باسمه عز شانه
رساله صرف حضرت علامه حسن حسن زاده آملی
امروز چهارشنبه يازدهم اسفند ماه سنه 1378 ه- ش، مطابق 24 ذى قعده 1420 ه- ق است؛ در حدود سى سال پيش از اين خواستيم كتابى بفارسى در صرف عربى بنويسيم، شروع به كار كردهايم تا همين مقدار كه در اين كلمه مرقوم شده است نوشتهايم، قضا را دبيرى آموزگار مدارس كه براى سؤالات ادبى با من مراوده داشت اين كرّاسه را به رسم امانت براى استنساخ از ما برده است و ديگر نياورده است؛ و بر اثر كثرت مشاغل و بعد عهد به كلّى از خاطرم محو شده است كه ما را چنان انگيزهاى و چنين وجيزهاى بوده است، تا اين كه دبير ياد شده- كه ايزد يارش باد- در تاريخ ياد شده بديدارم آمد و آن را به من برگردانيد كه بصورت اين كلمه در آمده است، و ليكن از هدف اصلى كه تصنيف كتابى در صرف بوده است بكلّى انصراف حاصل شده است. و نيز چند اثر قلمى ديگر را و چند جلد از كتابهايم را اشخاصى به رسم امانت بردهاند و هنوز ردّ نكردهاند، لعلّ اللّه يحدث بعد ذلك امرا.
«بسم اللّه الرحمن الرحيم
مطلع ديباچه نظم قديم
اى نام تو بهترين سرآغاز |
بىنام تو نامه كى كنم باز |
|
اى كارگشاى هر چه هستند |
نام تو كليد هر چه بستند |
|
در هر زبانى براى تفهيم و رسانيدن معانى مقصود ناگزير ريشهى يك لغت را بصورتهاى گوناگون درآورند، اين عمل را در كتب ادبى عربى «تصريف» گويند، و علم آن را «صرف».
فراگيرنده لغت هر قومى ناچار بايد صرف زبان آنان را تعليم گيرد چه اين كه كتب لغت به ترتيب حروف اصلى كه ريشه و ماده آن صورتهااند، تدوين شدهاند، و اگر نتواند حروف اصلى را از زايد تجريد كند از يافتن لغت و دانستن آن بازماند.
اين كمترين نگارنده محو در صرف و نحو: حسن حسنزاده آملى- بلّغه اللّه الى آماله- در اين رساله بايجاز و اختصار، پارهاى از مباحث مهمّ صرف زبان عرب را از شرح رضى و شرح نظام بر شافيه ابن حاجب، و ديگر كتب صرف تلخيص كرده است و در چند فصل برشته تحرير درآورده است تا طالبان را مزيد بصيرتى باشد.
فصل اول
كلمات لغت عرب بر سه قسماند: اسم و فعل و حرف، زيرا كه كلمه يا در دلالت خود بر معنى مستقل است يا نيست بلكه محض رابطه است و معنى آن بانضمام كلمات ديگر مفهوم مىشود اين قسم را حرف گويند؛ و آن كه مستقل است اگر معنى آن با زمان معتبر است فعل باشد وگرنه اسم. تصريف در فعل بسيار است و در اسم اندك و در حرف هيچ نباشد.
فصل دوم
هر يك از اسم و فعل بر دو قسماند: مجرّد و مزيد فيه. مجرد آنست كه همه حروف آن اصلى باشند، و مزيد فيه آن كه بجز از اصلى حروف ديگر نيز در آن باشند.
اسم مجرد بر سه قسم است: ثلاثى و رباعى و خماسى. اگر اسمى دو حرفى در لغت عرب يافت شود از حروف اصلى آن حرفى حذف شده است مانند «يد» كه در اصل «يدى» است، و «دم» كه اصل آن «دمو» است، و «حر» كه اصل آن «حرح» است. و نيز اگر بيش از پنج حرف باشد حروف زياده از اصل در آن است مانند عندليب».
اسم ثلاثى مجرد برده هيئت بود و بيش از آن نيامد چون فلس، فرس، كتف، عضد، حبر، عنب، قفل، صرد، عنق، ابل. همه اسماء ثلاثى بايد به يكى از اين ده صورت باشند.
اسم رباعى مجرّد را پنج هيئت بود: جعفر، درهم، برثن، زبرج، قمطر.
اسم خماسى مجرد را چهار صورت است: سفرجل، جحمرش، قرطعب، قذعمل.
مزيد فيه ثلاثى در تثنيه و جمع و تصغير و نسبت و غيرها بسيار است، ولى مزيد فيه رباعى بويژه خماسى بغايت اندك است زيرا كه بر اثر كثرت بناء اصلى
چون حروفى بر آن زياده گردد گران شود لذا در جمع سفرجل سفارج گويند، و در جمع عندليب عنادل، و تصغير جحمرش را جحيرش كه از حروف اصل كلمه اسقاط كنند تا تلفظ آن ثقيل نباشد.
تذنيب: حروفى كه در كلمات عرب بر اصول زياد مىشود ده حرفاند و آنها را حروف زياده گويند، و مراد اين است كه حروف زياده جز آن ده حرف نباشد نه اين كه هميشه آنها در هر كلمهاى يافت شوند زيادهاند؛ و همه حروف زياده در جمله «سألتمونيها»، يا «اليوم تنساه» جمعاند.
گويند: شاگردى از استادش پرسيد كه حروف زياده چيست و چنداند؟ استاد در جواب گفت: «سألتمونيها»؛ شاگرد گمان برد كه پيش از آن بپرسيد و اكنون او را به جواب پيش احاله كرد؛ به استاد گفت: من بجز اين بار نپرسيدم؛ استاد گفت: «اليوم تنساه»؛ شاگرد گفت: بخدا فراموش نكردم؛ استاد گفت: اى گول دو بار پاسخ پرسشت را بشنيدى.
و نيز آن ده حرف را اين جمله «هويت السّمان» حائز است. آوردهاند كه مبرد از مازنى درباره حروف زياده پرسيد، مازنى گفت:
هويت السّمان فشيّبنني |
و قد كنت قدما هويت السّمان |
|
مبرد گفت: من تو را از حروف زياده مىپرسم و تو براى من شعر انشاد مىكنى؟!
مازنى گفت: دوبار سؤالت را جواب دادم.
و ديگرى نيز نيكو سروده است:
سئلت حروف الزائدات عن اسمها |
فقالت و لم تبخل: «أمان و تسهيل |
|
فصل سوم
چنان كه در علم عروض براى سنجيدن اشعار و تميز اوزان صحيح آن از سقيم، و كامل آن از ناقص ميزانى به نام بحرهاى عديده مانند بحر تقارب، و بحر رمل، و بحر مجتث و غيرها بكار مىبرند؛ و نيز چنان كه علم منطق ميزانى است
كه براى تميز نتيجه و حكم و فكر خطا از صواب إعمال مىنمايند، در علم صرف هم براى تميز حروف اصلى از زايد ميزانى به نام «ف، ع، ل» است؛ پس هر حرفى از بناى كلمه كه در مقابل هر يك از آنها باشد حروف اصلى بود وگرنه زائد؛ و اگر كلمه رباعى بود «ل» را يكبار مكرّر كنند، و اگر خماسى بود دوبار.
مثلا «ضرب» بر وزن «فعل» است كه همه حروف آن اصلى است و «ضارب» بر وزن «فاعل» است كه الف آن زائد است، و «ينصر»؛ بر وزن «يفعل» است كه ياى آن زائد است، و «دحرج» فعل رباعى مجرّد بر وزن «فعلل» است؛ و هكذا در ساير اسماء و افعال چنان كه «عيسجور» بر وزن «فيعلول» است، و «عندليب» بر وزن «فنعليل» و «مسحنكك» بر وزن «مفعنلل».
كتاب بسيار گرانقدر جمهرة اللغة ابن دريد را (كتاب جمهرة اللغة تأليف الشيخ امام اللغة و الأدب ابى بكر محمد بن الحسن بن دريد الأزدى البصرى المتوفى ببغداد سنة 321 من الهجرة)، در اين امر أعنى در بيان اوزان كلمات اهميّت بسزا است. در بيوگرافى جناب شيخ رئيس ابو على سينا آمده است كه كتاب لغت كار او در كنار او جمهره ياد شده بوده است.
در ميزان هميشه حرف زائد بر اصول به همان حرف آورده ميشود چنان كه مضروب بر وزن مفعول است كه در ميزان دو حرف زائد ميم و واو به همان دو حرف آورده شده است، مگر در كلمهاى كه حرفى براى الحاق و غير آن مكرّر شده باشد در اين صورت حرف مكرّر را در ميزان به وزن حرف مقدّم بر او درآورند، مثلا «قردد» دال دوم به جهت الحاق «قرد» به جعفر آورده شده است در وزن آن گويند «فعلل» نه «فعلد»؛ و غير الحاق مانند «صرّف» كه ثلاثى چون به باب تفعيل درآيد عين الفعل مكرّر ميشود، در وزن آن گويند «فعّل» نه «فعرل».
هرگاه تاء باب افتعال تبديل به حرفى شده است در ميزان آن تاء افتعال را تعبير مىكنند نه حرف بدل شده را، مثلا در وزن «اضطراب» گويند افتعل، نه افطعل.
تبصره: چنان كه حروف اصلى از زائد به ميزان شناخته مىشود همچنين تقديم و تأخير حروف اصلى از يكديگر بآن ارائه داده مىشود. و بعبارت ديگر اگر حروف اصل كلمهاى قلب مكانى شدهاند ميزان آن نيز به همان ترتيب مقلوب آورده ميشود. مثلا جمع «دار» در اصل «ادور» است چون فلس و أفلس، سپس و او را جوازا تبديل به همزه كردهاند و آن را بر دال مقدّم آوردند «اءدر» شده است؛ و به قاعده اعلال اجتماع دو همزه متجاور در يك كلمه: اگر همزه دوم ساكن است، همزه نخستين يا مفتوح است و يا مضموم است و يا مكسور؛ پس اگر اولى مفتوح است همزه دوم قلب به الف مىشود مانند «آمن» فعل ماضى معلوم از باب افعال؛ و اگر اولى مضموم دومى قلب به واو مىشود مانند «أومن» فعل ماضى مجهول از همان باب؛ و اگر اولى مكسور باشد دومى قلب به ياء مىشود مانند «إيمان» مصدر همان باب، همزه دوم «اءدر» تبديل به الف گرديد «آدر» شد بر وزن «اعفل» كه در وزن، عين برفا مقدّم شد چون واو بر دال در اصل كلمه مقدّم گرديد.
و نيز «حادى» وزن آن عالف است زيرا در اصل واحد بود، قلب مكانى شد «حادو» گرديد، سپس واو واقع در طرف تبديل به ياء شد «حادي» گرديد.
و همچنين «ناء يناء» وزن آن «فلع يفلع» است، زيرا كه اصل آن «نأى» است كه ياء بر همزه مقدّم شده است. و امثال اينگونه كلمات مقلوب در لغات عرب بسيار است.
قوله سبحانه: أفمن أسّس بنيانه على تقوى من اللّه و رضوان خير أم مّن أسّس بنيانه على شفا جرف هار فانهار به فى نار جهنم ... (قرآن كريم- سوره توبه- آيه 109).
«هار» و «انهار» هر دو از «ه و ر» مشتقاند. اسم فاعل «هور»، «هاور» است مثل قول و قاول، هاور به هارو مقلوب شده است، واو در طرف افتاد و قلب به ياء شده است هاري شده است، ضمّه بريا ثقيل است ساقط شده است سپس التقاء
ساكنين بين يا و نون تنوين شده است و ياء به التقاء ساكنين بيفتاد «هار» شده است مثل شائك و شاك از ش و ك، رجل شائك السلاح و شاك السلاح: مرد با سلاح تيز و چالاك؛ پس وزن هار مقلوب، «فالع» است فتبصّر.
تذنيب: يافتن حروف اصلى كلمات باين طريق است كه چون يك ريشه در كلمات عديده متّحد در يك معنى مشترك است، پس از القاء زوائد از همه آن كلمات، حروفى كه قدر مشترك بين آنها مىباشند باقى مىمانند و آن حروف اصلىاند. مثلا در ضرب و يضرب و ضارب و مضروب و اضرب و مضاربه و تضريب و اضطراب و امثال آنها، مىنگريم كه سه حرف «ض، ر، ب» در همه موجود است و يك معنى نيز در همه سارى است، پس مىتوان ريشه و اصول حروف كلمات را به اين طريق بدست آورد.
و همچنين ترتيب حروف اصول كلمه را بقياس با نظائر آن ميتوان بدست آورد، مثلا «جاه و وجه و توجّه و توجيه و مواجهه» كه يك معنى مشترك در همه سريان دارد، بدست مىآوريم كه «جاه» مقلوب «وجه» است و وزن آن «عفل» است.
و نيز از اتحاد معنى و عدم جريان قاعده اعلال بظاهر كلمه، ترتيب حروف اصلى آن دانسته مىشود؛ مثلا أيس و يأس فعل ماضى و مضارع و سائر مشتقات آنها به يك معنى آمده است، و أيس فعل ماضى معلوم اگر چنانچه اجوف يائى باشد بقاعده بايد حرف ياء تبديل به الف شود چون باع، با اين كه ايس استعمال مىشود نه «اس»، پس از اينجا پى مىبريم كه «ايس» مقلوب «يأس» مىباشد و وزن آن «عفل» است.
فصل چهارم
فعل مجرد بر دو قسم است: ثلاثى و رباعى چون ضرب و دحرج، پس اگر فعلى يك حرفى باشد مانند «ق، ل، ا، ف» و نظائر آنها؛ و يا دو حرفى باشد چون
«عد، قل، سر» و اشباه آنها، برخى از حروف اصلى آنها بسبب إعلال حذف شده است؛ و يا اگر بيش از چهار حرف باشد مثل استخرج و احرنجم حروف زياده بر اصلى اضافه شده است.
فصل پنجم
فعل ثلاثى مجرد را شش باب بود، زيرا كه ماضى مجرد را سه صيغه است:
مفتوح العين، مكسور العين، مضموم العين. و به شهادت استقراء در لسان عرب، ماضى مفتوح العين را مضارع بر سه قسم بود: مفتوح العين، مسكور العين، مضموم العين چون منع يمنع و ضرب يضرب و نصر ينصر.
و ماضى مكسور العين را مضارع بر دو قسم بود: مفتوح العين چون علم يعلم، و مكسور العين چون حسب يحسب.
و ماضى مضموم العين را مضارع نيز مضموم العين بود چون شرف يشرف. آن سه باب از اين شش باب را كه در حركت عين ماضى و مضارع اختلاف دارند سه باب اصول گويند، و آن سه باب ديگر را كه اتفاق در حركت عين ماضى و مضارع دارند سه باب فروع.
آن سه باب را بدين نظر اصول گفتهاند كه چون به تفاوت و تغاير صيغهها معانى آنها متفاوت و متغاير مىشوند، اصل اين است كه حركات نيز متفاوت و متغاير باشند.
تبصره 1: چه بسيار كه ماده واحد به چند باب از ابواب ششگانه ياد شده درآيد و به اختلاف باب اختلاف معنى و اختلاف هيئت مصدرى نيز حاصل شود؛ مثلا مادّه «ط ه ر» چون به باب نصر ينصر، يا شرف يشرف درآيد به معنى پاكيزه شدن باشد و لازم بود، و مصدر آن «طهر، و طهور، و طهارة» آيد؛ و همين مادّه چون به باب «منع يمنع» درآيد متعدّى باشد و به معنى دور كردن بود و مصدر آن «طهر» آيد، چنان كه بر متتبّع در كتب لغت عرب پوشيده نيست.
اين كه گفتيم ماده واحد بسبب نقل به يكى از ابواب ششگانه معانى متفاوت مىدهد حكم اكثرى است چه اينكه گاهى شود كه يك مادّه در چند باب، اتحاد معنى و هيئت مصدرى دارد. مثلا «ح س ب» هم از باب علم يعلم آمده است، و هم از باب حسبب يحسب، در هر دو صورت مصدر آن «حسبان» است و معنى آن گمان بردن.
تبصره- 2: درآمدن افعال ثلاثى مجرّد به ابواب ششگانه ياد شده سماعى است نه قياسى يعنى بايد طرز استعمال آنها را از مكالمات و محاورات عرب و مصادر اصيل فرهنگ آنان مانند جمهره ابن دريد، و عين خليل، و صحاح جوهرى، و لسان العرب ابن منظور، و اساس البلاغه زمخشرى، و قاموس فيروز آبادى و نظائر آنها بدست آورد و فرا گرفت و قاعده كلّى ندارد كه جزئياتش را بآن سنجيد.
تبصره 3: تمام افعال ثلاثى مجرّد كه از باب شرف يشرف استعمال مىشوند بدون استثناء همه لازماند و اصلا متعدّى نخواهند بود، و مراد اين است كه هر چه از اين باب است لازم است نه اين كه هر فعل لازمى بايد از اين باب باشد و به اين باب درآيد، زيرا كه بسيارى از افعال ثلاثى مجرّد لازم به ابواب ديگر استعمال و صرف مىگردند، و افعال طبايع كه غالبا از صفات لازمهاند چون «حسن و كرم و قبح» و اشباه آنها اغلب از اين باب آيند.
تذنيب: در ميان ابواب ششگانه نامبرده، فعل ماضى و مضارع مكسور العين بغايت اندك است.
فصل ششم
فعل ثلاثى مزيد فيه را چهارده باب بود، ده باب از آنها مشهور و كثير الاستعمالاند، و چهار ديگر قليل الاستعمال و غير مشهور.
و چون از فعل ثلاثى مجرّد همه معانى مقصود حاصل نمىشود و در تأديه يك
معنى بايد الفاظ بسيارى بكار برد، لذا آن را به آن ابواب نقل مىكنند، و از هر بابى معانى چند استفاده مىشود كه فعل مجرد از آنها عارى بود چنان كه شرح كرده آيد، و بسبب نقل مجرّد به اين ابواب معنى بسيار بلفظ اخصر و موجز أداء مى شود.
و ببايد دانست كه نقل ثلاثى مجرّد به اين ابواب، سماعى است يعنى موقوف بر استعمال عرب است كه بايد از كتب اصيل لغات و محاورات فصيح و بليغ آنان تحصيل كرد. مثلا «نصر» به باب إفعال درنمىآيد و نمىگويند انصرت زيدا. و همچنين «ذهب» به باب تفعيل نقل نمىشود كه گفته شود «ذهّبت خالدا». و عدم و كرم به باب انفعال منتقل نمىشوند كه گفته شود: «انعدم و انكرم».
أما آن ده باب كه كثير الاستعمال و مشهوراند:
باب إفعال
نقل مجرّد به اين باب براى حصول معانى چند بود:
1- غالبا براى تعديه فعل لازم آيد، مثلا جلس و كرم دو فعل مجرّد لازماند چون به باب افعال درآيند گويى: اجلست زيدا و اكرمته.
اگر خود فعل مجرّدى، متعدّى باشد چون به اين باب- اعنى باب إفعال- در آيد يك مفعول بر آن اضافه مىشود، پس اگر يك مفعولى باشد دو مفعولى مىشود، و اگر دو مفعولى باشد سه مفعولى و هكذا.
مثلا «رأى» فعل مجرد است و بنفسه متعدّي است و يك مفعول مىگيرد و گويى «رأيت زيدا»، و چون بباب افعال درآيد يك مفعول بر آن اضافه مىشود و مثلا گويى «أراه الشيء» يعنى بآنشخص نمود و نشان داد آن چيز را.
«علم» مجرّد از افعال قلوب است و دو مفعول مىگيرد، كه گويى «علمت زيدا فاضلا»، و چون بباب افعال درآيد سه مفعول مىگيرد، و گويى: «أعلمت زيدا
عمروا خير الناس».
پس خلاصه مىتوانيم چنين بگوييم كه باب إفعال غالبا بر فعل يك مفعول اضافه مىكند كه اگر لازم باشد متعدّى مىگرداند، و بر متعدّى يك مفعول مىافزايد.
2- براى صيرورت آيد: و آن بر دو قسم بود يكى اين كه در حقيقت فاعل مستند به فعل داراى اصل فعل ميشود چون «اغدّ البعير» كه بعير فاعل «اغدّ» است، و خود داراى اصل فعل كه غدّه باشد گرديد؛ و چون «اقفرت الارض» يعنى زمين خشك شد و بىآب و گياه گرديد.
و ديگر اين كه فاعل فعل واجد اصل فعل نيست بلكه صاحب چيزى است كه آن چيز داراى اصل فعل است مثل «أجرب الرجل» يعنى آن مرد داراى شتران گرين گرديد.
3- بمعنى دخول در وقت آيد چون «أصبح زيد» يعنى زيد ببامداد داخل شد.
و «أمسى ابن السبيل» يعنى ابن سبيل داخل در مساء شد.
4- بمعنى حينونه آيد- يعنى رسيدن چيزى به هنگامى، مثل «أحصد الزرع» يعنى هنگام درو كردن غلّه رسيد.
5- بمعنى تعريض آيد- يعنى عرضه داشتن و ارائه دادن، مثل «اباع المتاع» يعنى كالا را به معرض فروش درآورده است.
6- بمعنى كثرت آيد، مانند «اثمر الرّجل» يعنى پر خير و نيك بخشنده شده است.
7- براى سلب و ازاله آيد، چون «أعجم الكتاب- يعنى بركند و ازاله كرد عجمه آن را- يعنى نقطه آن را-؛ و «أشكيته» يعنى سلب و ازاله كردم شكوا و گله او را يا بيمارى او را.
8- براى قصد جائى و مكانى آيد چون «أعرق، و أحجز» يعنى قصد عراق و حجاز كرده است؛ و «أنجد و اجبل» يعنى به نجد و جبل رسيده است. و
از اين قبيل است «أعشر و أتسع و آلف» يعنى به ده و نه هزار رسيده است و دارا شد.
9.براى يافتن چيزى به صفتى باشد چون «ابخلته» يعنى او را بخيل و زفت يافتم، و أعظمته يعنى او را عظيم و بزرگ يافتم، و أحمدته يعنى او را محمود و پسنديده يافتم.
10- و به معنى زياده و مبالغه آيد چون اشغلته يعنى سخت او را بكار واداشتم.
11- براى وجود مصدر فعل در فاعل آيد چون «أثمرت الشجرة» يعنى ثمره و ميوه در درخت يافت شد.
12- گاهى باب افعال به همان معنى مجرّد آيد چون «أقلت البيع» با «قلت البيع» به يك معنى است يعنى بيع را فسخ و اقاله كردم، ولكن چون مزيد فيه براى غرضى بود لذا گفتهاند كه اقلت براى تأكيد در فسخ بود بخلاف قلت.
13- گاهى فعل باب افعال لازم بود چون «قد أفلح المؤمنون» يعنى بتحقيق كه مؤمنان رستگارند.
14- گاهى بندرت فعل متعدّى به باب افعال درآيد و لازم شود بعكس معنى أول چون «كبّه» «فأكبّ» يعنى او را بر روى انداخت پس او افكنده شد، و «عرضه فأظهر» يعنى آن را آشكار كرد پس او هويدا و آشكار شد. زوزنى گفت كه در لغت عرب جز اين دو مادّه لغتى ديگر يافت نشد كه متعدّى باشد و به باب إفعال لازم گردد».
15- و گاهى افعل بمعنى دعا آيد، چون «اسقيته» يعنى او را به «سقاك اللّه- دعا كردم.
16- و گاهى مطاوع «فعّل» باشد، چون «فطّرته فافطر»، و «بشّرته فابشر».
تبصره: چنان كه گفتهايم نقل فعل به ابواب ثلاثى مزيد فيه سماعى است كه دل بخواه هر مادّه را به هر بابى نتوان درآورد؛ همچنين معناى لغوى هر كلمه در هر
بابى سماعى است؛ مثلا «أذهب» بقياس أعجمت الكتاب، يا بقياس أباع المتاع و غيرهما، معنى شود ازاله كرد ذهاب را يا بمعرض ذهاب درآمد صحيح نيست، بلكه معنى هر باب آنچنان كه از عرب اصيل شنيده شد بايد استفاده كرد نه بقياس، و همچنين در ابواب آتيه.
باب تفعيل
نقل ثلاثى مجرّد به اين باب براى معانى چند باشد:
1- اغلب براى تكثير بود، خواه تكثير در مفعول بود چون «غلّقت الأبواب» يعنى بستم درها را، و «قطّعت الأثواب» يعنى پاره كردم جامهها را، زيرا مفعول به كه ابواب و اثواب باشد متعدّد است و بستن و دريدن آنها به تكثير فعل نياز دارد، لذا غلق و قطع مجرّد را به باب تفعيل درآورند تا بر آن معنى دلالت كند چه اگر مفعول به واحد باشد بايد فعل را مخفّف يعنى مجرد آورد، مثلا گويى «غلقت الباب» و «قطعت الثوب»؛ و خواه تكثير در فاعل باشد چون «موّتت الآبال» يعنى شتران مردند، و اگر يك شتر مرده است گويند «مات الإبل»؛ و خواه تكثير در نفس فعل باشد چون «جوّلت و طوّفت».
تنبيه: تكثير در فاعل و مفعول، تكثير اصل فعل را لازم دارند چنان كه ظاهر است.
2- براى تعديه آيد چون «فرّحته» يعنى خوشنود كردم او را، و مجرّد آن «فرح» لازم است يعنى خوشنود شد.
3- براى مبالغه آيد مثل «صرّح الشيء» يعنى نيك هويدا شد، أما مجرّد آن «صرح» يعنى هويدا شد.
4- براى نسبت مفعول به اصل فعل كه مصدر است آيد چون «فسّقته و كفّرته» يعنى او را به فسق و كفر نسبت دادم.
5- براى سلب و إزالت آيد مانند «جلّدت البعير و قشّرت العود» يعنى پوست بر كندم شتر و چوب را.
6- براى اتخاذ فعل از اسم آيد- يعنى اسمى را بصورت فعل درآورند چون «خيّم القوم» يعنى گروه خيمه زدند (كه از خيمه فعلى بصورت خيّم ساخته شده است).
7- بمعنى تفعّل آيد چون «قدّم» يعنى تقدّم.
8- به معنى فعل آيد چون «زيّلته» بمعنى «زلته» (اجوف يايى: زيل) يعنى جدا كردم آن را، ولكن در تفعيل تاكيدى و مبالغهاى باشد تا نقل لغو نباشد.
9- براى تصيير و جعل مفعول آيد بر آن وضع و هيئتى كه مىباشد چون ضوّء الضّوء، و كوّف الكوفة، و بصّر البصرة- يعنى آنها را روشنى و كوفه و بصره قرار داد.
10- براى صيرورت و داشتن فاعل به اصل فعل آيد چون «ورّقت الشّجرة» يعنى برگ برآورد و داراى برگ شد درخت، و «روّضت الأرض» يعنى مرغزار شد آنجا.
11- براى قصد به رفتن جايى و مكانى آيد، چون «كوّف» يعنى بسوى كوفه رفت، و «فوّز» يعنى بسوى مفازه «بيابان» رفت.
12- براى دخول در وقت و انجام كارى در آن هنگام آيد، چون «هجّر» يعنى در نيمروز (وقت ظهر درآمد)، و «صبّح» در بامداد آمد، و «مسّى» ناقص واوى از مسو، در شامگاهان بدر آمد و كارى در آن هنگام انجام داد.
13- براى نفرين آيد چون «جدّعته و عقّرته» يعنى گفتم او را مرگ و نيستى باد تو را.
14- براى دعا آيد چون «سقّيته» يعنى او را سقاك اللّه و سقيا لك» گفتم.
تنبيه: ممكن است كه در مادّهاى چند معنى از باب جمع گردد و تداخل كند مثل «كوّف الكوفة كه معنى ششم و نهم هر دو در آن جمع شده است، و همچنين
در ابواب ديگر نيز اين وضع پيش مىآيد.
باب مفاعله
نقل ثلاثى مجرّد به باب مفاعله براى حصول معانى چند باشد:
1- غالبا براى مشاركت بود، خواه ميان دو كس باشد، و خواه ميان دو چيز كه در اصل فعل كه مصدر است مشاركت دارند- يعنى هر يك بديگرى آن كند كه ديگرى با او چنان كرده است كه صريحا يكى فاعل و ديگرى مفعول است، و ضمنا عكس صريح كه هر يك هم فاعل مىشود و هم مفعول- چون ضارب زيد عمروا- يعنى زيد و عمرو با هم زد و خورد كردند؛ لذا هرگاه ثلاثى مجرد لازم به اين باب متعدّى شود و يك مفعول قابل مشاركت گيرد تا مشاركت بين آن دو امر در اصل فعل صادق آيد چون «كارمته و شاعرته».
و اگر مجرّد متعدّى به واحد باشد كه مغاير با فاعل فعل است و قابل مشاركت نيست هرگاه به اين باب درآيد متعدّى به دو مفعول شود كه يك مفعول قابل مشاركت باشد چون «جذبت الثّوب» و مانند آن كه ثوب با ضمير فاعل جذبت مغاير است و قابل مشاركت با او نيست چون به اين باب آيد گويى «جاذبت زيدا الثّوب»، بخلاف مانند شتم و ضرب كه مجرد آن متعدّى به مفعول قابل مشاركت با فاعل فعل در اصل فعل مىشود چنان كه گويى «ضربت زيدا» و «شتمت عمروا»، و چون به اين باب درآيد احتياجى بزياد كردن مفعولى ديگر نيست و گويى «شاتمت زيدا و ضاربته».
2- بمعنى فعل مجرد آيد و لكن در آن تأكيدى و مبالغهاى بود كه مجرّد از آن عارى است زيرا كه نقل براى غرضى بود چنان كه در پيش تذكر دادهايم، و رضى در شرح شافيه تصريح بآن دارد چون «سافرت» كه بمعنى «سفرت» است با مبالغه؛ و همچنين است: واقع، و عاقبت اللّصّ، و ناولته الشيء، و قاتله اللّه، و بارك فيه، و نظائر آنها.
3- بمعنى افعل آيد چون عافاك اللّه، أى اعفاك اللّه.
4- به معنى فعّل باب تفعيل آيد، يعنى براى تكثير آيد چون «ضاعفت الشيء» كه به معنى ضعّفته است يعنى چند برابرش كردم و زياد نمودم، و «ناعمه اللّه- أي نعّمه»، يعنى زياد كرده است نعمت را بر او.
5- به معنى چيزى را صاحب فعل گردانيدن آيد چون «راعنا سمعك» يعنى سمع خود را براى ما با رعايت قرار ده و بگردان- يعنى گفتار مرا گوش بده-؛ و عاقبت فلانا، يعنى او را صاحب عقوبت گردانيدم- يعنى شكنجه نمودم او را-؛ و معنى سوم اين باب را مىشود در اين قسم مندرج كرد كه- عافاك اللّه- يعنى جعلك اللّه ذا عافية.
تنبيه: اكثر افعالى كه به اين ابواب سه گانه نامبرده درآيد متعدّى باشد كما لا يخفى؛ و چون مجرّد به يكى از اين ابواب ثلاثه درآيد يك حرف زياده شود.
باب تفاعل
نقل مجرّد به اين باب براى حصول معانى چند بود:
1- اين باب غالبا براى اشتراك فاعليّت دو أمر يا بيشتر در اصل فعل آيد چون «تشارك زيد و عمرو في كذا» و «تشارك القوم في كذا»؛ و مثل قول حضرت وصي إمام امير المؤمنين على عليه السلام: «تعايى أهله بصفة دابة». و فرق اين باب با باب مفاعله اين است كه در اينجا مجموع بحسب صورت فاعل باشند و فقط تشارك دو امر يا بيشتر در اصل فعل مقصود است. و بعبارة أخرى در اينجا صرف نسبت فعل بمتشاركين در آن، محطّ نظر و عنايت است بدون قصد وقوع اصل فعل از يكى بر ديگرى بخلاف باب مفاعله كه در آنجا يكى فاعل باشد و ديگرى مفعول، و اگرچه اين معنى در بعضى از موارد باب تفاعل چون تضارب زيد و عمرو لازم آيد ولى مورد عنايت و قصد نيست چه هر لازمى مقصود نباشد.
2- براى اظهار امر خلاف واقع آيد چون «تمارض زيد» يعنى اظهار بيمارى كرد و خود را به بيمارى زد با اين كه بيمار نيست؛ و تجاهل و تغافل- يعنى خود را به نادانى و غفلت زد با اين كه مىداند و غافل نيست؛ و اين باب به اين معنى بسيار آيد.
3- براى حصول و وقوع أمرى به تدريج آيد، چون «توارد القوم» يعنى يكى پس از ديگرى بتدريج آمدند.
4- و به مطاوع «فاعل» آيد، و معنى مطاوعه آنست كه قبول فعل كند و امتناع ننمايد چون «باعدته فتباعد» يعنى او را دور كردم پس او هم قبول آن كرد و دور شد.
5- به معنى «فعل» آيد چون «توانى زيد» كه به معنى «ونى» است يعنى سست شد زيد، جز اين كه در توانى مبالغه و تاكيد بود بخلاف ونى، و تعالى اللّه و تسامى كه به معنى علا و سما است با مبالغه و تأكيد.
6- به معنى «افعل» آيد چون «تساقط عليك رطبا جنيّا» كه تساقط به معنى تسقط مخاطب از إسقاط است. و فلان تخاطا، أى أخطا.
باب تفعّل
نقل مجرّد به باب تفعّل براى حصول اين معانى است:
1- براى تكلّف آيد- يعنى بزحمت و رنج كارى را به خود گرفتن- مثل تحلّم و تشجّع، يعنى به تكلف بردبارى و دليرى نمود.
تبصره: فرق ميان تكلّف اين باب و نظائر تغافل و تجاهل باب تفاعل اين است كه در باب تفاعل اصلا قصد حصول آن معنى برخود را ندارد بلكه اظهار آن از خويشتن مىكند تا بجهت غرضى أمر را بر ديگرى خلط كند و مشتبه و مبهم بدارد و چنان مىنمايد كه آن معنى در او هست با اينكه اصلا در او وجود ندارد مثل «تمارض زيد» كه اصلا بيمارى در او وجود ندارد و ليكن خويشتن را به
غرضى بيمار ارائه مىدهد، بخلاف تكلّف باب تفعّل كه قصد حصول آن معنى در خود دارد و رنج مىبرد تا آن را تحصيل كند و بدست آورد و به قصد خلط و ابهام واقع بر ديگرى اظهار بودن آن معنى در خود نمىكند چون تحلّم و تفهّم و تسمّع و تبصّر و مانند آنها كه بزحمت و كلفت مىخواهد آن معانى در او حاصل شود.
2- براى مطاوعه فعّل باب تفعيل آيد، و معنى مطاوعه چنان كه گفتهايم حصول اثر در مفعول به است يعنى متأثر شدن مفعول از فعل فاعل است چون «كسّرته فتكسّر» يعنى شكستم آن را پس آن هم شكسته شده است.
3- براى نسبت آيد چون «تقيّس و تنزّر و تتمّم» يعنى خود را به قبيله قيس و نزار و تميم نسبت داد؛ و تبدّى يعنى خود را بباديه انتساب كرد.
4- براى اتّخاذ- گرفتن- چيزى آيد چون «تردّى الثوب» يعنى جامه را رداى خود گرفت، و «توسّد الحجر» يعنى سنگ را تكيه جاى و بالين و ناز بالش خود گرفت.
5- براى «تجنّب- دور شدن- آيد، چون «تأثّم» يعنى از گناه دورى گزيد؛ و «تهجّد» يعنى از خوابيدن شب دورى نمود و بيدار بماند.
6- بمعنى استفعال آيد يعنى براى طلب آيد چون «تكبّر» و «تعظّم» كه به معنى استعظم و استكبر مىباشد كه گويا اصل فعل را كه عظمت و كبريا باشد براى خود طلب كرد، و تبيّن يعنى طلب كرد و خواست بيان و شرح آن را.
7- براى «صيرورة» آيد، چون «تأيّمت المرأة» يعنى زن، أيّم (بيوه، بيشوهر) گرديد؛ و «تأيّم الرّجل» بىزن گرديد مرد.
8- براى «تشبّه» (مانند شدن) آيد چون «تزهّد» يعنى خويشتن را مانند زاهد گردانيد.
9- به معنى «مهلت» آيد- يعنى حصول اصل فعل بتدريج و مرة بعد مرة، چون «تجرّعته» يعنى نوشيدم او را جرعهاى بعد جرعهاى.
10- براى گرفتن فاعل اصل فعل را مفعول خود آيد چون «تبنّيت عليّا» يعنى على را ابن (فرزند) خود گرفتم.
تبصره: اغلب در باب تفاعل براى إفاده چيزى واجد و صاحب اصل فعل شدن است يعنى چيزى داراى مصدر فعل شود چون تأهّل- أى صار ذا أهل، يعنى داراى اهل شد؛ و تأسّف يعنى صاحب اسف گرديد، و تألّب يعنى صاحب خرد گرديد.
باب انفعال
نقل مجرّد به اين باب براى حصول معانى چند باشد:
1- براى مطاوعه فعل مجرّد آيد چون «كسرت الكوز فانكسر» يعنى شكستم كوزه را پس شكسته شده است.
2- گاهى مطاوع أفعل- باب افعال- آيد، چون ازعجته فانزعج- يعنى آن را از جايش بركندم پس بركنديده شده است، و بىآرام كردم او را پس بىآرام شد. و أسفقت الباب فانسفق- يعنى باز كردم در را پس باز شد.
تبصره: باب انفعال هميشه لازم بود و هيچگاه متعدّى نباشد چه اين باب براى مطاوعه موضوع است، و مطاوعه چنان كه مكرر گفته شد بمعنى حصول اثر است در مفعول، و متأثر شدن آنست از فاعل؛ و از اينروى شرط اين باب اين است كه از چيزهايى باشد كه افعال جوارح را در آن علاج و تأثير باشد و به چشم ديده شود چون بريدن و شكستن، لذا كلماتى كه دالّ بر معانى و مفاهيم قلبى باشد و با چشم رؤيت نمىشود چون علم و فهم و ظن و نظائر آنها به اين باب در نيايد، و انفهم و انعلم و انظنّ و مانند آنها غلط است چه اين كه در آنها علاج و تأثيرى مشهود رخ نمىدهد، و افعال جوارح را در آن راه نباشد. و نيز گفتهاند اگر عدم به باب انفعال درآيد و مثلا تابع إعدام آورده شود كه گوئى: أعدمته فانعدم خطا است زيرا إعدام يعنى يكبارگى استيصال و نابود كردن، و پس از آن چيزى از او باقى نمىماند تا علاج و تأثير در او راه يابد». پايان كرّاسه در صرف.