد آن حضرت از جهت تعيين حطه ـ يعني تعيين امام ـ كه سبب مغفرت است. و ممكن است كه آنچه در روايت فضيل واقع است «لخطه» به ضم «خاء» معجمه باشد و «خطّه» به معني امر و شيء آمده است، يعني: رفتهاند نزد آن حضرت از جهت امري كه جاي آن نبود. قالوا له: لو شئتَ أعْلَمتَنا إلي مَن الغايةُ و المفزعُ إذا توفَّيتَ و فارَقْتَنا و فيهم في الملكِ مَن يَطمعُ غايت شيء منتهاي او را گويند، و منتهاي مدالبصر را نيز گويند. «توفيت» مبني از براي مفعول است، زيرا كه توفي متعدي است. ميگويند: «توفّاه الله». يعني: گفتهاند آن قوم مر آن حضرت را اگر ميخواستي اعلام ميفرمودي ما را كه به سوي كيست نگاه و منتهاي رجوع و پناه ما وقتي كه تو وفات يابي و مفارقت نمايي از ما، و حال آنكه در ميان صحابه هستند [كساني] كه در رياست و فرمانفرمايي طمع دارند.4 از اين بيت ظاهر ميشود كه قوم قبل از واقعه غدير خم از حضرت رسول استدعاي نصب خليفه كرده باشند، و آن حضرت دفع الوقت نموده. فقال: لو أعْلَمتُكُم معلناً كُنْتُم عَسَيتُم فيهِ أنْ تَصنعُوا صَنيعُ أهلِ العجلِ إذ فارَقوا هارونَ فالتركُ له أودعُ ممكن است كه «اودع» افعل تقضيل باشد از «دعه» به معني راحت و وسعت در عيش. و ضمير «له» راجع باشد به التماس و سؤال كه از بيت سابق مفهوم ميشود. يعني: پس آن حضرت در جواب آن قوم فرمودند: اگر اعلام نمايم شما را ظاهرا و علانيةً، يا اعلام نمايم مَفزع را به شما، ميباشد نزديك به اين كه بكنيد در حق او كردار گوساله پرستان را وقتيكه مفارقت و مخالفت هارون كردند؛ چون شما چنين خواهيد بود، پس ترك اين استدعا نسبت به شما راحتتر و آسانتر است؛ زيرا كه هر گاه خود التماس نصب امام كنيد و بعد از نصب مخالفت او نماييد ملامت دنيا و عذاب آخرت اشدّ خواهد بود. و ممكن است كه ضمير «له» راجع به «اعلام» يا «اعلان» كه مفهوم ميشود از «اعلمتكم معلنا»، يعني ترك اعلام و اعلان كردن من جهت شما آسانتر است به همان وجه مذكور. و دور نيست كه «اودع» از «ودع» به معني «صان» باشد، و ودع به معني صان اگر چه متعدي است اما از فعل متعدي بعد از آن كه او را نازل منزله لازم گردانيده باشند افعل تفضيل بنا ميشود. و بنابراين معني چنين است كه: چون از شما كردار اهل عِجل بعيد نيست و به سمع انقياد در نخواهيد آورد، خوف فتنه است از شما؛ پس ترك اعلان اَحفظ و اَدخل است در حفظ من، زيرا كه رسول ـ صلّي الله عليه و آله ـ از منافقين خائف بود، و تا از جناب الهي امر به اعلان نصب علي بن ابيطالب ـ عليهالسلام ـ و وعده محافظت واقع نشده بود آشكار ننمود، و آيه كريمه «و اللّه يعصمك من الناس»1 بر اين شاهد است. و في الّذي قال بيانٌ لِمَن كان إذا يَعقلُ أو يَسمعُ يعني: در اين كلام كه آن حضرت فرمودند بيان واضح است از براي كسي كه صاحب عقل يا سمع باشد، يعني سمع تنها كافي است در اينكه قائلين به امامت ابيبكر و مثل او مثل گوساله پرستانند «بل هم اضّل سبيلاً»1. ثمّ أَتَتْهُ بعد ذا عَزمة من رَبّه ليسَ لها مَدفعُ يعني: بعد از آن رسيد به آن حضرت آيه كريمهاي از جانب پروردگارش كه نبود از براي آن آيه دفع كردن، يعني عمل كردن به مضمون آن آيه واجب مضّيق بود. أبلِغ و إلاّ لمتكن مُبلغاً و اللّه منهم عاصمٌ يدفعُ يعني: برسان ولايت و امامت علي بن ابيطالب ـ عليهالسلام ـ را به امّت، و اگر نرساني نخواهي بود تبليغ كننده و امر رسالت را بهجا نياورده خواهي بود، چنانكه هر گاه شخصي يك فعل از افعال نماز را عمدا ترك كند نماز بالكلّيه باطل است؛ امر رسالت نيز يك عبادت است، به سبب ترك يك جزء از اجزاء آن كلّ بالكليّه باطل است، و خوفي كه از منافقين امت داري خداي تعالي حفظ تو خواهد نمود و رفع شّر ايشان خواهد كرد. و اين بيت اشاره است به حاصل معني آيه «بلّغ ما انزل اليك من ربّك و ان لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللّه يعصمك من الناس»2. از انس منقول است كه آن حضرت را شبها حراست و پاسباني ميكردند، چون اين آيه نازل شد سر مبارك از خيمهاي كه از پوست دوخته بودند بيرون كرد و فرمود كه باز گرديد كه خداي تعالي مرا نگاه داشته حفظ ميكند. روايت است از عبداللّه مسعود كه در روز اُحُد علي بن ابيطالب ـ عليهالسلام ـ از يمين و يسار كفره را به خاك هلاك ميانداخت، رسول ـ صلي اللّه عليه و آله ـ چون اين حال از او مشاهده كرد فرمود: «لا تقية في الاسلام بعدك ما عذر من كتم الحق و أنت ناصره»، يعني تقيه در اسلام نيست بعد از تو، يعني با وجود تو چه عذر باشد كسي را كه كتمان حق كند و حال آنكه تو ياري كننده او باشي. و چون در روز غدير خم اين آيه نازل شد و حضرت رسول ـ صلي الله عليه و آله ـ در اظهار آن تأملي داشت جهت خوف اعدا، اميرالمؤمنين ـ عليهالسلام ـ فرمود: يا رسول اللّه! ياد داري كه به من گفتي: «ما عذر من كتم الحق و انت ناصره فاليوم ما عذر من كتم الحق والله ناصره و عاصمه» پس عذر نباشد كسي را كه كتمان حق نمايد و حال [آنكه [خداي تعالي ناصر او باشد. فعندها قامَ النَبيُّ الذّي كانَ بِمَا يأمُرُه يَصدعُ لفظ «عند» به معني قبل و بعد هر دو مستعمل، و در اين موضع به معناي بعد است. يعني: بعد از نزول آن عزيمه برخاست نبي كه چنين بود دأب او كه به آنچه امر ميكرد خداي تعالي او را صدع ميكرد، يعني آشكارا مينمود به نحوي كه اخفاي آن ميسر نباشد. چنانكه اصل معني «صدع» شكست اجسام صلبه است، مثل شيشه و غيره كه التيامپذير نباشد، و اين اشاره است به قول خدايتعالي كه «فاصدع بما تؤمر»1، يعني آشكار كن به آنچه مأمور گشتهاي. يَخطبُ مأموراً و في كَفِّهِ كَفُّ عليٍّ ظاهراً يَلمعُ رافعَها أكرِم بِكفِّ الذّي يَرفَعُ و الكفُّ الذّي تُرفَعُ «اكرم» صيغه تعجب است. «بكف علي» تركيب اضافي است. و «الكف الّذي» تركيب توصيفي. يعني: خطبه ميخواند آن حضرت در حالتي كه مأمور بود به آن خطبه، و در حالتي كه در دست او [دست] علي بود و ميدرخشيد دستي كه بردارنده دست علي بود، در حالي كه درخشيدنش ظاهر و هويدا بود. «اكرم بكّف الذي» يعني چه دستي بود دست كسي كه بر ميداشت و دستي كه برداشته شده بود؟! يَقولُ و الأملاكُ مِن حَولِهِ و اللّهُ أيضاً شاهدٌ يَسمعُ مَن كنتُ مَولاه فهذا لَه مَولي فلَميَرضُوا و لميَسمَعوُا يعني: ميگفت ـ در حالتي كه اكابر و رؤساي امت يا ملائكه از اطراف آن حضرت بودند، و خداي تعالي نيز گواه يا حاضر ميشد ـ 2 كسي كه من مولا و اولي به تصرف و حاكم اويم، اين شخص كه عليبن ابيطالب است مولا و حاكم اوست، پس اون1 جماعت راضي به اين نشدند، و به سمع اطاعت و انقياد در نياوردند. و ضلَّ قومٌ غاظَهم فِعلُه كأنّما آنافُهم تُجذَعُ «ظل» در اين بيت به معني «صار» است. و «جذع» به معني گوش و بيني است!2 يعني: گرديدند آن قوم كه به خشم آورد ايشان را كردار آن حضرت مثل خشم كساني كه گويا بينيهاي ايشان قطع شده است و در بعضي نسخ «ضلّ» به ضاد واقع شده، يعني گمراه شدند. فاتَّهَمُوهُ و خَبَتْ منهم علي خِلافِ الصّادقِ الأصْلَعُ در بعضي نسخ «خبت» به خاء معجمه و باء موحده است و در بعضي ديگر «حنت» به حاء مهمله و نون. و بنا به نسخه اولي از «خو» به معني فرو نشستن غضب و حدّت است، و لازم اين معني است خفا و پنهان شدن، و ضمير تأنيث كه در خبت مستتر است راجع است به تهمت كه مفهوم ميشود از «فاتهموه». يعني: متهم گردانيدند حضرت رسول ـ صلي الله عليه و آله ـ را، و حال آنكه مخفي و پنهان بود آن تهمت از ايشان تا وقت وفات آن حضرت. «علي خلاف» متعلق است به «فاتهّموه»، و خلاف ـ به فتح خاء معجمه ـ اصلش خلافت است و «تاء» مصدري به سبب اضافه محذوف شده است؛ چنانكه در «اقام الصلوة» گفتهاند كه در اصل «اقامة الصلوة» بوده است. يعني: متهم گردانيدند آن حضرت را بر خلافت صادق اصلع كه علي بن ابيطالب است. «اصلع» كسي را گويند كه موي پيش سر او كم باشد، و آن حضرت به اين وصف مشهور بوده است. و بنابر نسخه ثانيه از «حنو» به معناي عطوفت و شفقت است، و اين معني لازم دارد ميل و خواهش را. «علي خلاف» متعلق است به «حنت»، و «خلاف» ـ به كسر خاء ـ به معني مخالفت است، و بر اين تقدير معني چنين است كه: متهم گردانيدند آن حضرت را در نصب علي بن ابيطالب ـ عليهالسلام. حتّي إذا واروه في لحده و انصرَفوا عن دفنه ضَيّعوا ما قَالَ بالأمسِ و أوصي بِه و اشتروا الضُرَّ بِما يَنفعُ و قَطَّعوا أرحامَه بعدَه فسوفَ يُجْزَونَ بِما قَطّعوُا يعني: تهمت مخفيه يا خواهش مخالفت از ايشان بود تا وقتيكه پوشانيدند آن حضرت را در قبرش و برگرديدند از دفنش، ضايع گردانيدند آنچه گفته بود آن حضرت و وصيّت كرده بود به آن. و «بالأمس» كنايه از قرب عهد واقعه غدير خّم است. و اختيار كردند ضرر را بدل آنچه نفع داشت به ايشان، و قطع ارحام آن حضرت كردند بعد از وفات آن حضرت، و زود باشد كه جزا داده شوند به آن قطع كردن. ضمير «واروه و انصرفوا» ممكن است كه به قرينه مقام كنايه باشد از آن جماعت بيّن الهدايه كه مرتكب كفن و دفن آن حضرت بودند، و ضمير «ضيّعوا» راجع به مذكور سابق باشد، و اين تفكيكِ ضمير نزد بعضي مجوز است؛ چنان كه در سوره فتح در آيه: «لتؤمنوا باللّه و رسوله و تعزّروه و توقّروه و تسبّحوه بكرةً و اصيلاً» گفتهاند كه ضمير «تعزّروه»و «توقروه» راجع به رسولند، و ضمير «تسبّحوه» راجع به «اللّه» است. و اگر در تفكيك ضمير مضايقه باشد و ضمير همگي راجع به قوم مذكور شود ممكن است كه اِسناد موارات و دفن به قوم مذكور داده شود، و حال آنكه اين فعل از ايشان صادر نشده و اين از قبيل تمثيل بر سبيل استعاره باشد. و گوييم كه منظور در اين كلام تشبيه است؛ حال آن قوم را در بيوفايي بعد از آن حضرت به حال جمعي از بازماندگان ميّتي كه او را دفن و بعد از انصراف، بيفاصله، مخالفت وصاياي او كنند. و ممكن است كه كلام محمول بر كنايه شود به اين نحو كه گوييم: مراد از موارات و دفن همان موت است، چه موت لزوم عرفي دارد موارات و دفن را، و موارات و دفن نيز لازم دارند موت را، و اين في الجمله در كنايه كافي است. و حاصل معني اينكه همينكه آن حضرت از دنيا رفتند شروع نمودند در مخالفت. و ممكن است كه مراد سيّد ـ رحمه اللّه ـ تجاهل باشد، به اعتبار اينكه كردار آن جماعت در اينكه هنوز دفن نكرده شروع در مخالفت وصيّت كردند در فضاعت و شناعت به مرتبهاي است كه به زبان نميتوان آورد و از اين جهت گفتهاند كه بعد از دفن مخالفت كردند. و أزمعوا غَدراً بمولاهم تَبّاً لِما كانوا بِه أزمعوُا «ازماع» به معناي اجماع و عزم و جزم كردن است. و «تباب» و «تب» به معني قطع و هلاكت است. و در بعضي نسخ بدل «ازمعوا» «اضمروا» واقع شده، و اضمار نيز مناسب «ازماع» است. يعني: عزم بيوفايي كردند به مولاي خودشان كه هلاكت باد مر ايشان را به علّت آنچه عزم كردند به آن. تقدير كلام چنين است كه «تبّا لهم لما ازمعوا» پس لام «لما» لام صله نيست، بلكه لام علّت است، موافق نسخه «بما» بدل «لما». و لا عليه يردوا حوضَه غداً و لا هو فيهم يَشفَعُ حوضٌ له ما بين صَنْعا إلي أَيْلَةَ بلْ منهما أوسعُ «صنعا» اسم بلدي است واقع در يمن و «ايله» نام كوهي است واقع در مابين مكّه و مدينه و نام عقبهاي مشهور است در مصر. يعني: آن قوم وارد حوض كوثر ـ كه اختيارش با آن مولاست ـ نميشوند فرداي قيامت، و او نيز در حقّ آنها شفاعت نميكند. آن حوض حوضي است كه از براي اوست وسعت مابين صنعا و ابله، بلكه از هر دو وسيعتر است. و تقدير كلام چنين كه «بل اوسع مما بينهما» كنايه از وسعت عرض حوض است. و ابن بابويه ـ رحمه اللّه تعالي ـ در اعتقادات1 ميگويد: اعتقاد ما در باب حوض نبي ـ صلي الله عليه و آله ـ و در اينكه عرض آن حوض ما بين صنعا و ايله است حق است؛ به درستي كه در او ابريقهاست به عدد ستارگان آسمان، و صاحب اختيار آن حوض، روز قيامت، اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب ـ عليهالسلام ـ است، سيراب ميكند از آن حوض دوستان خود را و منع ميكند از آن دشمنان را، و كسي كه بياشامد از او شربتي هرگز تشنه نخواهد شد. ظاهر عبارت او اين است كه غرضش تحديد و تعيين واقعي و وسعت عرض حوض باشد، و حمل عبارت بر كنايه از وسعت محتمل است. و نيز روايت كرد شيخ مذكور در امالي1 به اسناد خود از ابنعباس در حديث كه در آن حديث رسول الله ـ صلي عليه و آله ـ از فضايل خود تعداد ميكرد، تا آنجا كه فرمود از براي من حوضي است كه عرضش به وسعت ما بين بصري ـ كه اسم موضعي است از شام ـ و صنعاست. ابريقهاي آن حوض به عدد ستارگان آسمان است و جانشين من بر آن حوض كسي است كه خليفه من است در دنيا. گفتهاند: كيست آن كس؟ فرمود: امام المسلمين و امير المؤمنين و مولاي ايشان بعد از من، علي بن ابيطالب است ـ عليهالسلام ـ سيراب ميكند دوستان خود را، و منع ميكند از آن دشمنان خود را، همچنانكه منع ميكند يكي از شما شتر غريب را از آب. بعد از آن فرمودند: كسي كه دوست داشته باشد علي را و اطاعتش نمايد در دنيا وارد ميشود بر حوض من فرداي قيامت، و با من ميباشد در درجه من در بهشت، و كسيكه كينه ورزد با علي در دنيا و نافرماني او كند من او را نخواهم ديد و او از ديدار من محروم خواهد بود در روز قيامت، و ربوده ميشود ديگر از پيش من و گرفته ميشود از جانب چپ و به سوي جهنم برده ميشود. يُنصبُ فيه علمٌ لِلهدي و الحوضُ مِن ماءٍ به مُترعُ يعني: نصب ميشود در آن حوض، يعني علمي كه علامت هدايت يافتن پيروان اوست. ظاهر اين است كه مراد از اين علم همان لواي حمد است كه بعد از اين مذكور خواهد شد، و اين موافق آن حديث است كه از رسول ـ صلي الله عليه و آله ـ پرسيدند كه صاحب لواي تو كيست در آخرت؟ فرمودند: «صاحب لوائي في الاخرة صاحب لوائي في الدنيا علي بن ابيطالب» «والحوض من ماء به مترع»، يعني آن حوض از آبي كه در اوست مملو و پر است. يَفيضُ مِن رَحمتِه كوثرُ أبيضُ كالفضّةِ أو أنصعُ فيض به معني كثرت آب و سيلان اوست، و مرجع ضمير «من رحمته» اللّه تعالي است به قرينه مقام. «كوثر» عَلَم نهر خاص است كه در بهشت است و مطلق نهر را نيز كوثر گويند. و در اين بيت به معني ثاني است، زيرا كه «ابيض» نكره وصف اوست، اگر معني عَلَمي مراد بود نكره صفت او واقع نميشد، و اگر «ابيض» به نصب خوانده شود تا حال باشد معني عَلَمي مراد ميتواند بود. لفظ «او» به معني «بل» است، و «او» به معني «بل» ميآيد، چنانكه در آيه كريمه «و ارسلناه الي مأة الف او يزيدون»1 گفتهاند. و «انصع» ممكن است افعل تفضيل از او بنا شود به اينكه بنا به مذهب كوفيّين كه از «لون» افعل تفضيل جايز ميدانند گذاشته شود، و از جمله شواهد كوفيّين بر اين مطلب حديث نبوي است كه در وصف حوض كوثر فرموده كه «أبيض من اللبن»2 و اگر بر «افعل» صفتي حمل كنيم ترقّي از ابيض به انصع به اعتبار شدّتي كه از جوهر لفظ «انصع» مفهوم است حاصل خواهد شد. مضمون بيت آنكه: سرشار و لبريز خواهد شد از رحمت خداي تعالي نهري كه سفيد است مثل نقره، بلكه خالصتر يا سفيدتر است از نقره، يا شديد البياض است. حِصاهُ ياقوتٌ و مَرجانةٌ و لُؤلؤٌ لَم تَجنه إصبعُ يعني رنگ3 نهر كوثر ياقوت و مرجان و مرواريد است كه نچيده است او را هيچ انگشتي. بَطحاؤهُ مِسكٌ و حافاتُه يهتزُّ منها مونِقٌ مِربعُ «بطحاء» محل جريان آب را گويند و «حافات» جمع «حافه» است و حافه ـ به تخفيف حاء ـ كناره و جانب نهر و غيره را گويند. و اهتزاز به معني سرور و نشاط كردن و شاد شدن است، «يهتّز» مضارع مبني از براي مفعول است. و «منها» مفعول به جاي فاعل او، و جمله خبر حافات است. و «مونق» به ضم ميم و فتح نون خوانده شود تا اسم مكان از «آنق» به معني اعجب باشد، يعني: مكان خوش آيندگي؛ و در اين صورت ميتواند بود كه هر يك از «مونق» و «مربع» خبر حافاته باشد، چون اسم مكان متحمل ضمير نيست مطابقت با مبتدا ضرور نيست. يعني مجراي نهر كوثر مشك است و اطراف و جوانبش نشاطبخش و محل خوشآيندي و مكان عيش است. و ممكن است كه «مونق» به كسر نون خوانده شود تا اسم فاعل باشد. در اين صورت خبر مبتداي محذوف ميتواند بود به اين تقدير كه: «هو مونق مربع»، و مضير مقدّر راجع به كوثر باشد. يعني كوثر به اعتبار خود و اطراف، خوش آينده و مكان عيش است. و ممكن است كه: «مونق» و «مربع» خبر مقدم «ما» موصول «مادون الوري» كه در بيت بعد است باشد. أخضَرَ ما دونَ الوَري ناضرٌ و فاقعٌ أصفَرَ أو أنصعُ «اخضر» به معني سبز است، و لفظ «ما» موصول است، و «دون» به معني عند و ظرف مكان وصله موصول است، و «وري» بر وزن فتي خلق را گويند، و «ناضر» صفت مبالغه «اخضر» است يعني بسيار سبز، و «فاقع» نيز از صفات مبالغه است جهت «اصفر» يعني بسيار زرد، و «اصفر» يعني زرد، و لفظ «او» در اين بيت به معني «واو» است، و «انصع» گذشت، و «ما» موصوله مبتداست، و «اخضر» خبر مقدم، و «ناضر» و «فاقع» و «اصفر» و «انصع» نيز خبرند. مضمون بيت اين كه: آنچه نزد خلايق است از جوانب نهر كوثر سبز و زرد بسيار زرد و بسيار سفيد است يا سفيدتر از هر سفيد، اگر انصع را فعل تفضيل دانيم. فيه أباريقُ و قدحانَه يذبُّ عنها الرَّجُلُ الأصْلَعُ يَذُبُّ عنها ابنُ أبيطالبٍ ذبّاً لجربي إبل شُرَّعُ ضمير «فيه» راجع است به حوض يا به كوثر. «اباريق» جمع ابريق است و غير منصرف، اما جهت وزن شعر تنوين داده ميشود. و «قدحان» جمع قدح است. و «ذب» به معني دفع و منع است. و «جربي» مؤنث «أجرب» است، و اجرب كركين و معيوب را گويند. و «ابل» بر جماعت اطلاق ميشود، و اما جمع نيست زيرا كه واحد از لفظ خود ندارد، و به اين اعتبار مؤنث است، و اضافه جربي به ابل از قبيل اضافه صفت به موصوف است. و «شرّع» بر وزن «ركّع» جمع شارع، و مشتق از «شرع في الماء» دخل فيه است، يعني داخل شوندگان در آب، و صفت ابل است؛ اما رفعش جهت رعايت رويه شعر است. «يذب عنها الرجل :.7-لاصلع» خبر «قدحان» است، و بيت ثاني بتمامه بيان اوست، از جهت كمال اتصال عطف نكرده است بيت ثاني را به مصرع ثاني بيت اول. يعني: در كوثر ابريقهايي ميباشد و قدحهاي او چنين است كه منع از آن قدحها ميكند مرد اصلع كه علي بن ابيطالب است و طريق منع او از آن قدحها به طريق منع كردن شتران كركين معيوب داخل شوندگان آب است از آبگاه. در روايت ابنبابويه در امالي به اسناد خود از ابن عباس كه سابقا مذكور شد تصريح به مضمون اين مطلب است. و العِطرُ و الريحانُ أنواعُهُ ذاك و قد هبَّت بِه زَعزَعُ ريحٌ من الجنّة مأمورةً ذا هِبةٍ ليس لها رُجَّعُ إذا دَنَوا مِنه لِكي يَشربُوا قيل لهم: تبّاً لكم فَارجِعوُا «واو» «والعصر» واو استيناف است. «عطر» بر وزن «فطر» ـ به كسر فاء ـ مبتدا و «ريحان» عطف است بر او. و «انواعه» بدل هر يك. «ذاك» بر وزن رام به معني ساطع، و ظاهر خبر هر يك از مبتدا و معطوف است. و در بعضي از نسخي كه به نظر رسيده كاف «ذاك» مفتوح بوده، و اين وهم است زيرا كه اسم اشاره در اين تقدير معني محصلي ندارد. و در قاموس مذكور است «مسك ذكي و ذاكية: ساطع ريحه» از اين معلوم ميشود كه «ذاك» صفت عطر ميشود و جمله «قد هبّت به زعزع» جمله حاليه است از ضمير «ذاك» كه راجع به عطر است و عائد به ذي الحال ضمير «به» است، و «زعزع» به معني محرك و فاعل «هبت» است و «ريح» بدل «زعزع»، و چون بدل مقصود بالنسبه است تأنيث «هبت» به اعتبار اين است، و في الحقيقه «ريح» فاعل است. و ريح مؤنث سماعي است. و تقدير كلام چنين است كه: «و قد هبت به ريح زعزع» از جهت قافيه قطع صفتيت نموده صفت را بر موصوف مقدم و تابع او گردانيده، و «مأموره» و «ذاهبه» نيز صفت ريحند، و فاصله در ميان صفت و موصوف به جار و مجر%:/..D8
3 لأُمّ عمروٍ باللِّوي مَربعُ طامسةٌ أعلامُه بلقعُ ام عمرو مطلق محبوبه را گويند. و «باء» «باللّوي» به معني «في» است. و «لوي» بر وزن «إلي» ريگستاني را كه اعوجاج داشته باشد گويند، و جايي4 از ريگستان را كه ريگش رقيق و تنگ شده باشد نيز گويند. صاحب قاموس در ترجمه لغت «برق» ديار عرب را قريب به هشتاد موضع شمرده، و «لوي» موضعي1 خاص باشد از ديار عرب. و اين موضع گويا نزد عربان مستحسن بوده، چه در اشعار ايشان منزل اللّوي و ربع اللّوي و سقط اللّوي بسيار واقع شده است. و «مربع» بر مطلق منزل و منزلي را كه فصل ربيع را در او گذرانند اطلاق ميشود. و «طمس» به معني محو و مندرس شدن. و «بلقع» و «بلقعه» زمين خالي را گويند. و «طامسة» مرفوع است تا آن كه صفت مربع بوده باشد و مسند است به «اعلام» و ضمير «اعلامه» راجع است به «مربع»، و «بلقع» خبر مبتداي محذوف است، تقديرش اين است كه: «هو بلقع». يعني: از براي محبوبه در لِوي منزلي است كه مندرس است علامتهاي آن منزل و آن منزل خالي است، يعني ويرانه گرديده و از سكنه خالي مانده است. و در بعضي نسخ «اعلامها» بدل «اعلامه» واقع شده است؛ بنابراين نسخه «طامسة» منصوب خواهد بود تا حال باشد از «لِوي» و حال از مجرور بسيار واقع ميشود، و ضمير مؤنث راجع به «لِوي» است و تأنيث لِوي به اعتبار الف مقصوره است. تروحُ عنه الطّيرُ وحشيّةً والاُسدُ مِن خيفتِه تجزعُ ضمير «عنه» راجع به «مربع» است، و «طير» مؤنث سماعي و فاعل «تروح» است و «وحشية» منصوب است تا حال باشد از «طير». و «اسد» ـ بهضم همزه و سكون سين مهمله ـ جمع اسد است. و ضمير «خيفته» نيز راجع است به «مربع» و جمله در محل رفع است تا صفت بعد از صفت مربع باشد. يعني: ميگذرند از آن مربع مرغان در حالتي كه خوفناكند، و شيران از خوف آن مربع در جزع و اضطرابند. و در بعضي از نسخ «عنها» و «خيفتها» واقع شده است موافق «اعلام»، بنابر اين نسخه، اين دو ضمير نيز راجعند به «لِوي»، پس «طامسة اعلامها و تروح عنها و الاسد من خيفتها تجزع» احوال مترادفهاند از «لِوي». وَ رسم دارٍ ما بِها مونسٌ إلاّ صِلالٌ في الثّري وُقّعُ «رسم» شيء اثر و بقيه آن را گويند. و «صلال» ـ به كسر صاد ـ جمع «صلت» مثل قدح و قداح، و «صل» ماري را گويند كه افسون در او اثر نكند، و «ثري» زمين را گويند، و «برسم دار» عطف است بر «باللّوي». و معني بيت چنين ميشود كه: از براي امّ عمرو منزلي است در اثر خانهاي كه مونس از براي او نيست مگر مارهاي در خاك افتادهها. و در بعضي نسخ «برسم دار» بدون واو عطف واقع شده، بنابر اين «باء» برسم دار «باء» ملابسه است، و جارو مجرور صفت «مربع» خواهد بود و معني چنين ميشود كه: از براي ام عمرو در لِوي مربعي است متلبس به اثر خانهاي كه نيست از براي رسم دار مونسي مگر مارهاي در خاك افتادهها. و در بعضي نسخ ديگر رسم دار بدون «باء» واقع شده، بنابراين عطف است بر «مربع» و معني چنين ميشود كه: براي ام عمر در لِوي مربعي است كذا و كذا، و رسم و اثر خانهاي است كه مونسي از براي او نيست مگر مارهاي چنين. رقشٌ يخافُ الموتُ نفثها والسمُّ في أنيابها مُنقعُ «رقش» ـ به ضمّ راء و سكون قاف ـ جمع «رقشاء» است، مثل حمر كه جمع حمراء است. و «رقشاء» ماري را گويند كه نقطههاي سياه و سفيد داشته باشد. و «نفث» به معني دميدن است. و «منقع» به معناي مثبَت. و «رقش» به حسب اعراب بدل «صلال» است. يعني: در آن خانه كه رسمش باقي مانده، نيست مونسي مگر مارهاي منقش كه خوف موت است از دميدنشان كه زهر در نيشهاي آنها مثبت و جاري كرده است. لمّا وقفنَ العيسُ في ربعِها و العينُ من عرفانِها تَدمعُ ذكرتُ مَن قد كنتُ ألهو بِه فَبِتُّ و القلبُ شجُّ موجَعُ «عيس» ـ بهكسر عين ـ جمع «اعيس» است، مثل «بيض» كه جمع «ابيض» است. و «عين» «عيس» در اصل مضموم بود، ضمه بهكسره بدل شد جهت حفظ «ياء». و «عيس» به معني شتران سفيد مو است كه سفيديشان مايل به سرخي باشد. ضمير مؤنث «ربعها» و «عرفانها» راجع به «لِوي» است. و «ألهو» مشتق از «لهو» است چون لهو به معناي لعب است و لعبِ به شيء لازم دارد محبت او را، پس «ألهو به» كنايه از «احبّه» خواهد بود. و در روايت فضيل رمان «اهوي به» بدل «ألهو به» واقع شده، و «اهوي» به معناي «احبّه». و «بتّ» متكلم «بات» است. قال في القاموس: «من ادركه اللّيل فقد بات»، بنابراين «بت» يعني داخل شب شدم. اصل «شج» شجي بود بر وزن «خشن»، صفت مشبهه از «شجي»، ـ به كسر جيم ـ و به معني حزن است. «موجع» اسم مفعول از «اوجع» است يعني درد و الم رسانيده شده. و حاصل معني اين كه: شتران سفيد مو، هنگام وصول به آن منزلِ مأنوس ايستادند و چشم از شناختن «لِوي» اشكريز شد، و بهياد آوردم كسي را كه دوست ميدارم او را، پس روزم تاريك و دلم محزون و دردناك شد. كَأَنّ بالنّار لِما شَفّني من حبِّ أروي كبدي تُلذعُ «شفني» به معناي «اضعفني» است. و «اروي» از قبيل ليلي و سلمي، اسم زني از زنان حبائب است، و در اين جا مراد از او مثل «ام عمرو» مطلق محبوبه است. و «كبد» بر وزن «كتف» جگر و تمام درون را نيز گويند، و او مؤنث است، و مذكر نيز مستعمل ميشود. و «تلذع» مضارع مجهول است از «لذع» به معني الم رسانيدن اگر به محبت نسبت داده شود؛ و به معني «شواذ» و به معني سوختن اگر به آتش نسبت داده شود. و «باء» «بالنار» صله «تلذع» است، و لام «لما» علّت است جهت «تلذع»، و «من» در «من حبّ» بيان «ماء» موصول «لمَاء» است، و «كبدي» اسم «كان» و «تلذع» خبر «كان» و «بالنّار» متعلق به «تلذع». و حاصل معني بيت اين است كه: گويا كبد من گزيده و سوخته ميشد به آتش به سبب آن چيزي كه گداخته و كاهيده است مرا، كه آن چيز محبت «اروي» است. عجبتُ من قومٍ أتوا أحمداً بخُطبةٍ ليس لها مَوضعُ «باء» «بخطبة» باء تعديه است. و «خطبه» كلامي را كه خطيب بر منبر ادا مينمايد گويند، و مطلق كلام منثور و كلام مشتمل بر خطاب را نيز گويند؛ چنانكه خطاب مستعمل در كلام مشتمل بر خطاب و سؤال است كما وقع في الكلام العزيز «و عزّني في الخطاب»1 و معني اخير و ماقبل اخير مناسب اين بيت است. يعني: عجب دارم از قومي كه آوردند نزد حضرت ـ صلوات اللّه و سلامه عليه و آله ـ خطاب و سؤالي كه نبود جاي آن سؤال، زيرا كه نصب امام بر خداي تعالي واجب است و در وقتي كه مصحلت تقاضا كند نصب و اعلام خواهد كرد، پس استدعا و التماس خلق بيجا خواهد بود. و در روايت فضيل رمان بدل «بخطبه» «لحطة» واقع شده است. و «حطّه» بر وزن «رده» به معني عفو و مغفرت است. و شيخ طبرسي ـ رحمه اللّه ـ در تفسير آيه «و قولوا حِطّة نفغر لكم خطاياكم»2 روايت كرد از حضرت باقر ـ عليهالسلام ـ كه آن حضرت فرمودند: «نحن باب حطّتكم»3 پس امام از جهت امت باب مغفرت است، همچنانكه باب حطّه باب مغفرت بنياسرائيل بود. بنابراين معني بيت چنين ميشود كه: عجب دارم از آن قومي كه رفتهاند در نزد آن حضرت از جهت تعيين حطه ـ يعني تعيين امام ـ كه سبب مغفرت است. و ممكن است كه آنچه در روايت فضيل واقع است «لخطه» به ضم «خاء» معجمه باشد و «خطّه» به معني امر و شيء آمده است، يعني: رفتهاند نزد آن حضرت از جهت امري كه جاي آن نبود. قالوا له: لو شئتَ أعْلَمتَنا إلي مَن الغايةُ و المفزعُ إذا توفَّيتَ و فارَقْتَنا و فيهم في الملكِ مَن يَطمعُ غايت شيء منتهاي او را گويند، و منتهاي مدالبصر را نيز گويند. «توفيت» مبني از براي مفعول است، زيرا كه توفي متعدي است. ميگويند: «توفّاه الله». يعني: گفتهاند آن قوم مر آن حضرت را اگر ميخواستي اعلام ميفرمودي ما را كه به سوي كيست نگاه و منتهاي رجوع و پناه ما وقتي كه تو وفات يابي و مفارقت نمايي از ما، و حال آنكه در ميان صحابه هستند [كساني] كه در رياست و فرمانفرمايي طمع دارند.4 از اين بيت ظاهر ميشود كه قوم قبل از واقعه غدير خم از حضرت رسول استدعاي نصب خليفه كرده باشند، و آن حضرت دفع الوقت نموده. فقال: لو أعْلَمتُكُم معلناً كُنْتُم عَسَيتُم فيهِ أنْ تَصنعُوا صَنيعُ أهلِ العجلِ إذ فارَقوا هارونَ فالتركُ له أودعُ ممكن است كه «اودع» افعل تقضيل باشد از «دعه» به معني راحت و وسعت در عيش. و ضمير «له» راجع باشد به التماس و سؤال كه از بيت سابق مفهوم ميشود. يعني: پس آن حضرت در جواب آن قوم فرمودند: اگر اعلام نمايم شما را ظاهرا و علانيةً، يا اعلام نمايم مَفزع را به شما، ميباشد نزديك به اين كه بكنيد در حق او كردار گوساله پرستان را وقتيكه مفارقت و مخالفت هارون كردند؛ چون شما چنين خواهيد بود، پس ترك اين استدعا نسبت به شما راحتتر و آسانتر است؛ زيرا كه هر گاه خود التماس نصب امام كنيد و بعد از نصب مخالفت او نماييد ملامت دنيا و عذاب آخرت اشدّ خواهد بود. و ممكن است كه ضمير «له» راجع به «اعلام» يا «اعلان» كه مفهوم ميشود از «اعلمتكم معلنا»، يعني ترك اعلام و اعلان كردن من جهت شما آسانتر است به همان وجه مذكور. و دور نيست كه «اودع» از «ودع» به معني «صان» باشد، و ودع به معني صان اگر چه متعدي است اما از فعل متعدي بعد از آن كه او را نازل منزله لازم گردانيده باشند افعل تفضيل بنا ميشود. و بنابراين معني چنين است كه: چون از شما كردار اهل عِجل بعيد نيست و به سمع انقياد در نخواهيد آورد، خوف فتنه است از شما؛ پس ترك اعلان اَحفظ و اَدخل است در حفظ من، زيرا كه رسول ـ صلّي الله عليه و آله ـ از منافقين خائف بود، و تا از جناب الهي امر به اعلان نصب علي بن ابيطالب ـ عليهالسلام ـ و وعده محافظت واقع نشده بود آشكار ننمود، و آيه كريمه «و اللّه يعصمك من الناس»1 بر اين شاهد است. و في الّذي قال بيانٌ لِمَن كان إذا يَعقلُ أو يَسمعُ يعني: در اين كلام كه آن حضرت فرمودند بيان واضح است از براي كسي كه صاحب عقل يا سمع باشد، يعني سمع تنها كافي است در اينكه قائلين به امامت ابيبكر و مثل او مثل گوساله پرستانند «بل هم اضّل سبيلاً»1. ثمّ أَتَتْهُ بعد ذا عَزمة من رَبّه ليسَ لها مَدفعُ يعني: بعد از آن رسيد به آن حضرت آيه كريمهاي از جانب پروردگارش كه نبود از براي آن آيه دفع كردن، يعني عمل كردن به مضمون آن آيه واجب مضّيق بود. أبلِغ و إلاّ لمتكن مُبلغاً و اللّه منهم عاصمٌ يدفعُ يعني: برسان ولايت و امامت علي بن ابيطالب ـ عليهالسلام ـ را به امّت، و اگر نرساني نخواهي بود تبليغ كننده و امر رسالت را بهجا نياورده خواهي بود، چنانكه هر گاه شخصي يك فعل از افعال نماز را عمدا ترك كند نماز بالكلّيه باطل است؛ امر رسالت نيز يك عبادت است، به سبب ترك يك جزء از اجزاء آن كلّ بالكليّه باطل است، و خوفي كه از منافقين امت داري خداي تعالي حفظ تو خواهد نمود و رفع شّر ايشان خواهد كرد. و اين بيت اشاره است به حاصل معني آيه «بلّغ ما انزل اليك من ربّك و ان لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللّه يعصمك من الناس»2. از انس منقول است كه آن حضرت را شبها حراست و پاسباني ميكردند، چون اين آيه نازل شد سر مبارك از خيمهاي كه از پوست دوخته بودند بيرون كرد و فرمود كه باز گرديد كه خداي تعالي مرا نگاه داشته حفظ ميكند. روايت است از عبداللّه مسعود كه در روز اُحُد علي بن ابيطالب ـ عليهالسلام ـ از يمين و يسار كفره را به خاك هلاك ميانداخت، رسول ـ صلي اللّه عليه و آله ـ چون اين حال از او مشاهده كرد فرمود: «لا تقية في الاسلام بعدك ما عذر من كتم الحق و أنت ناصره»، يعني تقيه در اسلام نيست بعد از تو، يعني با وجود تو چه عذر باشد كسي را كه كتمان حق كند و حال آنكه تو ياري كننده او باشي. و چون در روز غدير خم اين آيه نازل شد و حضرت رسول ـ صلي الله عليه و آله ـ در اظهار آن تأملي داشت جهت خوف اعدا، اميرالمؤمنين ـ عليهالسلام ـ فرمود: يا رسول اللّه! ياد داري كه به من گفتي: «ما عذر من كتم الحق و انت ناصره فاليوم ما عذر من كتم الحق والله ناصره و عاصمه» پس عذر نباشد كسي را كه كتمان حق نمايد و حال [آنكه [خداي تعالي ناصر او باشد. فعندها قامَ النَبيُّ الذّي كانَ بِمَا يأمُرُه يَصدعُ لفظ «عند» به معني قبل و بعد هر دو مستعمل، و در اين موضع به معناي بعد است. يعني: بعد از نزول آن عزيمه برخاست نبي كه چنين بود دأب او كه به آنچه امر ميكرد خداي تعالي او را صدع ميكرد، يعني آشكارا مينمود به نحوي كه اخفاي آن ميسر نباشد. چنانكه اصل معني «صدع» شكست اجسام صلبه است، مثل شيشه و غيره كه التيامپذير نباشد، و اين اشاره است به قول خدايتعالي كه «فاصدع بما تؤمر»1، يعني آشكار كن به آنچه مأمور گشتهاي. يَخطبُ مأموراً و في كَفِّهِ كَفُّ عليٍّ ظاهراً يَلمعُ رافعَها أكرِم بِكفِّ الذّي يَرفَعُ و الكفُّ الذّي تُرفَعُ «اكرم» صيغه تعجب است. «بكف علي» تركيب اضافي است. و «الكف الّذي» تركيب توصيفي. يعني: خطبه ميخواند آن حضرت در حالتي كه مأمور بود به آن خطبه، و در حالتي كه در دست او [دست] علي بود و ميدرخشيد دستي كه بردارنده دست علي بود، در حالي كه درخشيدنش ظاهر و هويدا بود. «اكرم بكّف الذي» يعني چه دستي بود دست كسي كه بر ميداشت و دستي كه برداشته شده بود؟! يَقولُ و الأملاكُ مِن حَولِهِ و اللّهُ أيضاً شاهدٌ يَسمعُ مَن كنتُ مَولاه فهذا لَه مَولي فلَميَرضُوا و لميَسمَعوُا يعني: ميگفت ـ در حالتي كه اكابر و رؤساي امت يا ملائكه از اطراف آن حضرت بودند، و خداي تعالي نيز گواه يا حاضر ميشد ـ 2 كسي كه من مولا و اولي به تصرف و حاكم اويم، اين شخص كه عليبن ابيطالب است مولا و حاكم اوست، پس اون1 جماعت راضي به اين نشدند، و به سمع اطاعت و انقياد در نياوردند. و ضلَّ قومٌ غاظَهم فِعلُه كأنّما آنافُهم تُجذَعُ «ظل» در اين بيت به معني «صار» است. و «جذع» به معني گوش و بيني است!2 يعني: گرديدند آن قوم كه به خشم آورد ايشان را كردار آن حضرت مثل خشم كساني كه گويا بينيهاي ايشان قطع شده است و در بعضي نسخ «ضلّ» به ضاد واقع شده، يعني گمراه شدند. فاتَّهَمُوهُ و خَبَتْ منهم علي خِلافِ الصّادقِ الأصْلَعُ در بعضي نسخ «خبت» به خاء معجمه و باء موحده است و در بعضي ديگر «حنت» به حاء مهمله و نون. و بنا به نسخه اولي از «خو» به معني فرو نشستن غضب و حدّت است، و لازم اين معني است خفا و پنهان شدن، و ضمير تأنيث كه در خبت مستتر است راجع است به تهمت كه مفهوم ميشود از «فاتهموه». يعني: متهم گردانيدند حضرت رسول ـ صلي الله عليه و آله ـ را، و حال آنكه مخفي و پنهان بود آن تهمت از ايشان تا وقت وفات آن حضرت. «علي خلاف» متعلق است به «فاتهّموه»، و خلاف ـ به فتح خاء معجمه ـ اصلش خلافت است و «تاء» مصدري به سبب اضافه محذوف شده است؛ چنانكه در «اقام الصلوة» گفتهاند كه در اصل «اقامة الصلوة» بوده است. يعني: متهم گردانيدند آن حضرت را بر خلافت صادق اصلع كه علي بن ابيطالب است. «اصلع» كسي را گويند كه موي پيش سر او كم باشد، و آن حضرت به اين وصف مشهور بوده است. و بنابر نسخه ثانيه از «حنو» به معناي عطوفت و شفقت است، و اين معني لازم دارد ميل و خواهش را. «علي خلاف» متعلق است به «حنت»، و «خلاف» ـ به كسر خاء ـ به معني مخالفت است، و بر اين تقدير معني چنين است كه: متهم گردانيدند آن حضرت را در نصب علي بن ابيطالب ـ عليهالسلام. حتّي إذا واروه في لحده و انصرَفوا عن دفنه ضَيّعوا ما قَالَ بالأمسِ و أوصي بِه و اشتروا الضُرَّ بِما يَنفعُ و قَطَّعوا أرحامَه بعدَه فسوفَ يُجْزَونَ بِما قَطّعوُا يعني: تهمت مخفيه يا خواهش مخالفت از ايشان بود تا وقتيكه پوشانيدند آن حضرت را در قبرش و برگرديدند از دفنش، ضايع گردانيدند آنچه گفته بود آن حضرت و وصيّت كرده بود به آن. و «بالأمس» كنايه از قرب عهد واقعه غدير خّم است. و اختيار كردند ضرر را بدل آنچه نفع داشت به ايشان، و قطع ارحام آن حضرت كردند بعد از وفات آن حضرت، و زود باشد كه جزا داده شوند به آن قطع كردن. ضمير «واروه و انصرفوا» ممكن است كه به قرينه مقام كنايه باشد از آن جماعت بيّن الهدايه كه مرتكب كفن و دفن آن حضرت بودند، و ضمير «ضيّعوا» راجع به مذكور سابق باشد، و اين تفكيكِ ضمير نزد بعضي مجوز است؛ چنان كه در سوره فتح در آيه: «لتؤمنوا باللّه و رسوله و تعزّروه و توقّروه و تسبّحوه بكرةً و اصيلاً» گفتهاند كه ضمير «تعزّروه»و «توقروه» راجع به رسولند، و ضمير «تسبّحوه» راجع به «اللّه» است. و اگر در تفكيك ضمير مضايقه باشد و ضمير همگي راجع به قوم مذكور شود ممكن است كه اِسناد موارات و دفن به قوم مذكور داده شود، و حال آنكه اين فعل از ايشان صادر نشده و اين از قبيل تمثيل بر سبيل استعاره باشد. و گوييم كه منظور در اين كلام تشبيه است؛ حال آن قوم را در بيوفايي بعد از آن حضرت به حال جمعي از بازماندگان ميّتي كه او را دفن و بعد از انصراف، بيفاصله، مخالفت وصاياي او كنند. و ممكن است كه كلام محمول بر كنايه شود به اين نحو كه گوييم: مراد از موارات و دفن همان موت است، چه موت لزوم عرفي دارد موارات و دفن را، و موارات و دفن نيز لازم دارند موت را، و اين في الجمله در كنايه كافي است. و حاصل معني اينكه همينكه آن حضرت از دنيا رفتند شروع نمودند در مخالفت. و ممكن است كه مراد سيّد ـ رحمه اللّه ـ تجاهل باشد، به اعتبار اينكه كردار آن جماعت در اينكه هنوز دفن نكرده شروع در مخالفت وصيّت كردند در فضاعت و شناعت به مرتبهاي است كه به زبان نميتوان آورد و از اين جهت گفتهاند كه بعد از دفن مخالفت كردند. و أزمعوا غَدراً بمولاهم تَبّاً لِما كانوا بِه أزمعوُا «ازماع» به معناي اجماع و عزم و جزم كردن است. و «تباب» و «تب» به معني قطع و هلاكت است. و در بعضي نسخ بدل «ازمعوا» «اضمروا» واقع شده، و اضمار نيز مناسب «ازماع» است. يعني: عزم بيوفايي كردند به مولاي خودشان كه هلاكت باد مر ايشان را به علّت آنچه عزم كردند به آن. تقدير كلام چنين است كه «تبّا لهم لما ازمعوا» پس لام «لما» لام صله نيست، بلكه لام علّت است، موافق نسخه «بما» بدل «لما». و لا عليه يردوا حوضَه غداً و لا هو فيهم يَشفَعُ حوضٌ له ما بين صَنْعا إلي أَيْلَةَ بلْ منهما أوسعُ «صنعا» اسم بلدي است واقع در يمن و «ايله» نام كوهي است واقع در مابين مكّه و مدينه و نام عقبهاي مشهور است در مصر. يعني: آن قوم وارد حوض كوثر ـ كه اختيارش با آن مولاست ـ نميشوند فرداي قيامت، و او نيز در حقّ آنها شفاعت نميكند. آن حوض حوضي است كه از براي اوست وسعت مابين صنعا و ابله، بلكه از هر دو وسيعتر است. و تقدير كلام چنين كه «بل اوسع مما بينهما» كنايه از وسعت عرض حوض است. و ابن بابويه ـ رحمه اللّه تعالي ـ در اعتقادات1 ميگويد: اعتقاد ما در باب حوض نبي ـ صلي الله عليه و آله ـ و در اينكه عرض آن حوض ما بين صنعا و ايله است حق است؛ به درستي كه در او ابريقهاست به عدد ستارگان آسمان، و صاحب اختيار آن حوض، روز قيامت، اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب ـ عليهالسلام ـ است، سيراب ميكند از آن حوض دوستان خود را و منع ميكند از آن دشمنان را، و كسي كه بياشامد از او شربتي هرگز تشنه نخواهد شد. ظاهر عبارت او اين است كه غرضش تحديد و تعيين واقعي و وسعت عرض حوض باشد، و حمل عبارت بر كنايه از وسعت محتمل است. و نيز روايت كرد شيخ مذكور در امالي1 به اسناد خود از ابنعباس در حديث كه در آن حديث رسول الله ـ صلي عليه و آله ـ از فضايل خود تعداد ميكرد، تا آنجا كه فرمود از براي من حوضي است كه عرضش به وسعت ما بين بصري ـ كه اسم موضعي است از شام ـ و صنعاست. ابريقهاي آن حوض به عدد ستارگان آسمان است و جانشين من بر آن حوض كسي است كه خليفه من است در دنيا. گفتهاند: كيست آن كس؟ فرمود: امام المسلمين و امير المؤمنين و مولاي ايشان بعد از من، علي بن ابيطالب است ـ عليهالسلام ـ سيراب ميكند دوستان خود را، و منع ميكند از آن دشمنان خود را، همچنانكه منع ميكند يكي از شما شتر غريب را از آب. بعد از آن فرمودند: كسي كه دوست داشته باشد علي را و اطاعتش نمايد در دنيا وارد ميشود بر حوض من فرداي قيامت، و با من ميباشد در درجه من در بهشت، و كسيكه كينه ورزد با علي در دنيا و نافرماني او كند من او را نخواهم ديد و او از ديدار من محروم خواهد بود در روز قيامت، و ربوده ميشود ديگر از پيش من و گرفته ميشود از جانب چپ و به سوي جهنم برده ميشود. يُنصبُ فيه علمٌ لِلهدي و الحوضُ مِن ماءٍ به مُترعُ يعني: نصب ميشود در آن حوض، يعني علمي كه علامت هدايت يافتن پيروان اوست. ظاهر اين است كه مراد از اين علم همان لواي حمد است كه بعد از اين مذكور خواهد شد، و اين موافق آن حديث است كه از رسول ـ صلي الله عليه و آله ـ پرسيدند كه صاحب لواي تو كيست در آخرت؟ فرمودند: «صاحب لوائي في الاخرة صاحب لوائي في الدنيا علي بن ابيطالب» «والحوض من ماء به مترع»، يعني آن حوض از آبي كه در اوست مملو و پر است. يَفيضُ مِن رَحمتِه كوثرُ أبيضُ كالفضّةِ أو أنصعُ فيض به معني كثرت آب و سيلان اوست، و مرجع ضمير «من رحمته» اللّه تعالي است به قرينه مقام. «كوثر» عَلَم نهر خاص است كه در بهشت است و مطلق نهر را نيز كوثر گويند. و در اين بيت به معني ثاني است، زيرا كه «ابيض» نكره وصف اوست، اگر معني عَلَمي مراد بود نكره صفت او واقع نميشد، و اگر «ابيض» به نصب خوانده شود تا حال باشد معني عَلَمي مراد ميتواند بود. لفظ «او» به معني «بل» است، و «او» به معني «بل» ميآيد، چنانكه در آيه كريمه «و ارسلناه الي مأة الف او يزيدون»1 گفتهاند. و «انصع» ممكن است افعل تفضيل از او بنا شود به اينكه بنا به مذهب كوفيّين كه از «لون» افعل تفضيل جايز ميدانند گذاشته شود، و از جمله شواهد كوفيّين بر اين مطلب حديث نبوي است كه در وصف حوض كوثر فرموده كه «أبيض من اللبن»2 و اگر بر «افعل» صفتي حمل كنيم ترقّي از ابيض به انصع به اعتبار شدّتي كه از جوهر لفظ «انصع» مفهوم است حاصل خواهد شد. مضمون بيت آنكه: سرشار و لبريز خواهد شد از رحمت خداي تعالي نهري كه سفيد است مثل نقره، بلكه خالصتر يا سفيدتر است از نقره، يا شديد البياض است. حِصاهُ ياقوتٌ و مَرجانةٌ و لُؤلؤٌ لَم تَجنه إصبعُ يعني رنگ3 نهر كوثر ياقوت و مرجان و مرواريد است كه نچيده است او را هيچ انگشتي. بَطحاؤهُ مِسكٌ و حافاتُه يهتزُّ منها مونِقٌ مِربعُ «بطحاء» محل جريان آب را گويند و «حافات» جمع «حافه» است و حافه ـ به تخفيف حاء ـ كناره و جانب نهر و غيره را گويند. و اهتزاز به معني سرور و نشاط كردن و شاد شدن است، «يهتّز» مضارع مبني از براي مفعول است. و «منها» مفعول به جاي فاعل او، و جمله خبر حافات است. و «مونق» به ضم ميم و فتح نون خوانده شود تا اسم مكان از «آنق» به معني اعجب باشد، يعني: مكان خوش آيندگي؛ و در اين صورت ميتواند بود كه هر يك از «مونق» و «مربع» خبر حافاته باشد، چون اسم مكان متحمل ضمير نيست مطابقت با مبتدا ضرور نيست. يعني مجراي نهر كوثر مشك است و اطراف و جوانبش نشاطبخش و محل خوشآيندي و مكان عيش است. و ممكن است كه «مونق» به كسر نون خوانده شود تا اسم فاعل باشد. در اين صورت خبر مبتداي محذوف ميتواند بود به اين تقدير كه: «هو مونق مربع»، و مضير مقدّر راجع به كوثر باشد. يعني كوثر به اعتبار خود و اطراف، خوش آينده و مكان عيش است. و ممكن است كه: «مونق» و «مربع» خبر مقدم «ما» موصول «مادون الوري» كه در بيت بعد است باشد. أخضَرَ ما دونَ الوَري ناضرٌ و فاقعٌ أصفَرَ أو أنصعُ «اخضر» به معني سبز است، و لفظ «ما» موصول است، و «دون» به معني عند و ظرف مكان وصله موصول است، و «وري» بر وزن فتي خلق را گويند، و «ناضر» صفت مبالغه «اخضر» است يعني بسيار سبز، و «فاقع» نيز از صفات مبالغه است جهت «اصفر» يعني بسيار زرد، و «اصفر» يعني زرد، و لفظ «او» در اين بيت به معني «واو» است، و «انصع» گذشت، و «ما» موصوله مبتداست، و «اخضر» خبر مقدم، و «ناضر» و «فاقع» و «اصفر» و «انصع» نيز خبرند. مضمون بيت اين كه: آنچه نزد خلايق است از جوانب نهر كوثر سبز و زرد بسيار زرد و بسيار سفيد است يا سفيدتر از هر سفيد، اگر انصع را فعل تفضيل دانيم. فيه أباريقُ و قدحانَه يذبُّ عنها الرَّجُلُ الأصْلَعُ يَذُبُّ عنها ابنُ أبيطالبٍ ذبّاً لجربي إبل شُرَّعُ ضمير «فيه» راجع است به حوض يا به كوثر. «اباريق» جمع ابريق است و غير منصرف، اما جهت وزن شعر تنوين داده ميشود. و «قدحان» جمع قدح است. و «ذب» به معني دفع و منع است. و «جربي» مؤنث «أجرب» است، و اجرب كركين و معيوب را گويند. و «ابل» بر جماعت اطلاق ميشود، و اما جمع نيست زيرا كه واحد از لفظ خود ندارد، و به اين اعتبار مؤنث است، و اضافه جربي به ابل از قبيل اضافه صفت به موصوف است. و «شرّع» بر وزن «ركّع» جمع شارع، و مشتق از «شرع في الماء» دخل فيه است، يعني داخل شوندگان در آب، و صفت ابل است؛ اما رفعش جهت رعايت رويه شعر است. «يذب عنها الرجل :.7-لاصلع» خبر «قدحان» است، و بيت ثاني بتمامه بيان اوست، از جهت كمال اتصال عطف نكرده است بيت ثاني را به مصرع ثاني بيت اول. يعني: در كوثر ابريقهايي ميباشد و قدحهاي او چنين است كه منع از آن قدحها ميكند مرد اصلع كه علي بن ابيطالب است و طريق منع او از آن قدحها به طريق منع كردن شتران كركين معيوب داخل شوندگان آب است از آبگاه. در روايت ابنبابويه در امالي به اسناد خود از ابن عباس كه سابقا مذكور شد تصريح به مضمون اين مطلب است. و العِطرُ و الريحانُ أنواعُهُ ذاك و قد هبَّت بِه زَعزَعُ ريحٌ من الجنّة مأمورةً ذا هِبةٍ ليس لها رُجَّعُ إذا دَنَوا مِنه لِكي يَشربُوا قيل لهم: تبّاً لكم فَارجِعوُا «واو» «والعصر» واو استيناف است. «عطر» بر وزن «فطر» ـ به كسر فاء ـ مبتدا و «ريحان» عطف است بر او. و «انواعه» بدل هر يك. «ذاك» بر وزن رام به معني ساطع، و ظاهر خبر هر يك از مبتدا و معطوف است. و در بعضي از نسخي كه به نظر رسيده كاف «ذاك» مفتوح بوده، و اين وهم است زيرا كه اسم اشاره در اين تقدير معني محصلي ندارد. و در قاموس مذكور است «مسك ذكي و ذاكية: ساطع ريحه» از اين معلوم ميشود كه «ذاك» صفت عطر ميشود و جمله «قد هبّت به زعزع» جمله حاليه است از ضمير «ذاك» كه راجع به عطر است و عائد به ذي الحال ضمير «به» است، و «زعزع» به معني محرك و فاعل «هبت» است و «ريح» بدل «زعزع»، و چون بدل مقصود بالنسبه است تأنيث «هبت» به اعتبار اين است، و في الحقيقه «ريح» فاعل است. و ريح مؤنث سماعي است. و تقدير كلام چنين است كه: «و قد هبت به ريح زعزع» از جهت قافيه قطع صفتيت نموده صفت را بر موصوف مقدم و تابع او گردانيده، و «مأموره» و «ذاهبه» نيز صفت ريحند، و فاصله در ميان صفت و موصوف به جار و مجر%:/..D8