اضافه
بابک فرزانه
.
اِضافه، اصطلاحى در دستور زبان: 1. در دستور زبان فارسى، 2. در صرف و نحو عربى:
1. اضافه در دستور زبان فارسى: اضافه نسبت دادن اسمى است به اسم ديگر چون «كتابِ معلم» كه در اين عبارت، كتاب به معلم نسبت تعلق دارد. در اينگونه تركيبات جزء اول را مضاف و جزء دوم را مضافٌاليه گويند. ميان مضاف و مضافٌاليه تغاير شرط است، يعنى نمىتوان اسمى را به همان اسم اضافه كرد، مگر آنكه در معنى متفاوت باشند (نك: نجم الغنى، 651-652)، چنانكه در تركيباتى چون «دوستِ دوست» و نظاير آن مراد گوينده دو شخص مختلف است، گرچه الفاظ يكى است. روشن است كه تركيباتى چون «مردِ مرد» و نظاير آن تركيبات وصفى است، نه اضافى. مضاف و مضافٌاليه ممكن است مفرد يا جمع، بسيط يا مركب باشند، مثال: بارانهاي هفتة گذشته كشتزارهاي گندم و جو را سيراب كرد.
مراد از تركيب اضافى تعريف و تخصيص است و مضافٌاليه معناي مضاف را مقيد و محدود مىكند و بدينسان، اسم مضاف پيش از پيوستن مضافٌاليه معمولاً نكره است، و پس از آن به نوعى تعريف و تخصيص مىيابد و از حالت نكره بودن محض بيرون مىآيد، مگرآنكه خود در اصل اسم عَلَم باشد و يا از جهت ديگري معرفه شده باشد، مثال: پل/پل زايندهرود/پل زاينده رود اصفهان.
مضافٌاليه با كسرة اضافه به مضاف مىپيوندد، و اين كسره در رسمالخط قديم گاهى به شكل «ي» نوشته مىشده است (نك: معين، 28-29). درصورتى كه مضاف به يكى از مصوّتهاي ، a ، e ، o ، a u ختم شود، كسرة اضافه به ياي مكسور بدل مىشود، و در حقيقت يك «ياي وقايه» مصوّتِ آخر مضاف را از كسرة اضافه جدا مىكند (نك: شمس قيس، 243-244). درمورد كلمات مختوم به هاي بيان حركت (هاي غيرملفوظ) اين ياي وقايه به صورت ياي مرخم (كوتاه شده، به شكل همزه) بالاي حرف «ها» قرار مىگيرد؛ مثال: خانة معلم؛ راديوي تهران؛ سرماي زمستان؛ سكوي خانه. در نظم گاهى لازم مىشود كه اين ياي مكسور ساكن باشد (مثال: گر خدا خواهد كه پردة كس درد...)، يا از تلفظ ساقط شود (مثال: پرستنده باشىّ و جوينده راه...). در اسمهاي مختوم به واو بعد از ضمه يا فتحه و نيز ياي بعد از فتحه يا كسره -)، ey/-ay) كسرة اضافه به حرف واو و ياي پايانى افزوده مىشود، مثل خسروِ خاور، پرتوِ خورشيد، در پىِ او.
در نظم گاهى كسرة اضافه به ضرورت وزن بايد بلند (به اشباع) تلفظ شود، چنانكه در اين مصراع: دلِ عاشق به پيغامى بسازد.
در زبانهاي هند و اروپايى اسم برحسب كاربرد در كلام داراي حالات مختلف بوده (چون فاعلى، مفعولى، اضافه، ندا،...)، و در بعضى از آنها، چون هندي باستان اسم در 8 حالت صرف مىشده است. تحقيقات زبانشناسى تاريخى و تطبيقى نشان داده است كه شكل گرفتن اين حالتهاي صرفى و تمايز آنها از يكديگر به تدريج و در طول زمان روي داده، و با انشعاب آنها به شاخههاي فرعى تكامل و گسترش يافته است (نك: ميسرا، فصل .(9 حالت اضافه در اين زبانها درستاكهاي مختوم به *-o -a) در هندي باستان و پارسى باستان) - كه بيشترين نوع ستاكها را شاملمىشود - در مفرد مذكر با نشانةصرفىِ *-sio(´ù¨‘÷ھ) (هندي باستان: -، sya پارسى باستان و در جمع مذكر با نشانة *-om¾ü꤬ (هنديباستانو پارسىباستان -)مشخصمىشده anam است (قس: در پارسى باستان brata kabujiyahya = برادر كمبوجيه؛ xsayathiyanam xsayathiya = شاه شاهان).
اما در مراحل نخستين رشد اين زبانها حالت اضافه صورت نحوي خاصى نبوده، بلكه اسمى در حالت فاعلى، با نشانة صرفى -s * بوده است كه كاربرد وصفى داشته، و مانند يك صفت معناي مضاف را مقيد و محدود مىكرده است. بازماندة اين نوع تركيب هنوز در بسياري از زبانهاي اين خانواده ديده مىشود، چنانكه در سنسكريت واژههايى چون dasyaputra (= كنيززاده)، rathaspati (= صاحب گردونه)، vanaspati (= خداوند بيشه) از اين نوع است (نك: همو، 96 90, ,89 ؛ بارو، 212 ؛ ميه، .(345-346 در زبان انگليسى نيز تركيباتى چون housewife (= زن خانه) و breeze sea (= نسيم دريا)، از دو اسم تشكيل يافتهاند كه اسم اول در حقيقت كاربرد وصفى دارد و به نوعى اسم دوم را توصيف مىكند. در فارسى، در تركيباتى چون «آب راه» (راهِ آب/آبى)، «سنگ فرش» (فرش سنگى)، «آهن آلات» (آلات آهنى) - كه از نوع اضافة مقلوب و داراي همين ويژگيند - اسم اول همچون صفتى است كه معناي اسم دوم را تا حدودي محدود و مقيد مىكند (نك: همانجا).
صورت معروف تركيب اضافى كه در آغاز اين گفتار بدان اشاره شد، اصل و منشأ ديگري دارد، و كسرة اضافة ميان مضاف و مضافٌاليه در پارسى باستان ضمير موصول hya بوده كه جملة تبعىِ خبري را به مبتدا يا مسندٌاليه جملة اصلى مىپيوسته است. جملة تبعى خبري در اين كاربرد با حذف فعلِ رابطه، بهصورت اسمى يا صفتى براي تعريف و تخصيص يا تحديد و توصيف معناي مسندٌاليه، يا متمم آن عمل مىكرده است، مانند magus hya gaumata (= گوماته كه مغ (است) = گوماتة مغ)، mana hya kara (= سپاه كه از آنِ من (است) = سپاهِ من)، baganam mathista hya auramazda (= اهورامزدا كه بزرگترين بغان (است) = اهورا مزدايِ بزرگترين بغان).
ضمير موصول hya با اين كاربرد خاص، در پارسى ميانه (پهلوي ساسانى و اشكانى) بهصورت -ig/-i (وهزوارش )، zy و در پارسى دري و لهجههاي غربى ديگر بهصورت كسرة اضافه و كسرة موصوف درآمده است (نك: كنت، 85 -84 ؛ نيبرگ، ؛ II/105-106 براي آگاهى بيشتر، نك: برونر، 17 -10 ؛ بويس، .(28-47
مضافٌاليه اگر از انواع ضماير منفصل (شخصى، مشترك يا اشاره) باشد، كسرة اضافه طبق قاعدة كلى پيش از آن مىآيد و دو جزء تركيب را به هم ربط مىدهد (مثال: كتابِ من، غمخوارِ خويش، سخنانِ اينان)، اما اگر از ضماير متصل باشد، در زبان گفتار و نوشتار متداول امروزي، رابط ميان دو جزء تركيب در 3 شخص مفرد فتحه (مثال: كتابَم، كتابَت، كتابَش)، و در 3 شخص جمع كسره (مثال: كتابِمان، كتابِتان، كتابِشان) خواهد بود؛ ولى اگر مضاف به هاي بيان حركت ختم شود، در 3 شخص مفرد يك همزه يا الف مفتوح ميان مضاف و ضمير متصل قرار مىگيرد (مثال: خانهام، ديدهات، نامهاش) و در 3 شخص جمع معمولاً مضاف بدون كسرة اضافه به ضمير مىپيوندد (مثال: خانهمان، نامهتان، بچهشان). اگر مضاف به مصوتى غير از هاي بيان حركت ختم شده باشد، در تركيب اضافى يك ياي وقايه ( ميان مضاف و ضمير متصل قرار مىگيرد كه در 3 شخص مفرد حركت فتحه دارد (مثال: كتابهايم، گيسويَت، بازيَش) و در 3 شخص جمع حركت كسره (مثال: كتابهايِمان، گيسويِتان، بازيِشان). گاهى به ضرورتِ وزن در شعر و يا براي سهولت تلفظ در محاوره اين ياي وقايه بعد از مصوتها از تلفظ ساقط مىشود (مثال: كارهام، زانوت، بازيش).
در تركيب اضافى گاهى به سبب كثرت استعمال كسرة مضاف در تلفظ ساقط مىگردد، چون پدر زن، صاحبدل، دخترعمو، زيردست، سرپنجه. اين عمل را فكّ اضافه و اينگونه تركيبات را اضافة مقطوع گفتهاند (دستگير، 131). در تركيبى كه مضافٌاليه با الف (آ/ا) آغاز شود، گاهى كسرة اضافه ساقط مىشود، مانند ريم آهن، به نام ايزد، زيرآب. هرگاه مضاف و مضافٌاليه به نوعى تركيب شوند كه به صورت يك اسم واحد درآيند، كسرة اضافه از ميان آنها ساقط مىشود، مانند گلنار، بستانسرا، تبرزين (براي انواع اين نوع اضافه، نك: معين، 38-76).
فك اضافه در زبان فارسى سماعى است و جز در مواردي كه در گفتار و نوشتار معروف و متداول شده است، جايز نيست و خلاف فصاحت است. البته بايد توجه داشت كه تركيباتى چون «شيردل»، «گل اندام» و نظاير آن، اضافة مقلوب نيست و از نوع تركيبات توصيفى است.
مضاف يا مضافٌاليه گاهى به قرينه از جمله حذف مىشوند، مانند «مثنوي» به جاي «كتاب مثنوي» در اين مصراع: «مثنوي هفتاد من كاغذ شود»، و نيز «شمال» در اين جمله «شمال مرطوب و بارانى است»، يعنى شمال كشور يا شمال ايران.
در تركيب اضافى گاهى برحسب ضرورت وزن شعر، و در مواردي براي سهولت تلفظ مضافٌاليه بر مضاف مقدم مىشود، چون جهان پادشاهى (= پادشاهىِ جهان)، كارنامه، برادرزاده، كاروانسراي. اين نوع تركيب را «اضافة مقلوب» مىگويند. تركيباتى چون دل فريب، حقپرست، سنگ تراش، دشمن شكن، جنگآور، در حقيقت نوعى اضافة مقلوبند كه از پيوستن يك اسم فاعل مرخم به يك اسم ساخته شدهاند. اسم مفعول كامل يا مرخم نيز گاهى در اضافة مقلوب مضافٌاليه واقع مىشود، چون: زر خريد، زراندود(ه)، شاهزاده، دستپخت، خونآلود(ه). اسم مفعول مرخم هم گاهى مضاف واقع مىشود، چون خواستِ خدا، گفتِ رسول، ساختِ ايران. مصدر كامل يا مرخم، بسيط يا مركب، حاصل مصدر و هر نوع اسم ديگري كه از افعال مشتق شده باشد، مىتواند مضاف يا مضافٌاليه قرار گيرد (مانند جايِ نشستن، ديدنِ دوست، هنگامِ نگاه كردن، باز كردنِ در، خريدِ كتاب، فروشِ خانه، مزدِ ساخت، نشستنگاه، دل شكستن).
در تركيب اضافى مقلوب گاهى «را» كه علامت مفعول صريح است، ميان دو جزء تركيب بعد از مضاف قرار مىگيرد، و در حقيقت همچون نشانة صرفى حالت اضافه در زبانهايى كه حالات مختلف در آنها نشانه يا پسوند صرفى دارند، عمل مىكند، مانند «سخن را روي با صاحبدلان است» (= رويِ سخن...)؛ «سلطان را دل از اين سخن به هم برآمد» (= دلِ سلطان...). شايستة توجه است كه در زبان پارسى باستان نيز در برخى موارد حالت مفعولى همچون حالت اضافه به كار رفته است: aha kama avatha Auramazdam (= اهورامزدا را خواست چنين بود).
تركيب اضافى خود در جمله مىتواند مانند يك اسم، مسند يا مسندٌاليه، فاعل يا مفعول، مضاف يا مضافٌاليه واقع شود، مثال: خانة استاد نزديك است، اين تصوير پل خواجوست، بارانهاي بهاري كشتزارها را سيراب كرد. هرگاه مضاف موصوف صفتى قرار گيرد، كسرة اضافه به آخر صفت افزوده خواهد شد: درختانِ سبزِ باغ. گاهى صفتِ مضاف در آخر مضافٌاليه آورده مىشود، مثال: پسرانِ وزيرِ ناقص عقل/به گدايى به روستا رفتند.
اگر مضاف مركب از چند اسم معطوف به هم باشد، كسرة اضافه به آخرين اسم مىپيوندد، مثال: پدر و مادر و برادرانِ حسن، پدر يا مادرِ رضا. هرگاه چند اسم در پى هم مضاف و مضافٌاليه واقع شوند، هريك از آنها با كسرة اضافه به ديگري مىپيوندد، مانند خانة پدرِ دوستِ برادرِ من. در علم بيان و بلاغت اينگونه «تتابع اضافات» را در گفتار و نوشتار برخلاف فصاحت دانستهاند.
مضاف ممكن است صفت مطلق، تفضيلى يا عالى باشد. در اينگونه تركيبات صفت همچون اسم عمل مىكند، مانند تشنة قدرت، بزرگ شهر، مهترِ آفريدگان، بهترينِ كارها. بعضى از كلماتى كه در گفتار يا نوشتار چون حرف اضافه و قيد به كار مىروند، در تركيب اضافى همچون اسم، مضاف يا مضافٌاليه واقع مىشوند، مثال: درونِ خانه، رويِ ميز، زيرِ درخت، بالايِ ديوار، پايين كوه، لباس رو، طبقة زير.
در تركيب اضافى گاهى مضاف مقصود اصلى است، چون پسرانِ وزير، شاگردِ دبيرستان؛ و گاهى مضافٌاليه، چون مهد زمين، علم جغرافيا، كار نجاري.
مؤلفان كتابهاي دستور زبان فارسى، اضافه را از چند جهت و به چند نوع تقسيم كردهاند. برخى آن را بر دو نوع لفظى و معنوي دانسته، و اقسام ديگر را اجزاء اضافة معنوي شمردهاند (نك: دستگير، 126؛ نجم الغنى، 653 -666) و برخى آن را به حقيقى و مجازي تقسيم كرده، و اقسام ديگر را ذيل اين دو قسم ذكر كردهاند (نك: لطيف پوري، 34- 35؛ معين، 104-173). در بعضى از تأليفات به قياس مبحث اضافه در نحو عربى، اضافة معنوي را در فارسى بر 3 قسم تقسيم كردهاند: اضافه به تقدير «لام» (براي)، به تقدير «مِن» (از)، به تقدير «فى» (در). قسم اول شامل اضافة ملكى و تخصيصى است، چون زين اسب، كتاب معلم. در اين نوع اضافه مضافٌاليه بايد از جنس مضاف نباشد و ظرف آن نيز نباشد. قسم دوم آن است كه مضافٌاليه جنس و نوع مضاف را بيان كند، چون انگشتري طلا، جام بلور، شهر شيراز. قسم سوم آن است كه مضافٌاليه ظرف (زمانى يا مكانى) يا حامل مضاف باشد، چون ساكن خانه، سوار اسب، كار فردا (نك: دستگير، 126-127؛ حبيب اصفهانى، 26-27؛ براي تفصيل، نك: نجم الغنى، 655 -660). اغلب دستورنويسانِ زبان فارسى به تقسيماتى چون اضافة حقيقى و غيرحقيقى، يا اضافة محض و غيرمحض قائل شدهاند (مثلاً نك: همانجا) كه اين تقسيمات مانند اضافة لفظى و معنوي مربوط به قواعد زبان عربى است (تهانوي، 1/888 - 889؛ رايت، و با ساختار نحوي زبان فارسى هميشه و در همة موارد سازگاري ندارند. در برخى از كتابهاي دستورزبان فارسى تقسيمبنديهاي ديگري ديده مىشود كه از دقت در ويژگيهاي اين زبان به دست آمدهاند و با چگونگى نحوي آن تناسب و سازگاري بيشتري دارند. مؤلف غياثاللغات (تأليف: 1242ق) اضافه را 9 قسم دانسته است: 1. تمليكى، 2. تخصيصى، 3. توضيحى، 4. تبيينى، 5. تشبيهى، 6. توصيفى، 7. مجازي (يا استعاري)، 8. ظرفى، 9. اقترانى (يا به ادنى ملابست) (ص 51 -52). ميرزا حبيب اصفهانى در دستور سخن (تأليف: 1289ق) اضافه را بر حسب افادة معنى تقسيم كرده، و نسبت، تملك، اختصاص، تعليل، ظرفيت، تبيين، و تشبيه را از انواع اين معانى دانسته است (همانجا).
دستورنويسان معاصر كوشيدهاند كه اقسام مختلف اضافه را با مطالعه در انواع و اقسامى كه مؤلفان پيشين آوردهاند و نيز با انطباق قواعد با متون معتبر نظم و نثر فارسى - و به صورتى كه وجوه مختلف اين مقوله را در برگيرد و نتيجة تفحص در ساختار نحوي اين زبان باشد - از نو تنظيم و عرضه كنند. از اينگونه تأليفات چندين نمونه تاكنون انتشار يافته است كه از آن جمله مىتوان از دستور زبان فارسى، تأليف 5 تن از استادان دانشگاه تهران (قريب، بهار، فروزانفر، همايى و ياسمى) ياد كرد. در چاپ اول اين كتاب (1328-1329ش) اضافه را بر 5 نوع (ملكى، تخصيصى، بيانى، استعاري و تشبيهى) تقسيم كردهاند ( دستور...، 40-43) و در چاپ دوم انواع بنوّت، سببى و اقترانى هم بدان افزوده شده، و اقسام اضافه به 8 قسم رسيده است (نك: معين، 90).
در اينجا اقسام اضافه بر حسب تقسيمبندي اين كتاب به اختصار آورده مىشود: اضافة ملكى آن است كه بر مالكيت مضافٌاليه بر مضاف دلالت كند، چون خانة حسن، كتاب من؛ و اضافة تخصيصى آن است كه اختصاص چيزي را به چيز ديگر برساند، چون درخت باغ، زين اسب. فرق ميان اضافة ملكى و اضافة تخصيصى را برخى از مؤلفان در آن دانستهاند كه در اضافة ملكى مضافٌاليه مىتواند در مضاف تصرف كند، ولى در اضافة تخصيصى چنين نيست (نك: همو، 126). در اضافة بيانى مضافٌاليه نوع و جنس مضاف را معين مىكند، مانند انگشتري طلا، كاسة بلور. برخى از مؤلفان اضافة بيانى را به دو نوع جنسى و توضيحى تقسيم كرده، و تركيباتى چون روز عيد، شب برات، كوه دماوند، درخت انگور را از نوع دوم دانستهاند (نك: همايونفرخ، 846). مؤلف غياثاللغات اضافة توضيحى و اضافة تبيينى (بيانى) را دو نوع جداگانه محسوب داشته است (نك: ص 51). اضافة مجازي (يا استعاري) آن است كه در آن مضاف در غير معنى حقيقى خود به كار رفته باشد، چون گوشِ هوش، دستِ تقدير، تيغِ اجل. در اضافة مجازي يا استعاري نسبت ميان دو جزء تركيب منوط به اعتبار متكلم است و در خارج متحقق نيست، برخلاف اضافة حقيقى كه اين نسبت در خارج ثابت و متحقق است. اضافة تشبيهى آن است كه نسبت ميان مضاف و مضافٌاليه بر تشبيه مبتنى باشد، و آن يا اضافة مشبّه به مشبّهٌ بهْ است، چون قدِ سرو، لبِ لعل (= قدي كه مانند سرو است، لبى كه مانند لعل است)، يا اضافة مشبّهٌ بهْ به مشبّه، چون تيرِمژگان، لعلِ لب (= مژگانى كه مانند تير است، لبى كه مانند لعل است). اضافة بنوّت (ابنى) اضافة نام پسر به نام پدر است، چون محمودِ سبكتكين، رستمِ زال، بوعلى سينا. مؤلف غياث اللغات (همانجا) و نجم الغنى (ص 661) اين نوع را از اقسام اضافة تخصيصى شمردهاند. اضافة سببى، يا اضافة سبب به مسبّب است، چون تيغِ انتقام، يا اضافة مسبّب است به سبب، چون كشتة غم، سوختة فراق. نجمالغنى اين قسم را نيز از اقسام اضافة تخصيصى محسوب داشته است (همانجا). در اضافة اقترانى مضاف نوعى اقتران با مضافٌاليه دارد. چنانكه در تركيباتى چون دستِ ادب و نامة عنايت، دست مقرون به ادب، و نامه مقرون به عنايت است. برخى از مؤلفان اين نوع را «اضافت به ادنى ملابست» نيز ناميدهاند ( غياثاللغات، 52). معين در كتاب اضافه دربارة اقوال و نظريات مؤلفان ديگر دربارة اضافه و اقسام آن به تفصيل بحث كرده است.
مآخذ: تهانوي، محمد اعلى، كشاف اصطلاحات الفنون، كلكته، 1862م؛ حبيب اصفهانى، دستور سخن، استانبول، 1289ق؛ دستگير، غلام، قوانين دستگيري، هند، مطبع مولائى؛ دستورزبان فارسى (پنج استاد)، قريب و ديگران، تهران، 1363ش؛ شمسقيسرازي،محمد، المعجمفىمعاييراشعارالعجم، تهران،1338ش؛ غياثاللغات، غياثالدين محمد رامپوري، بمبئى، 1390ق؛ لطيفپوري، حيدرعلى، شرح قصيدة جوهر التركيب، لكهنو، 1894م؛ معين، محمد، اضافه، تهران، 1361ش؛ نجم الغنى، نهج الادب، لكهنو، 1919م؛ همايونفرخ، عبدالرحيم، دستور جامع زبان فارسى، تهران، 1339ش؛ نيز:
Boyce,M., X The Use of Relative Particles in Western Middle Iranian n , Indo-Iranica, Wiesbaden, 1964; Brunner, Ch. J., A Syntax of Western Middle Iranian, New York, 1977; Burrow, T., The Sanskrit Language, London, 1973; Kent, R. G., Old Persian, New Haven, 1953; Meillet, A., Introduction H l' E tude comparative des langues indo-europ E en- nes, Alabama, 1964; Misra, S. S., New Lights on Indo-European Comparative Grammar, Varanasi, 1975; Nyberg, H.S., A Manual of Pahlavi, Wiesbaden, 1974; Wright, W., A Grammar of the Arabic Language, Cambridge, 1955.
فتحالله مجتبائى
2. اضافه در صرف و نحو عربى: اضافهمصدر باب افعال از ريشة «ضيف» است و در اصطلاح دستورنويسان عرب، نسبت دادن يك اسم است به اسمى ديگر. در اين حالت اسم اول را مضاف، و اسم دوم را كه متمم اسم اول است، مضافٌاليه، و رابطة ميان آن دو را اضافه خواندهاند (نك: لين، ؛ V/1814 رايت، .(II/198 مضاف معمولاً از حرف تعريف و تنوين تهى، و مضافٌاليه مجرور مىگردد.
تركيب اضافى در زبان عربى كاربرد بسيار وسيعى دارد و براي بيان اغراض گوناگونى به كار مىرود؛ به همين سبب، دستور نويسان به تفصيل بدان پرداخته، و احكام آن را بيان داشتهاند. سيبويه با قرار دادن اضافه در مبحث «جر» بدان معناي وسيعتري بخشيده است. به اعتقاد وي همينكه اسمى در حالت جر باشد، مضافٌاليه است؛ مثلاً در عبارت: «مررت بزيد»، جزء اول (= مررت) توسط حرف اضافة «بِ» به جزء دوم (زيد) اضافه شده است. وي نسبت (صفت نسبى) را نيز در مبحث اضافه جاي دادهاست (1/419-421،3/335؛ 2 .(EIبرخىاز معاصران نيز به پيروي از گروهى نحويان متقدم، كسره را علامت اضافه مىدانند و گفتهاند: كسره (اعراب جر) بر اين دلالت دارد كه اسمى به اسمى ديگر اضافه شده است، خواه اين اضافه با حرف جرِ آشكار صورت پذيرفته باشد، مانند مطر من السماء، خواه بدون استفاده از حرف جر چون مطر السماء (مصطفى، 72- 75؛ مرصفى، 1/322-323).
دستورنويسان تركيب اضافى را دو نوع مىدانند: 1. اضافة معنوي (حقيقى، محض يا متصل)؛ 2. اضافة لفظى (غيرحقيقى، غيرمحض يا منفصل):
1. اضافة معنوي: دراين نوع اضافه تركيب ارائه كنندة مفهومى جديد و مستقل است و در آن، اگر مضافٌاليه معرفه باشد، مضاف معرفه مىگردد، مثل كتابُ زيد½؛ و در صورتى كه مضافٌاليه نكره باشد، مضاف تخصيص مىيابد كه خود درجهاي ميان معرفه و نكره است، مثل كتابُ رجل½. اكتساب تعريف يا تخصيص همان اثر معنويى است كه مضاف كسب مىكند و به همين سبب اين نوع اضافه را معنوي خواندهاند (نك: ابن سراج، الموجز، 60؛ استرابادي، 2/206-209؛ ابن يعيش، 2/118).
اما نحويان، برخى از كلمات را كه به قياس نحو هند و اروپايى، حرف اضافه به شمار مىآيند، نيز اسم خواندهاند و آنها را هنگام تركيب با اسمهاي معرفه به ناچار در مقولهاي خاص با عنوان اسمهاي مبهم (المتوغل فى الابهام) قرار دادهاند، مانند غير و سوي... كه چون به معرفه اضافه شوند، نه تعريف، كه تنها تخصيص كسب مىكنند و به همين سبب براي اسم نكره هم مىتوانند صفت واقع گردند (همو، 2/125- 126؛ قس: ابوحيان، النكت...، 118؛ سيوطى، همع...، 1/47، كه اضافة اسامى متوغل در ابهام را اضافة غيرمحض دانستهاند). وضع اينگونه تركيبات كه بيشتر در مقولههايى چون صفت و قيد قرار مىگيرند، پيوسته كار را بر نحويان دشوار كرده است؛ مثلاً در تركيب «وحدَه» (= تنها، به تنهايى، تنها او) ناچار شدهاند «وَحْد» را كه به سبب اضافه شدن به معرفه، معرفه شده است، به نكره تأويل كنند (نك: ابن هشام، شرح...، 328).
به طور كلى، اضافة معنوي در اين موارد به كار گرفته مىشود:
1. اختصاص صفت به شخصى يا شيئى، مثل حكمةالله، صفاءالماء.
2. بيان جنس، مثل بيضة فضة، فضة الدراهم (اين نوع اضافه را اضافة بيانى خواندهاند) (نك: مرصفى، 1/323).
3. بيان رابطة علت و معلول، مثل خالق الارض، حر الشمس.
4. اضافة جزء به كل (= اضافة تبعيضيه) و كل به جزء، مثل رأس الحكمة، و كل شىء.
5. بيان مالكيت، مثل قصر الملك.
6. اضافة عمل به معمول، مثل خلق السماء (رايت، .(II/199
در اضافة معنوي مضاف پيوسته اسم است، اما مضافٌاليه لازم نيست كه هميشه اسم يا جانشين اسم باشد، بلكه ممكن است حرف، يا حتى جمله (اسمى يا فعلى) باشد، مانند «كلمة اِنْ» يا «معنى قَتَلَ». بارزترين شكلهاي اينگونه اضافه به ويژه در قرآن كريم، اضافة قيد زمان به فعل مضارع (جمله) است:... يَوْمُ يَنْفَعُ... (مائده/5/119)،... اِلى يَوْمِ يُبْعَثونَ (اعراف/7/14).
ساختار معمول اضافه به جمله آن است كه كلمه (بيشتر قيد) به مضارع التزامى يا ماضيى كه با «اَنْ» آغاز شده است، اضافه شود، مثل مخافةَ أَنْ يُقْتَل؛ يا وقتَ اَنِ استَتَرَ (قس: رايت ؛ II/200 نيز نك: سيبويه، 3/117-119؛ ثعالبى، 343-344؛ سكاكى، 57؛ بلاشر، .(326-327
در اضافة معنوي مضاف و مضافٌاليه كاملاً به هم پيوستهاند و جدايى آنها بجز در شرايطى خاص (نك: زمخشري، 42؛ ابن يعيش، 3/19-20؛ ابن انباري، 2/427-436؛ نمر، 80 -96) امكانپذير نيست و به همين سبب، هر كلمهاي كه مضاف را وصف مىكند، پس از مضافٌاليه قرار مىگيرد، مثل كتابُاللهِ العزيزُ (بلاشر، 323 ؛ نيز نك: آذرنوش، 1/78-79). در اين نوع اضافه، مضاف هرگز حرف تعريف «ال» نمىپذيرد (سيبويه، 1/199؛ آذرنوش، 1/49). اما كوفيان معتقدند درصورتى كه مضاف اسم عدد باشد، مىتواند «ال» بگيرد و تركيبهايى نظير: الثلاثة اثوابِ را درست دانستهاند (نك: استرابادي، 2/216).
در شكلهاي مثنى و جمع سالم، حرف نون حذف مىگردد، به نحوي كه گوينده مىتواند به آسانى از مضاف عبور كرده، مضافٌاليه را تلفظ كند، مثل ابنا الملكِ (به جايِ ابنانِ الملك) و بنو الملكِ (به جاي بنون الملك) (نك: ابن هشام، همان، 325-326).
برخى دستورنويسان با در نظر گرفتن معنا، اضافة معنوي را به 10 نوع تقسيم كردهاند: 1. اضافة ملكى، مثل كتاب زيد؛ 2. اضافة استحقاق، مثل باب الدار؛ 3. اضافة جنس، مثل ثوب خز؛ 4. اضافة تخصيص، مثل بسمالله؛ 5. اضافة تشريف، مثل بيتالله (دربارة اضافة اسم به لفظ جلالة «الله»، نك: ثعالبى، 400-401)؛ 6. اضافة اشاري، مثل كاتبى؛ 7. اضافة كل به جزء، مثل عبد بطنه؛ 8. اضافة تبعيض، مثل نصف المال؛ 9. اضافة موصوف به صفت، مثل صلاة الاولى؛ 10. اضافة صفت به موصوف، مثل «وَ اَنَّهُ تَعالى جَدُّ رَبَّنا...» (جن/72/3) (= ربنا الجد) (ابوحيان، تذكرة...، 488-489).
مفهوم تركيب اضافى معنوي را معمولاً به ياري يك حرف جر مقدر تحليل مىكنند. درصورتى كه مضافٌاليه بيان كنندة جنس مضاف باشد، اين حرف جر «مِنْ»، و زمانى كه مضافٌاليه ظرف (مكان يا زمان) باشد، حرف «فى» است، مانند ثوبُ خز½ (ثوبٌ مِن خز)، و مكر الليل و النهار (مكر فى الليل و النهار)؛ و در غير اين دو حالت نحويان حرف جر «لِ» را در تقدير گرفتهاند، مانند كتاب زيد (الكتاب الذي لزيد) (نك: رايت، ؛ II/199-200 ابن عقيل، 2/42-44). گروهى تنها دو حرف «لِ» و «مِن» را ذكر كرده، حرف «فى» را فرو گذاشتهاند (نك: زمخشري، 37؛ ابن هشام، اوضح...، 3/84 - 85) و برخى تنها حرف «لِ» را در يك تركيب اضافى مقدر مىدانند، حتى آنجا كه مضافٌاليه جنس مضاف را بيان مىكند (ابن عقيل، 2/43؛ ابوحيان، النكت، 118).
كوفيان گفتهاند: «عند» نيز مىتواند تركيب اضافى معنوي را تحليل كند، مانند هذه شاة رقود الحلب (= رقود عند الحلب) (نك: همانجا؛ سيوطى، همع، 1/46). گروهى نيز چون سيبويه نظرية حرف جر را به كلى منكر شده، گفتهاند: اضافة معنوي توسط هيچ حرف اضافهاي تحليل نمىشود (ابن هشام، همان، 3/84؛ سيوطى، همانجا؛ نيز نك: عاصى، 1/152-153). با اينهمه، بايد گفت: مانعى براي تصريح اين حرف جر مقدر يا فرضى وجود ندارد (نك: حسن، 3/16)، اما در اين حالت اسم مجرور را - چنانكه برخى پنداشتهاند - از نظر اصطلاحات دستوري نمىتوان مضافٌاليه ناميد، اگرچه از نظر معنوي كلمة اول توسط حرف جر به كلمة دوم اضافه شده است (استرابادي، 2/201- 202). برخى بر اين باورند كه در اضافة معنوي حرف اضافة «لِ» را نمىتوان مقدر دانست و دو تركيب «كتابُ محمد½» و «كتابٌ لمحمد½» با يكديگر تفاوت دارند، زيرا در تركيب اول «كتاب» توسط مضافٌاليه معرفه شده، در حالى كه در تركيب دوم «كتاب» همچنان نامعين است (ابن ابى الربيع، 2/886؛ حسن، 3/17).
اين نكته نيز درخور ذكر است كه اضافة اسم فاعلِ به معناي ماضى با آنكه اضافة محض است، توسط حرف اضافهاي تحليل نمىگردد (ابن يعيش، 2/119). رابطة ميان مضاف و مضافٌاليه در اضافة معنوي گاه سخت قوي، و معانى حرفهاي «لِ»، «مِن» يا «فى» در آن بسيار آشكار است و گاه ضعيف؛ در نوع اخير تنها انگيزهاي بلاغى سبب شده است كه مضافٌاليه در كنار مضاف بنشيند، مانند «... لَمْ يَلْبَثوا اِلاّ عَشيَّةً اَوْ ضُحاها» (نازعات/79/46) (ابن يعيش، 3/8؛ سيوطى، همانجا، الاشباه...، 2/213-214؛ لبدي، 136-137).
ذوق عرب تركيبات اضافى چند كلمهاي (تتابع اضافات) را نمىپسندد و به همين سبب، آن را از عيوب شعر و نثر دانستهاند.
در نظم و نثر كهن و نيز متون معمولى گاه ديده مىشود كه دو مضاف را با يك حرف عطف به يكديگر پيوند داده، و براي آنها يك مضافٌاليه آوردهاند، مانند «قطعالله يد و رِجل مَنْ قالها»، «سيفُ و رمحُ زيد»؛ اما اين ساختار هيچگاه موردپسند پيشينيان نبوده است و به جاي آن ترجيح مىدادهاند كه بگويند: «سيف زيد و رمحه» (رايت، ؛ II/201 بلاشر، 323 ؛ ابن عقيل، 2/81)؛ هرچند كه در زبان عربى معاصر، خاصه در جرايد، شكل اول اندك رواجى يافته است.
در اضافة معنوي يا محض، مضاف يكى از اين موارد است: 1. مصدر يا اسم مصدر و نيز بسياري از ظرفها (برخى اضافة مصدر به معمول خود را اضافة محض نمىدانند، نك: تهانوي، 2/889)؛ 2. اسامى مشتقى كه شبيه به جامد هستند، يعنى نه عمل مىكنند و نه بر زمانى خاص دلالت دارند، مانند اسم مكان، اسم زمان و اسم ابزار؛ 3. مشتقاتى كه هيچ قرينهاي براي دلالت زمانى آنها در جمله وجود ندارد، مانند قائد الطيارة؛ 4. مشتقاتى كه بر زمان ماضى دلالت دارند؛ 5. صفت كه به ظرف اضافه مىشود، مانند: «مالك يومالدين» (نك: استرابادي، 2/219؛ حسن، 3/7).
در زبان عربى گاه يك اسم عين به اسم معنى كه حكم صفت را دارد، اضافه مىشود. اين نوع اضافه در زمرة اضافههاي معنوي به شمار مىرود، مثل حمار وحش½، رجل سوء½. تركيبهاي اضافى را كه در آنها مضافٌاليه جنس مضاف را بيان مىكند، مىتوان از اين نوع دانست. در اين نوع اضافه، مضاف مىتواند نام شخص باشد: زيدُ الضلال (= زيدٌ ذوالضلال)، سعدُ الخير (= سعدٌ ذوالخير) (نك: رايت، .(II/202
شايان ذكر است كه واژگان اب، ابن، ام، بنت و اخ در زبان عربى گاه با مضافٌاليه خود تركيبهاي اضافىِ استعاري مىسازند كه بر معانى خاصى دلالت دارند، مثل ابوالحصين (= روباه)، ام الخبائث (= شراب)، ابن السبيل (= مسافر)، بنت الشفة (= كلمه)، اخوالغنى (= ثروتمند). همچنين كلمات ابن، ابنه (يا بنت)، و گاه اخ به يك اسم عدد اضافه شده، براي بيان سن يك شخص به كار مىروند، مثل ابن ثمانين سنة، اخوخمسين (همو، .(II/203-204
در تركيب اضافى محض، مضاف، بجز تعريف يا تخصيص، ويژگيهاي ديگري را از مضافٌاليه كسب مىكند كه مهمترين آنها عبارتند از: 1. تذكير، مثلاً «اِنَّ رَحْمَةَاللّهِ قَريبٌ...»؛ 2. تأنيث، مثلاً قطعت بعض اصابعه (البته درصورتى كه مضاف جزئى از مضافٌاليه باشد)؛ 3. ظرفيت، مثلاً «تُؤْتى اُكُلَها كُلَّ حين½...»؛ 4. مصدريت، مثلاً «... اَيَّ مُنْقَلَب½ يَنْقَلِبونَ» (نك: سيبويه، 1/51؛ ابن عقيل، 2/49-51؛ ابن هشام، مغنى...، 510 -516؛ سيوطى، الاشباه، 2/218-219).
در اضافة معنوي ممكن است مضاف حذف شود، مانند جاء ربك (= جاء امر ربك) (ابن عقيل، 2/76)، نيز ممكن است تاء مربوطه (ة) از آخر مضاف فرو افتد، مانند اِقام الصلاة (به جاي اقامة الصلاة) (استرابادي، 2/205).
2. اضافة لفظى: اضافة يك صفت شبيه به فعل (اسم فاعل، اسم مفعول و صفت مشبهه) را كه بر زمان حال يا آينده و بر دوام و استمرار دلالت كند - و به تعبير نحويان شبيه به فعل مضارع باشد - به معمول خود اضافة لفظى ناميدهاند، مانندِ: ضاربُ زيد½، مضروب الاب و حسن الوجه (همو، 2/218؛ ابن عقيل، 2/44- 45).
دشواري اين تركيبها پيوسته نحويان را در تحليلهاي خود دچار جدالهاي طولانى و گاه سر درگمى مىكرده است؛ چه، آنان نقش معنايى اينگونه كلمات را به نيكى نمىشكافته، و همه را در يك مقوله مىنهادهاند؛ مثلاً اسم فاعل متعدي، گاه فعلواره است، گاه اسم، گاه صفت، براي نمونه: معلم در معلم التلاميذ (= معلمِ شاگردان) به دلايل معنى شناختى، اسم است و تركيب اضافى محض به وجود آورده، و اين تركيب را ديگر نمىتوان با معلمٌ التلاميذَ (= دارد به شاگردان درس مىدهد) - كه در آن معلم فعلواره است - سنجيد و مانند نحويان پنداشت كه در تركيب اول براي سهولت و تخفيف تنوينِ معلمٌ را برداشته، تركيبى اضافى ساختهاند.
همچنين اين تركيب، با صفت مركب كه در نحو عربى ذيل باب صفت مشبهه، به تفصيلى شگفتآور موردبحث قرار مىگيرد، قابل تطبيق نيست. مثلاً حسنُ الوجهِ تركيبى اضافى از دو كلمه است كه در هم آميخته، مفهومى واحد و وصفى، براي كلمة ثالثى پديد آوردهاند. حال اگر اين مفهومِ واحد صفت قرار گيرد، لاجرم بايد مانند موصوفِ معرفة خود حرف تعريف بپذيرد، مثل الرجلُ الحسن الوجه؛ و يا اگر نكره شود، يا در مقام گزارة جمله قرار گيرد، ديگر تنوين نمىگيرد و بايد به حذف «ال» آغازين بسنده كنيم، مثل رجلٌ حسنُ الوجه (مردي زيبارو)، الرجلُ حسنُ الوجه (مرد، زيباروست).
گستردگى اين احوال بحث اضافة لفظى را در كتابهاي نحو سخت گسترده كرده است؛ به ويژه آنكه به ازاي صفت مركب (مثل حسن الوجه) انبوه عظيمى ساختار - بالفعل يا بالقوه - در زبان عربى موجود است كه موجب پيچيدگى موضوع مىگردد.
به هر حال، در اينجا خلاصهاي از آنچه نحويان دربارة اضافة لفظى آوردهاند، ذكر مىشود:
اضافة صفت مشبهه به معمول خود اضافة لفظى است، زيرا پيوسته بر زمان حال دلالت دارد؛ اما اضافة اسم فاعل و اسم مفعول به معمول خود تنها زمانى اضافة لفظى به شمار مىرود كه به معنى حال يا استقبال باشد (استرابادي، 2/220-224؛ ابن يعيش، 2/119؛ ابن عقيل، 2/45).
هدف از اضافة لفظى تنها تخفيف در لفظ است، يعنى درصورتى كه مضاف مفرد باشد، تنوين آن، و در صورتى كه مثنى يا جمع باشد، نون آن حذف مىگردد؛ مثال: ضارب زيد½، ضاربا زيد½، ضاربو زيد½. بنابراين، تركيبهايى نظير ضاربُ زيد½ و يا حسن الوجه تنها طريقة سادهتري براي بيان ضاربٌ زيداً و يا حسنٌ وجهه است (استرابادي، 2/218؛ 2 .(EIبرخى گفتهاند كه اضافة لفظى گاه افادة تخصيص مىكند (سيوطى، همع، 1/47؛ ابن هشام، شرح، 327).
در اضافة لفظى گرچه مضافٌاليه پيوسته با حرف تعريف «ال» معرفه مىشود، اما اين امر تأثير تعريف كنندهاي بر روي مضاف ندارد و مضاف در اين نوع اضافه نكره است (براي آگاهى از ادلهاي كه در اين خصوص ارائه شده است، نك: ابن هشام، همانجا؛ جرجانى، 2/883) و درصورت نياز ممكن است حرف تعريف بپذيرد، مثل محمدٌ الحَسَنُ الوجهِ، المقيمى الصلاةِ (سيبويه، 1/200؛ ابن يعيش، 2/120-121).
دستورنويسان جواز دخول حرف تعريف «ال» بر مضاف را در اضافة لفظى به 5 مورد محدود كردهاند: 1. مضافٌاليه حرف تعريف «ال» داشته باشد؛ 2. مضافٌاليه به كلمهاي كه «ال» دارد، اضافه شده باشد، مثل الضاربُ رأسِ الجانى؛ 3. مضافٌاليه خود به ضميري اضافه شده باشد كه مرجع آن «ال» گرفته باشد، مثل الودُّ انتِ المستحقةُ صَفوِه؛ 4. مضاف مثنى باشد؛ 5. مضاف جمع باشد (ابن هشام، اوضح، 3/92-97؛ ابن عقيل، 2/47)؛ آنان در مواردي چون ضاربُ زيد½ كه مضافٌاليه يك اسم خاص است، افزودن حرف تعريف را جايز نمىدانند؛ چه، معتقدند در چنين نمونههايى با ورود حرف تعريف هدف از اضافة لفظى، يعنى تخفيف در لفظ محقق نمىگردد، اما فرّاء «الضارب زيد½» را نيز جايز دانسته است (ابن يعيش، 2/122-123؛ ابن هشام، همان، 3/92، 99). شايان ذكر است كه دستورنويسان در برخى تركيبها نظير «ضارب الرجل» ورود حرف تعريف را به مضاف جايز مىشمرند، با آنكه در اين حالت نيز تخفيفى در لفظ پديد نخواهد آمد و دليلشان مشابهت اينگونه تركيبها با نمونههايى چون الحسن الوجه است (نك: ابن يعيش، 2/122؛ استرابادي، 2/226-227؛ ابن ابى الربيع، 2/1002).
در اضافة لفظى هيچ حرف اضافهاي تركيب را تحليل نمىكند (استرابادي، 2/204)، اما در پارهاي موارد در اضافة اسم فاعل به مفعول خود حرف اضافة «لِ» آشكار شده است؛ نحويان اين امر را چنين توجيه كردهاند كه چون اسم فاعل ضعيفتر از فعل است، هميشه نمىتواند مفعول صريح بگيرد و به همين سبب، گاه با حرف اضافه به مفعول خود دست مىيابد (همانجا). برخى گفتهاند: حرف اضافهاي كه ويژة فعل است، پس از اشتقاق صفت از آن، و قرار گرفتن در حالت اضافه، در تقدير گرفته مىشود: هذا راغبُ زيد½ (= هذا راغبٌ الى زيد½) و گروهى نيز عقيده دارند كه حرفهاي «لِ» و «مِن» در اضافة لفظى مقدر است، مثل ضاربُ زيد½ (= ضاربٌ لِزيد½)، الحسن الوجه (= الحسن مِن حيث الوجه) (تهانوي، 2/889).
يكى ديگر از مباحث مطرح شده در بحث اضافه اين است كه عامل جرِ مضافٌاليه چيست؟ در اين باره دستور نويسان اختلافنظر دارند: سيبويه معتقد است كه مضاف عامل جر مضافٌاليه است (1/419)، گروهى از دستورنويسان معاصر نيز از اين نظر تبعيت كردهاند (مثلاً نك: دقر، 32)؛ عدهاي بر آنند كه اضافه خود عامل جر است (ابوحيان، النكت، 117)؛ اما زمخشري مىگويد: اضافه مقتضى جر است، نه عامل جر؛ همچنانكه فاعليت مقتضى رفع، و مفعوليت مقتضى نصب است. به اعتقاد وي عامل جرِ مضافٌاليه يا حرف جر آشكار است، مانند مررتُ بزيد½ كه در اين صورت اسم مجرور به حرف جر مضافٌاليه به شمار مىرود، يعنى همان عقيدهاي كه سيبويه ابراز كرده بود؛ يا معناي آن، مانند كتاب زيد½ (كتاب لزيد½) (نك: ص 36-37) و برخى نيز عامل جرِ مضافٌاليه را حرف جر مقدر دانستهاند (نك: استرابادي، 2/203).
بهطور كلى، در تركيبهاي اضافى (معنوي و لفظى) بار اعراب بر مضاف نهاده مىشود، بدينمعنا كه در اينگونه تركيبها مضاف براساس اقتضاي جمله اعرابهاي گوناگون مىپذيرد، اما مضافٌاليه پيوسته مجرور است (چه لفظاً، چه محلاً و چه نياباً).
دربارة جواز اضافة موصوف به صفت، و يا صفت به موصوف، و نيز دربارة لفظى بودن يا معنوي بودن اضافة افعل تفضيل اختلافنظر عمده وجود دارد؛ مثلاً بصريان به اضافة موصوف به صفت و نيز صفت به موصوف اعتقادي ندارند، حال آنكه كوفيان آن را جايز شمردهاند (نك: همو، 2/243-244؛ ثعالبى، 360؛ ابن سراج، الاصول...، 2/8؛ ابن عقيل، 2/49؛ ابن انباري، 2/436- 438)؛ يا سيبويه اضافة افعل تفضيل را اضافة حقيقى دانسته است (1/204)، اما برخى چون ابن يعيش مىكوشند تا ثابت كنند كه اضافة افعل تفضيل، غيرمحض است (3/4؛ نيز نك: ابن دهان، 34؛ استرابادي، 2/247-249؛ ابوحيان، همان، 119؛ سيوطى، همع، 1/48؛ جرجانى، 2/884 -893؛ تهانوي، همانجا).
مآخذ: آذرنوش، آذرتاش، آموزش زبان عربى، تهران، 1371ش؛ ابن ابى الربيع، عبيدالله، البسيط فى شرح جمل الزجاجى، به كوشش عياد بن عيد ثبيتى، بيروت، 1407ق/1986م؛ ابن انباري، عبدالرحمان، الانصاف فى مسائل الخلاف بين النحويين، بيروت، 1380ق/1961م؛ ابن دهان، سعيد، الفصول فى العربية، به كوشش فائز فارس، بيروت، مؤسسة الرساله؛ ابن سراج، محمد، الاصول فى النحو، به كوشش عبدالحسين فتلى، بيروت، 1405ق/1985م؛ همو، الموجز، به كوشش مصطفى شويمى و بن سالم دامرجى، بيروت، 1385ق/1965م؛ ابن عقيل، عبدالله، شرح الفية ابن مالك، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، بيروت، داراحياء التراث العربى؛ ابن هشام، عبدالله، اوضح المسالك، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، بيروت، 1399ق/1979م؛ همو، شرح شذور الذهب، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، ايران، دفتر تبليغات اسلامى؛ همو، مغنى اللبيب، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، قاهره، مطبعة المدنى؛ ابن يعيش، يعيش، شرح المفصل، قاهره، الطباعة المنيريه؛ ابوحيان غرناطى، محمد، تذكرة النحاة، به كوشش عفيف عبدالرحمان، بيروت، 1406ق/ 1986م؛ همو، النكت الحسان، به كوشش عبدالحسين فتلى، بيروت، 1405ق/ 1985م؛ استرابادي، محمد، شرح الرضى على الكافية، به كوشش يوسف حسن عمر، بيروت، 1398ق/1978م؛ تهانوي، محمد اعلى، كشاف اصطلاحات الفنون، بهكوشش محمد وجيه و ديگران، كلكته، 1862م؛ ثعالبى، عبدالملك، فقه اللغة و سر العربية، به كوشش سليمان سليم بواب، دمشق، 1404ق/1984م؛ جرجانى، عبدالقاهر، المقتصد، بغداد، 1982م؛ حسن، عباس، النحو الوافى، قاهره، 1964م؛ دقر، عبدالغنى، معجم النحو، به كوشش احمد عبيد، قاهره، 1395ق/1975م؛ زمخشري، محمود، المفصل فى النحو، به كوشش ي. پ. بروخ، لايپزيگ، 1879م؛ سكاكى، يوسف، مفتاح العلوم، بيروت، دارالكتب العلميه؛ سيبويه، عمرو، الكتاب، به كوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره، 1408ق/1988م؛ سيوطى، الاشباه و النظائر، به كوشش غازي مختار طليمات، دمشق، 1406ق/1986م؛ همو، همع الهوامع، به كوشش محمد بدرالدين نعسانى، بيروت، دارالمعرفه؛ عاصى، ميشال و اميل بديع يعقوب، المعجم المفصل فى اللغة و الادب، بيروت، 1987م؛ قرآن كريم؛ لبدي، محمد سمير نجيب، معجم المصطلحات النحوية و الصرفية، بيروت، 1406ق/1986م؛ مرصفى، حسين، الوسيلة الادبية الى العلوم العربية، به كوشش عبدالعزيز دسوقى، قاهره، 1982م؛ مصطفى، ابراهيم، احياء النحو، قاهره، 1951م؛ نمر، فهمى حسن، مسائل النحو الخلافية، قاهره، 1985م؛ نيز:
Blach I re, R., Grammaire de l'arabe classique, Paris, 1960; EI 2 ; Lane, E.W., Arabic English Lexicon, Beirut, 1980; Wright, W.A., Grammar of the Arabic Language, New York, 1991.
بابك فرزانه