ترجمه فارسی قرآن/آذرتاش آذرنوش
هنر ترجمه با نخستین نوشتههای ایرانی در 25 سده پیش از این، همزمان بوده است؛ و سپس آشنایی فرهنگ ایرانی با ترجمه در درازنای تاریخش هیچگاه منقطع نگردید. برای نمونه، میتوان در عصر هخامنشی به برخی کتیبههای داریوش اشاره کرد که به 3 زبان ایلامی، اکدی و فارسی باستان است. بعضی از سنگنوشتههای ساسانی، به 3 زبان پهلوی، پارتی و یونانیاند. علاوه بر آن، در زمینههای دینی نیز از ترجمهها و تفسیرهای اوستا به پهلوی آگاهیم... و همچنین میدانیم که در این دوره، چندین کتاب از زبانهای هندی و یونانی در زمینههای بسیار گوناگون به پهلوی ترجمه شد.
پس از شکست دولت ساسانی و درآمدن تازیان به ایران، حدود 100 سال آگاهی روشن از کار ترجمه در قلمرو زبانهای ایرانی، و بهخصوص پهلوی و دری در دست نداریم؛ اما گمان میرود که تفاهم میان سخنگویان دو زبانِ کاملاً متفاوت، ناگزیر بیمترجم و آیین ترجمه میسر نمیشد.
از اواخر سدۀ نخست هجری، ایرانیهای عربیدان، به ترجمۀ آثار کهن ایرانی، در زمینههای فلسفه و منطق و اخترشناسی، پزشکی و داروسازی و از همهمهمتر، در زمینۀ آیین مملکتداری و اخلاق و فرهنگ... دست زدند. این آثار چندان فراوان بودند که گویند محمد ابن مرزبان (د 309ق) خود به تنهایی 50 کتاب از پهلوی ترجمه کرد (نک : GAL, S, I/189-190؛ دربارۀ ترجمه از فارسی، یونانی و سریانی به عربی، نک : دنبالۀ مقاله، بخش نهضت ترجمه؛ دربارۀ کتابهای پهلوی که به عربـی برگردانده شده، نک : همایی، 19-20، که نسخههای موجود و غیرموجود را برشمرده است؛ نیز نک : محمدی، الترجمة...، سراسر اثـر؛ تفضلی، 202 بب ). اما در این میان، سهم زبان دری کـه اینک مورد توجـه ما ست، سخت اندک است: در سدۀ نخست هجری، هیچ اشارتـی به فارسی نوشتـاری نشده است. عموم دانشمندان، به استثنـای یکی دو تـن از ایرانیان چون محمدی در تاریخ و فـرهنگ (4/ 19 بب ) سبـب را یا در آن مـیبینند که فارسـی دری هنـوز شکل کـامل و شایستۀ نوشتـار نیافته بـود و یا اصلاً هنـوز به وجـود نیامده بـود، تا چیزی بـه آن نوشته شود (برای اوج این نظـر اغراقآمیـز، نک : وزیـری، بهخصـوص 116 بب ).
از سدۀ 2ق به برخی از آثار دری که همه ترجمهاند، اشاراتی شده، اما هیچیک از آنها به دست ما نرسیده است. از آن گذشته، این روایات هم تقریباً هیچکدام مسلم و تردیدناپذیر نیستند. ازجملۀ این آثار، یکی کتابی است که بهآفرید (دهۀ سوم سدۀ2ق) به زبان فارسی نگاشت (بیرونی، 257؛ خوارزمی، 38)؛ دیگر کتاب سموم اثر پزشک هندی شاناق (چاناکیا) است که منکه از هندی به فارسی ترجمه کرد و سپس برای یحیى برمکی (وزارت: 170-177ق) به خط فارسی بازنویسی شد(ابن ابی اصیبعه، 474).
در میان این چند روایت، آنچه جدیتر و باورکردنیتر مینماید، ماجرای کتاب موالید منسوب به شخصی زرتشت نام است (برای معرفی نسخههای آن، نک : GAS, VII/85-86). نسخۀ نور عثمانیۀ این کتاب مقدمهای دارد که بهرغم آشفتگی بسیار، اطلاعات گرانبهایی بهدست میدهد. از همۀ آن اطلاعات، این نتیجه به دست میآید که: ماهانکرد یک کتاب اخترشناسی زردشتی را به فارسی دری برگردانده است. این ترجمه در دست اسپهبذ سنباذ، شورشی معروف، نیز بوده (د 137ق) و او آرزو کرده است که کتاب به عربی ترجمه شود تا آسانتر عرضه گردد (نک : گوتاس، 30-40؛ دربارۀ همۀ این روایات و کتابها، نک : آذرنـوش، چالش...، 117). در فاصلـۀ میان سـدۀ 2 تا میـانۀ سـدۀ 4ق، باز به نام آثار دیگری برمیخوریم که اینک از میان رفتهاند (نک : صدیقی، مقدمه...، 34 بب ، «بعضی...»، 56-126)، تنها از میانۀ سدۀ 4ق است که چندین کتاب مهم و بنیادی، همه ترجمه شده از عربی، به دست ما رسیده است. یکی از این ترجمهها، ترجمۀ قرآن کریم است.
ترجمۀ عباراتی از قرآن کریم: پیش از آنکه به بحث دربارۀ نخستین ترجمۀ قرآن بپردازیم، میکوشیم دو نکته را آشکار سازیم: نخست آنکه آیا هیچگاه بخشهایی از قرآن به فارسی ترجمه شده بوده است؟ دوم آنکه نخستین نوشتارهای فارسی که همه از عربی ترجمه شدهاند و قرآن کریم ازجمله آنهاست، چه تأثیری از زبان مبدأ پذیرفتهاند؟
کهنترین روایت، مربوط به سلمان فارسی، صحابی ارجمند پیامبر اسلام(ص) است. گویند که ایرانیان به او نامه نوشتند که سورۀ حمد را برایشان به فارسی ترجمه کند تا به فارسی نماز گزارند. نماز گزاردن ایرانیان به فارسی ظاهراً تردیدناپذیر است. نرشخی در سدۀ 4ق آن را بدینگونه تأیید کرده است: «مردمان بخارا به اول اسلام در نماز، قرآن به پارسی خواندندی...» (ص 67). گویا این امر به «اول اسلام» هم منحصر نبوده است، زیرا در سدۀ 4ق مردی ملقب به جُعَل کتابی با عنوان جواز الصلاة بالفارسیة نگاشته است (ابن ندیم، 261؛ آذرنوش، همان، 100-101) که لاجرم مخاطبانی داشته، و پاسخگوی پدیدهای در جامعه بوده است، اما آنچه در این ماجرا شگفت مینماید، آن است که مترجم سورۀ حمد یا بخشی از قرآن کریم، سلمان فارسی باشد. کهنترین نویسندگانی که به تفصیل به این موضوع اشاره کردهاند، یکی اسفراینی (د 471ق)صاحب تاجالتراجم است که مینویسد (1/ 8)، سلمان از حضرت پیامبر(ص) اجازه خواست تا «قرآن به پارسی به قوم خویش نویسد»، چون اجازه یافت، قرآنی نوشت و «پارسی آن اندر زیر آن بنبشت».
یک دهه پس از اسفراینی، سرخسی(482ق) در المبسوطِ خود (1/37) با اشاره به درخواست فارسیان از سلمان میگوید: او ترجمۀ سورۀ حمد را با این عبارت آغاز کرد: «به نام یزدان بخشایندۀ بخشایند». این روایات را هر دو کتاب به ابوحنیفه (د 150ق) نسبت دادهاند که به استناد همانها، نماز به زبان فارسی را مجاز و کاملاً همسنگ متن عربی میپنداشت؛ وی به جای اللهاکبر «خدای بزرگ» یا «به نام خدای بزرگ» را هم درست میدانست (نک : صادقی، 63-64).
اما این روایات دلانگیز تاب تحمل نقد را ندارند و در نخستین حمله فرو میریزند. پیش از این، کسانی که ترجمۀ قرآن را تحریم میکردند، سلسلۀ سند آن روایات را آماج تیرهای انتقاد قرار میدادند (مثلاً زرقانی، 2/125- 128؛ شاطر، 43) و بدینسان، از درجۀ درستی سند میکاستند، یا آن را ساختگی مینمایاندند؛ اما نقد تاریخی قاطعتر به نظر میآید، زیرا زمانی که سلمان به جامعۀ اسلامی پیوست، هنوز ساسانیان بر ایران حکم میراندند و هنوز هیچ مرد فارسیزبانی، مسلمان نشده بود تا به نماز و سورۀ حمد نیاز داشته باشد. برخی از معاصران کوشیدهاند «فارسیان» مذکور در روایت را همان بنوالاحرار (آزاد زادگان ایرانی که پس از فتح یمن به دست سپاه انوشیروان، در آنجا فرمان میراندند؛ نیز نک : ه د، ابناء) بدانند، اما این نیز وجهی ندارد، زیرا این دلاوران ایرانی، پس از حدود 60 سال زندگی مسالمتآمیز با یمنیها، بیتردید عربی را بهتر از سلمان که چندسالی بیش از حضورش در میان عربها نمیگذشت، میدانستند. از آن گذشته، در عربیدانی سلمان بسیار میتوان تردید کرد. برای مثال، او پس از چندین سال همزیستی با عربها، هنگامی که پس از رحلت پیامبر(ص) ابوبکر را به خلافت گزیدند، آن جملۀ فارسی معروف را بر زبان راند: «کردید و نکردید». این جملۀ را جاحظ در رسالۀ عثمانیۀ خود (ص 237-238) به صورت «کرداذ و نکرداذ» آورده، و به سبب همین عبارت بر سلمان خردهها گرفته است. آنچه در این مورد اهمیت دارد، این است که سلمان اندوه عظیم خود را در آن محیط سراپا عربی، به زبان فارسی آشکار ساخته، نه در یک عبارت عربی. علاوه بر این، او گویا نمیتوانست عربی را به آسانی بیان کند. ابونعیم گوید: پارسیگویی چنان با جان و روان سلمان سرشته بود که سخنش به زبان عربی مفهوم نمیافتاد (1/55).
اینک اگر نظر ما دربارۀ سلمان درست باشد، آنگاه دیگر سندی که بر ترجمۀ قرآن در قرن نخست هجری دلالت کند، باقی نمیماند. آن روایاتی هم که دربارۀ ترجمههای احتمالی حسن بصری و حبیب اعجم و موسى اسواری میشناسیم، کممایه و گاه افسانهگوناند. اما حقیقت آن است که در همان سدۀ اول، اینجا و آنجا، به ضرورت عباراتی از قرآن کریم را به فارسی ترجمه کردهاند و هیچگاه دغدغۀ «جواز ترجمه» یا «امکان ترجمه» را هم نداشتهاند. این دغدغه، به گمان ما، احتمالاً از سدۀ 2ق (با روایات مربوط به ابوحنیفه) و به احتمال قویتر، از سدۀ 3ق و شکوفایی زبان فارسی آغاز شد و در قرن 4ق که سراسر قرآن را به فارسی برگرداندند، به نظریهای گاه اغراقآمیز بدل شد که باری پرهیاهو بود، اما در کار مترجمان ایرانی هیچ تأثیری نداشت (نک : دنبالۀ مقاله).
این پارههای کوچک قرآنی را که معادل فارسی میانه هم دارند، روی سکههای آن دوران باید یافت. در گنجینۀ سکههای کتابخانۀ ملی پاریس، سکهای ظاهراً منحصربهفرد نگهداری میشود که یک رویۀ آن را نوشتههای عربی، و رویۀ دیگر را عباراتی پهلوی که معادل عبارتهای عربی است، پوشانده است و برخلاف سکههای ایرانی ـ عربی هیچ نقشی ندارد. نوشتههای آن نشان میدهد که اینسکه، درم سنگ(سکۀ معیار)بوده است. زیرا پیرامون آن مشخصات فنی سکه برحسب معیار اصفهان (= جی) نگاشته شده، و عبارت پیرامونی با «بسمالله»آغاز گردیده، و در پشت سکه معادلپهلوی برای آن داده شدهاست: PWN ŠM Y yzdt´ = پَد نامِ یَزَد.
باز در روی سکه در دایرۀ میانی، این بخش از آیۀ قرآنی، در دو سطر نگاشته شده: اِعْدِلُوا هُوَ اَقْرَبُ لِلتَّقْوى (مائده/5/8). ترجمه گونهای از این جمله در پشت سکه به زبان فارسی میانه در 4 سطر آمده است، اما دو سطر آن مورد اتفاق همگان نیست. پژوهشگران ایرانی در قرائت آن کوشش بسیاری کردهاند و گاه به نتایج مقبولی دست یافتهاند (نک : رضایی باغبیدی، 11-14). در آن دو سطر دیگر، کلمات «نزدیکتر» (اقرب)، «از داد آید» (شامل اندیشۀ اعدلوا) نشان میدهد که عبارت پهلوی، ترجمۀ قرآن است و از اینرو، باید گفت سکۀ موجود، سکه ای اموی است، نه ساسانی. کشف و قرائت این سکه به همت پهلویشناس معروف فرانسوی، فیلیپ ژینیو و همکاری رائول کوریل صورت گرفته است (نک : کوریل، 165-169). ژینیو که ترجمۀ بسمله را به زبان پهلوی در اینجا یافته است، چند سال بعد کوشید تا ثابت کند که بسملۀ اسلامی درحقیقت از روی معادل مزدایی خود گرتهبرداری شده است (نک : «در جستوجوی...1»، 159-163). اما او در مقالۀ کوچک دیگری اعتراف میکند که هنوز نتوانسته است آن گرتهبرداری را ثابت کند. در عوض، تردید ندارد («پیشینه... »، 403) که عبارت «شهادت»، از پهلوی < سریانی < یونانی گرفته شده است (ذکر چندین عبارت سریانی با مضمون شهادت). اما آنچه به ترجمۀ قرآن مربوط است، نوشتۀ سکهای است که مشیری معرفی کرده است (ص 168-172). در این سکه، عبارت لا اله الّا الله/ لا اله الّا هو به صورت زیر (بنا به قرائت ژینیو، همان، 404) به پهلوی ترجمه شده است:
yzdt’ Y BR’ ªLH ’ĦRN yzdt' LªYT که چنین خوانده میشود: yazd ī be ōy any yazd nēst. ترجمۀ واژه به واژۀ آن نیز چنین است: یک خدا بیرون از او، خدای دیگری نیست. ژینیو اشاره میکند که دو پاره عبارت عربی، به آن جهت در پهلوی جابهجا شده است که در این زبان فعل را در پایان جمله میآوردند (همان، 403-406).
زبان نخستین ترجمهها: در هر حال، نخستین ترجمهای که از قرآن کریم در دست داریم، در میانههای سدۀ 4ق پدید آمده است؛ این ترجمه و نیز چهار پنج کتاب دیگر از همین زمان که همه ترجمه از عربیاند، سرآغاز نثر فارسی هستند.
اینک باید دید که آیا این آثار که نمایشگر نثر فارسی در دوران تکویناند، چه اندازه از زبان مبدأ(عربی)تأثیر پذیرفتهاند؟ به گمان ما لازم است نثر ترجمههای قرآنی را به کلی از نثر دیگر نوشتههای فارسی متمایز سازیم؛ در متنهای غیرقرآنی، پیروی از ساختار دستوری زبان عربی البته سخت آشکار است، اما قانون نیست؛ حال آنکه در ترجمههای قرآنی، نهادن واژههای فارسی در ریخت دستوری عربی، به صورت قانونی نانوشته و ناگفته درآمده است، اما ترجمۀ روایتهای مذهبی در احادیث بلند بیشتر در مرحلۀ میان آن دو قطب قرار میگیرد. گاه مترجم، آنچنان که گویی متن روایت بنیادین خود را در برابر چشم دارد، به ترجمهای لفظ به لفظ و منطبق با دستور زبان عربی دست میزند.
در عوض، به هنگام ترجمۀ روایات دینی و غیردینی، و حتى در ترجمۀ احادیثی که گویی مترجم متن آنها را پیشرو نداشته، و در ترجمۀ آنها بر حافظۀ خود اعتماد میکرده، نثر فارسی روانتر و از چنگ نحو عربی آزادتر است. پس اینک میتوان نثر نخستین کتابهای فارسی را در تعامل با نثر عربی، به دو گروه اساسی تقسیم کرد: 1. آنهایی که به شدت از دستور زبان عربی پیروی کردهاند (بهویژه ترجمههای قرآنی و برخی احادیث)؛ 2. نوشتههایی که از نحو عربی دوری گرفتهاند (این نثر را بیشتر در داستانهای بلند میتوان یافت). پیدا ست که نثر فارسی در میانۀ این دو حالت، درجات و نوسانهای بسیاری دارد.
نمونهای که اینک عرضه میکنیم، متنی دینی است، اما از قرآن نیست، با اینهمه، شیوۀ ترجمۀ آن، یکسره شبیه به ترجمههای قرآنی است:
«اختلاف کردند مفسران اندر معنی این آیت... خلق همه یک امت بودند، چو عرضه کردندشان فر آدم(ع)... برون آورد از پشت آدم... پس مختلف شدند ]از[ پس مرگ آدم... بفرستاد خدای عزّوجلّ به ایشان پیغامبران را رهنمایان و معلمان» (بخشی...، 80).
حال اگر در زیر یکیک واژههای این متن، معادل عربی آنها را بنهیم، ملاحظه میکنیم که جملۀ عربی کاملاً سالمی بهدست میآید:
«اختلف المفسرون فی معنی هذه الآیة. کان الخلق کله امة واٰحدة فلمّا عرضوهم علی آدم(ع)... اخرجهم من صلب آدم... ثم اختلفوا بعد وفاة آدم... ارسلالله عزوجل الیهم الانبیاء هادین و معلمین».
بدینسان، میتوان گفت که اگر ساخت دستوری و واژگانی فارسی میانه (پهلوی) در تکوین نخستین نثرهای فارسی دری عامل اصلی بود، باید اعتراف کرد که دستور زبان عربی هم در آن تکوین تأثیرگذار بوده است.
سبب ترجمۀ کتابها از عربی به فارسی: از سدۀ 4ق، 5 یا 6 کتاب فارسی برجای مانده که در درون یکی از آنها، ترجمۀ قرآن کریم نیز بهطور کامل موجود است. مراد همان کتابی است که به خطا، ترجمۀ تفسیر طبری نام گرفته است (نک : دنبالۀ مقاله). کتاب دیگری که لازم است در این بحث مورد عنایت قرار گیرد، کتاب دیگر طبری، یعنی تاریخ الرسل والملوک است که درست در زمان ترجمۀ تفسیر به فارسی برگردانده شد. اینک نخستین سؤالی که خاطر چند تن از پژوهشگران را بهخود مشغول داشته، آن است که انگیزۀ این ترجمهها (بهخصوص دو کتاب طبری) چه بوده است.
جدیترین کسانی که به این موضوع پرداختهاند، دانشمندان انگلیسی، التون دانیل و جولی اسکات میثمی را میتوان نام برد که میپندارند پیدایش ترجمۀ تاریخ، ترجمۀ تفسیر و السواد الاعظم حکیم ابوالقاسم سمرقندی انگیزههایی سراسر سیاسی داشتهاند، زیرا در زمان منصوربن نوح (سل 350-365ق) دولت سامانی دستخوش نوعی بحران بود، چندان که خلیفه نیز فرمانروایی خراسان را به نام ابوعلی چغانی صادر کرد و بدینسان، روابط میان سامانیان و مرکز بغداد از هم گسیخت. در این زمان منصور وزیر خود، بلعمی را به ترجمۀ تاریخ طبری فرمان داد (میثمی، «تاریخنگاری...1»، 24)، التون دانیل از مقدمههای عربی و فارسی این کتاب چنین برداشت میکند که کار ترجمه و در حقیقت بازسازی و تألیف، و نه تنها ترجمه، با دقت و احتیاط تمام و برحسب برنامهای از پیش چیده شده صورت میگرفت (همانجا)؛ ترجمه نه به دست فردی عادی، که
به دست وزیر بزرگ، سرپرست دیوان و فرمانده سپاه کشور بود که ناچار هرگز نمیتوانست از اغراض سیاسی دور باشد. «ترجمۀ تاریخ طبری جزئی از برنامۀ بسیار وسیعی بود که به ترجمۀ تفسیر طبری و السواد الاعظم نیز انجامید. همۀ این آثار بیتردید کوششی بود در ایجاد یک حکومت مشروع و یک ایدئولوژی رسمی از تاریخ و شریعت اسلامی که سرانجام، میبایست پاسدار نظام دولت سامانی گردد» (دانیل، 286؛ میثمی، همانجا، «چرا... »، 256).
بهعبارت دیگر، سامانیان میکوشیدند با ترجمۀ تاریخ طبری/ تاریخنامۀ بلعمی، آیین کشورداری مستقلی برای خود دست و پا کنند و با ترجمۀ تفسیر طبری و السواد الاعظم، مذهب نظاممندی پدید آورند و خلاصه میخواستند از مجموعۀ کتابهای ترجمه شده، به اضافه ترجمۀ فارسی قرآن کریم، زبان دری را در همۀ زمینهها، حتى در زمینۀ دین استقلال بخشند، تا شاید از گزند خلیفگان، ترکان و دیلمیان در امان باشند.
این نظریه با آنکه دانشمندانه و بسیار جذاب است، به گمان ما کافی نیست، زیرا ممکن است از این گفتار به این نتیجه رسید که فارسی، تنها به یمن اهداف سیاسی یکی از امیران سامانی شکوفا شد و ایران را فرا گرفت. حال آنکه در نیمۀ نخست سدۀ4ق، زبان فارسی در دو بعد هنری و علمی چندان در خراسان رواج داشت و مخاطبانی چندان فراوان یافته بود که شاید بدون پشتیبانی امیر هم میتوانست جای خود را در جامعهای ایرانی باز کند. ما جای دیگرکوشیدهایم برنقش مخاطبانیا فارسیگویان در انتشار فارسی پا بفشریم و نشان دهیم که تقریباً در همۀ کتابهای فارسی، گاه به گونهای بسیار گویا، مخاطبان ایرانی و درنتیجه، قلمرو زبان فارسی نشان داده شده است (نک : آذرنوش، چالش، 273 بب ).
بیتردید، کهنترین اشارتی که با اندکی تفصیل به گستردگی زبان فارسی و فزونی فارسیگویان در سدۀ 4ق رفته، آن است که در نخستین ترجمۀ فارسی قرآن و تفسیر، یعنی کتاب ترجمۀ تفسیر طبری آمده است، مترجمان در پیشگفتار کتاب دو علت برای فارسی کردن آن آوردهاند، اول آنکه خواندن قرآن و تفسیر عربی بر امیر منصوربن نوح (سل 350-366ق) دشوار بود، دیگر آنکه «اینجا بدین ناحیت زبان پارسی است و ملوکان اینجانب ملوک عجماند» (1/5).
1. نخستین ترجمۀ فارسی: ترجمۀ قرآن در کتاب ترجمۀ تفسیر طبری را میتوان نخستین ترجمۀ کامل و قرآنی به زبان فارسی بهشمار آورد، زیرا دلنگرانیهای امیر سامانی به هنگام ترجمه، خود نشان از آن دارد که مخالفان ترجمۀ قرآن به زبانهای دیگر، هنوز توانمند بودند، چندانکه تا آن زمان کسی جرئت آن نیافته بود که آشکارا دست به ترجمۀ قرآن زند.
با اینهمه، نمیتوان ترجمههای پراکنده را که بیشتر به صورت شفاهی پدید میآید، انکار کرد. اسفراینی با اشاره به این نکته میگوید: مردم ترجمۀ قرآن را به «تفاریق» در خطابهها و موعظهها میشنیدند، پس ترجمۀ کتبی آن هم ناچار منعی ندارد (1/5).
منصور سامانی برای آنکه از گزند انتقاد در امان باشد، بهتر آن دید که کار ترجمۀ فارسی قرآن را منوط به فتوای فقیهان بزرگ ماوراءالنهر کند (ترجمۀ تفسیر طبری، همانجا). به این منظور هجده ـ نوزده تن از ایشان را گردآورد، تا هم از آنان فتوا بستاند و هم بهترینشان را به کار ترجمه برگمارد.
بدینسان، کتاب که هم بر ترجمۀ فارسی قرآن شامل بود و هم بر تفسیر، مشروعیتی شگفت یافت، چندان که تقریباً بر همۀ ترجمههای پس از خود، و حتى بر بخشی از نثر فارسی تأثیری ژرف نهاد. ما این اثر را که بیتردید ترجمۀ تفسیر طبری نیست (نک : دنبالۀ مقاله)، از این پس، «ترجمه و تفسیر رسمی» میخوانیم.
کتابی که هماکنون در دست داریم و به همت حبیب یغمایی به چاپ رسیده است، چندان اصالت ندارد و نثر آن دیگر نثر نویسندگان بخارای کهن نیست؛ ناسخان آن را به سختی دستکاری و بلکه دگرگون کردهاند، چندان که امروزه یافتن نسخههای کاملاً مشابه تقریباً ناممکن گردیده است. مقدمۀ ظاهراً بسیار سودمندی که ناشر در آغاز کتاب نهاده، تحریف شده، و معیوب است و از دو قطعه که از نسخههای پاریس و تهران برگرفتهاند، تشکیل یافته است. از این مقدمه، این چند نکتۀ مهم جلب نظر میکند:
الف ـ در آن بـه چگونگی آوردن کتاب طبری و ترجمۀ فارسی آن اشاره شده است، اما اینک خواهیم گفت که کتاب اساساً ترجمۀ تفسیـر طبری نیست؛ ب ـ سبب ترجمۀ کتاب را توضیح داده، و کوشیدهاند کار خود را توجیه کنند؛ ج ـ لفظ «ترجمه» که در این مقدمه موجب گمراهی محققان گردیده است، در حقیقت معنی شرح و تفسیر دارد، نه برگرداندن چیزی از زبانی به زبان دیگر.
این کتاب ترجمۀ تفسیر طبری نیست. با وجود اشاراتی که در مقدمه آمده، اینک تردید نداریم که کتاب «ترجمه و تفسیر رسمی» (عنوان پیشنهادی ما)، شباهتی به تفسیر طبری ندارد، هم در ساخت بیرونی روایات و تفاسیر، و هم در ژرف ساختِ حکایات. اختلاف میان آن دو تردید ناپذیر است (نک : آذرنوش، «آیا...»، 551-560، تاریخ، 49-62). خلط میان این کتاب و تفسیر بزرگ طبری احتمالاً از آنجا برخاسته که در مقدمه، ماجرای فراهم آوردن کتاب و سپس ترجمه و تلخیص آن را شرح دادهاند. در این مقدمۀ ناهمگن، 5 بار کلمۀ «ترجمه» آمده که 3 یا 4 بار به معنای امروزی کلمه به کار رفته است. اما اینک میدانیم که در سدۀ 4ق، کلمۀ ترجمه تنها در معنای شرح و توضیح و بیان و تفسیر به کار میرفته است و بیشتر از کلمۀ «برگرداندن»، «تفسیر» و گاه نیز «ترجمانی» به جای آن بهره میبردند. از میان دلایل گونهگون، تنها به این چند مورد اشاره میکنیم: در همین کتاب، مترجمان ترجمههای دقیق و وسواسآمیز خود را با نام سوره آغاز میکنند، اما 7 بار نیز عنوان «تفسیر» (ونه ترجمه) را به آنها دادهاند؛ به عکس آنجا که به کار تفسیر و بیان داستانهای پیامبران پیشین پرداختهاند، 92 بار آنها را «ترجمه» خواندهاند، نه چیز دیگر. در درون متن هم بارها کلمۀ ترجمه به معنای تفسیر آمده است و حتى در مقدمه اگر بیشتر «ترجمه»ها را به معنی تفسیر بگیریم، از گنگی و بیسروسامانی مقدمه کاسته میشود. مثلاً در عبارت «خواست مر این را ترجمه کند، به زبان پارسی»، از آنجا که میدانیم کتاب حاضر ترجمۀ طبری نیست، ناچار باید کلمۀ ترجمه را به معنی «تفسیر» بگیریم. عکس آن نیز صادق است: دانشمندان فتوا دادند که «خواندن و نوشتن و تفسیر قرآن به پارسی» روا ست. در آن زمان، حدود 300 سال بود که قرآن را بیشتر شفاهاً به فارسی تفسیر میکردند و هرگز کسی بر این کار خرده نگرفته بود و اینک البته نیازی به فتوا نداشت. از اینرو، کلمۀ «تفسیر» را در عبارت بالا قاطعانه به «ترجمه» شرح میکنیم. جوزجانی در ترجمۀ حی بن یقظان، اثر ابن سینا نیز این چنین کرده است. او همۀ ترجمههای دقیق را «تفسیر» خوانده است و همۀ تفسیرها را «شرح» (برای تفصیل، نک : آذرنوش، همان، 54-60).
نثر عمومی ترجمۀ تفسیر طبری گاه سخت دل انگیز است. این زیبایی و نیز استفادۀ اندک از واژگان عربی نشان از تواناییهای بیپایان نثر دری در سدۀ 4 ق دارد که حتى از بازگرداندن سخن معجز خداوندی هم بیم به خود راه نمیدهد.
ترجمۀ قرآن: در این کتاب به طور کلی 3گونه ترجمه میتوان شناسایی کرد. یکی ترجمۀ داستانهای مفصل خواه از روی متن و خواه از حافظه که نثری نسبتاً آزاد و روان دارند و اینها در اینجا مورد توجه ما نیستند؛ دو گونۀ دیگر، ترجمههای قرآنیاند که یا در درون تفاسیر ترجمه شدهاند، یا جدا به طور مستقل. نثر این دو ترجمه به کلی با هم تفاوت دارند. نثر آنچه در درون تفاسیر به فارسی برگردانده شدهاند، در بسیار جایها، تن به چارچوب دستور زبان فارسی میسپارد و اعضای جمله را در جایهایی که ساختار فارسی میپسندد، مینهد؛ برعکس، ترجمههایی که به طور مستقل و خارج از بافت تفسیری عرضه شدهاند، به حدی با ساخت دستوری فارسی مغایرند که شاید نتوان نام ترجمه بر آنها نهاد. این گونه ترجمه، در حقیقت از حد واژه گزینی و معادل یابی درنمیگذرد.
شیـوۀ نوشتن ترجمهها: شیـوۀ عرضۀ این ترجمهگونهها نیز ــ به گمان ما ــ باید شیوهای خاص باشد. یعنی باید حتماً آیات الاهی به خطی درشت و خوش نگاشته شود و سپس واژههای فارسی، با خطی ریزتر و غالباً بدون توجه به جنبههای هنری آن در زیر تکتک کلمات قرآنی نقل شود (مثلاً آن چنان که در قرآن کوفی دیده میشود).
در چاپ کنونی ترجمۀ تفسیر طبری، این ترجمهها را در آغاز تفسیرها، بدون آیات و یکجا آوردهاند که به احتمال قوی یا کار نسخهنویس است، یا کار ناشر.
این شیوۀ ترجمه، با آنکه آشکارا مغایر دستور زبان فارسی است، فراگیر شد و ترجمۀ رسمی سامانیان، الگوی همۀ مترجمانی شد که طی 10 قرن پس از آن پدید آمدند. امروز هم بسیاری از مدرسان قرآن، به رغم برخی اصلاحات از همان شیوه تقلید میکنند.
معادلیابی: برای واژهگزینی، مترجمان بخارا 3 راه را برگزیدهاند: یا واژۀ فارسی اصیلی به ازای کلمۀ عربی نهادهاند، یا کلمۀ عربی را وام گرفتهاند، یا از ترکیب عربی گرتهبرداری کردهاند. نتیجۀکار آن شده است که شاید بتوان گفت بسامد واژههای عربی آن، حدود 5 تا 10٪ است.
واژهگزینی کار چندان آسانی نیست و خطرات فراوان دارد؛ زیرا هر یک از کلمات فارسی، از جمله کلمات دینی، بار معنایی خاص خود را داشتهاند و مفاهیم معینی را در ذهن خوانندگان ایرانی القا میکردهاند. حال اگر یکی از این کلمات را به ازای یکی از کلمات قرآنی عرضه کنیم، پیدا ست که دایرۀ معنایی این، با دایرۀ معنایی آن منطبق نخواهد شد. مثلاً «دیو» در سنتهای زردشتی، شکل و شمایل و ویژگیهای معین و محدودی به خود گرفته است، اما لفظ شیطان از اعماق سنتهای یهودی سربرکشیده، سپس در فرهنگ چندگونۀ مسیحی قرنها تابخورده، انبوهی خرافۀ آرامی، سریانی و حبشی ... را به دوش کشیده، و سرانجام در پیام آسمانی اسلام، بر شیطان رجیم اطلاق شده است. حال اگر در قرن 4 ق که هنوز آیینهای زردشتی فراموش نشده بوده است، مترجمی شیطان را به دیو ترجمه کند، لاجرم خود را در معرض خطر قرار داده است.
این دشواری به دو صورت از میان برمیخیزد: یا باید لفظ زبان مبدأ را وام گرفت، یا باید زمانی دراز درنگ کرد تا واژۀ فارسی از مفاهیم کهن خود پیراسته شود و اندک اندک همۀ معانی مستقیم و تلویحی و فرازبانیِ لفظ عربی را به خود جلب کند و سرانجام، بر دایرۀ معنایی آن لفظ کاملاً منطبق گردد؛ واژۀ «دیو» در این راه موفق نگردید و سرانجام، «شیطان» به جایش نشست، اما کلمۀ «نماز» چندان موفق بود که هیچگاه راه نفوذ به کلمۀ «صلوة» نداد (مثلاً نک : همان، 41-42).
در هر حال، شیوۀ کار، ساختار ناهنجار جمله و نیز واژگان در این کتاب ارجمند، بر سراسر تاریخ ترجمه از عربی به فارسی تأثیری شگرف داشت.
ما جای دیگر (نک : تاریخ، جم ) کوشیدهایم نشان دهیم که چندین ترجمۀ بسیار زیبای کهن را، چون در طول زمان اندکی دستکاری شدهاند، کتابهای مستقلی پنداشته شدهاند، حال آنکه چیزی جز نسخههای اصیلتر «ترجمه و تفسیر رسمی» نیستند. دیگر آنکه انبوه عظیمی از ترجمههای قرآن، تحت تأثیر مستقیم این کتاب بودهاند و از آن تقلید کردهاند. این تأثیر که البته به ترجمههای قرآنی محدود میشود ــ تقریباً در همۀ ترجمهها تا روزگـار قاجـار ــ محسـوس است. از این رو ست که همیشه میبینیم نثر عمومی این آثار با نثر ترجمههای قرآنیشان اندکی متفاوت است. حضور واژگان کهن فارسی در نثری که هنوز به نثر عربی نزدیکتر است، مهمترین ویژگی ترجمههای قرآنی فارسی ست. ترجمههای نمونهای چون ترجمۀ ابوالفتوح رازی، با همه استقلالی که در کار خود داشتهاند، هیچگاه از این کتاب گرانمایه بینیاز نبودهاند.
2 ـ 3. دومین و سومین کتاب که در واقع، کتابهای تازهای نیستند، به نامهای سورۀ مائده از قرآنی کوفی با ترجمۀ استوار فارسی و «ترجمهای قدیم از قرآن کریم» به چاپ رسیدهاند. مقایسۀ دقیقتر میان این دو و کتاب «ترجمۀ رسمی» آشکار میسازد که ترجمههای قرآنی این دو اثر، همان «ترجمۀ رسمی» است، اما چاپ ناپسند این کتاب اخیر، موجب شده است محققان به تشابه کامل میان آنها پی نبرند (نک : همان، 63-71).
4. چهارمین کتاب، ترجمۀ معروف به قرآن شمارۀ 4 است ترجمههای قرآنی این کتاب چندان استوار و کهنه مینماید که احمدعلی رجایی آن را اثری مستقل پنداشته است و بعید نمیداند که یکی از مترجمان تفسیر طبری آن را پرداخته باشد. به راستی تشابه میان این کتاب و «ترجمۀ رسمی» تردیدناپذیر است. در بسیاری از ترجمهها، هم کلمات و هم ریخت جملات کاملاً یکی است؛ اما این تشابه دلیل بر آن نیست که یکی از آن فقیهان بزرگ ترجمۀ مستقلی برای خود تدارک دیده باشد. به گمان ما، مترجم این کتاب، حدود دو قرن پس از تألیف «ترجمه و تفسیر رسمی»، این کتاب را پیش چشم نهاده، و از آن رونویس کرده است؛ اما در بسیار جاها که ترجمه مغلوط بوده، یا او نپسندیده، و یا برداشت آن مترجمان را با مذهب خویش همساز نمیدیده، خود بهاصلاح ترجمه دست زده است. مقدار این اصلاحات آنقدر هست که بتوان کتاب را نه نسخهای دیگر از «ترجمه و تفسیر رسمی»، که کتابی تقریباً مستقل پنداشت، هر چند که در حوزۀ تأثیر آن کتاب قرار میگیرد.
نکتۀ جالب توجه آنکه ترجمههای این کتاب، غالباً با نسخه ـ بدلهای «ترجمۀ رسمی» شباهت دارد و همین امر دلیل قاطعی بر تحریف متن و اصالت نسخه بدلهای این کتاب اخیر است( تاریخ، 73-81).
5. کتاب پلی میان شعر هجایی وعروضی فارسی، ترجمهای شگفت است. مترجم دریافته بود که فراسوی کلمات و معانی آنها، آیات الاهی را توازنی رمز آمیز و ایقاعی سحرانگیز فراگرفته است که نه گوشِ سخنْ فهم، بلکه احساس و روان آدمیزاد را مخاطب میسازد. وی گویی از ترجمۀ دقیق و معادلهای موازی دست کشید و خواست آن توازن و آن ایقاع را در اثر خود پدیدار سازد. محصول این کوشش، نثر نسبتاً موزونی است که گاه به شعر هجایی شبیه میگردد. احمدعلی رجایی این متن را قاطعانه شعر هجایی و احیاناً متعلق به سدۀ 1 ق دانسته است. اما به گمان ما، شعر هجایی بودن آن مسلم نیست، و از سوی دیگر، نوع کلمات عربی آن و شیوۀ به کاربردن آنها، آشکار میسازد که متن، حدود قرن 5 ق نگاشته شده است. این کتاب، هر چه هست، نمونۀ یک ترجمۀ آزاد از قرآن کریم است (همان، 83-87).
6-8. تفسیر قرآن پاک متعلق به اواخر قرن 4 یا اوایل قرن 5ق، و بخشی از تفسیری کهن متعلق به اواخر قرن 4 (برای نظر مینوی، نک : آذرنوش، 11) یا قرن 5 (به گمان ما)، و ترجمۀ متأخرتر دیگری که در درون همین کتاب آمده است، همه از خراسان برخاستهاند. نثر فارسی غیر ترجمهای در کتاب نخست بسیار دلانگیز است و در کتاب دوم، غالباً تابع نحو عربی، اما شیوۀ ترجمههای قرآنی در هر دو و نیز در ترجمۀ سوم، سراسر با شیوه و واژگان «ترجمه و تفسیر رسمی» منطبق است: واژهها همهکهن و بیش از 90٪ فارسی است، در همۀ آنها گویش خراسان آشکار است، و همه جا، ساختار عبارات عیناً با ساختار آیات منطبق و از قالب دستور زبان فارسی خارج است، جز اینکه در این دو کتاب، ترجمه با تفسیر درآمیخته است و در «ترجمه و تفسیر رسمی» مستقل است (برای توضیح بیشتر، نک : همو، تاریخ، 89-96، 97، 102).
9. کتاب مهم دیگری که به زبان معیار و با گرایش به گویش ماوراءالنهری بر جای مانده، ترجمهای کهن به فارسی موزون و مسجع است که نجمالدین عمر نسفی (از مردم نخشب، 462-538ق) آن را تألیف کرده است. نخستین نکتهای که در این کتاب نظر را جلب میکند، آن است که ترجمۀ نسفی، چه در حوزۀ واژگانی و چه در زمینۀ ساخت دستوری، هیچ تشابهی با «ترجمه و تفسیر رسمی» ندارد و شاید از اینجهت یگانه باشد.
از ایـن ترجمه، میتـوان بـه آسانی دریافت کـه نسفی ــ بر خلاف بیشتر مترجمان ــ سرِ نوآوری داشته و میخواسته است با بهرهگیری از واژگانی گاه متفاوت، و با جا به جایی کلمات، متن خود را آهنگین کند، جملهها را هم نوا سازد و به چندین پارۀ همنوا، قافیۀ یگانهای نیز ببخشد. وی این شیوه را هم در ترجمههای قرآنی به کار بسته، و هم در تفسیرهایی که خود مینگاشته است. عزیزالله جوینی در مقدمه کوشیده است همۀ صنایعی را که مؤلف به کاربرده است، شناسایی کند و نمونهای از هر یک به دست دهد. از دیگر نوآوریهای نسفی، گونهگونی بیحساب در ترجمۀ عبارت یکسان قرآنی است؛ وی «بسمله» را دست کم به 10 شکل جوراجور ترجمه کرده است (نک : جوینی، 20-21).
ارزیابی کار نسفی دشوار است. به گمان ما وزن و قافیهای که او در نثر خود نهاده است، به قیاس آهنگ قرآن کریم، جلوۀ چندانی ندارد.
10. تفسیر قرآن کمبریج، که میان قرنهای 4 و 5ق تدوین شده، و تنها نیمۀ دوم آن که خود دو جلد است، باقی مانده است. این کتاب، یکی از دلانگیزترین آثار نثر فارسی است.عبارات دستوری و واژگان کهن و گاه نایاب، از این کتاب گنجینهای تقریباً همسنگ «ترجمه و تفسیر رسمی» ساخته است. این کتاب را ــ با آنکه تأثیر «ترجمه و تفسیر رسمی» برآن آشکارنیست ــ ما از حوزۀ این ترجمه بیرون ننهادهایم؛ زیرا خاستگاه، گویش، واژگان و طرز جملهپردازی هم در روایات و هم در ترجمهها، در هر دو کتاب مشابه است. مؤلف تفسیر کمبریج، هنگام تفسیر و داستانسرایی، غالباً عبارات شیوا و دستوری به کار برده، و بیگمان حجم اینگونه جملهها در آن، نسبت به «ترجمه و تفسیر رسمی» بیشتر است، اما باز، مانند این کتاب، انبوهی جمله را نیز به قیاس نحو عربی پرداخته است.
این مترجم ناشناس در ترجمۀ آیات، با آنکه شیوۀ مزجی داشته است و انتظار میرفت آزادانهتر عمل کند، باز دقیقاً از «ترجمه و تفسیر رسمی» پیروی کرده است، بدینسان که میتوان ترجمهها را از درون متن تفاسیر بیرون کشید و بیآنکه ترتیب آن مشوش شود، عیناً زیر آیات الاهی نهاد. با این همه، در این کتاب جملههایی که از بند نحو عربی رها شده و سر به قواعد دستور فارسی نهادهاند، نیز بسیار است.
واژگان این کتاب نیز پیوسته با واژگان «ترجمه و تفسیر رسمی» مشابه است و هیچگاه «خدا، فریشته، دیو، پری، رستاخیز، دوزخ، پادافراه، خستو، جادو» و نظایر آنها، جای به معادلهای عربی ندادهاند و هنوز برخی شیوههای کهن چون مطابقت صفت و موصوف یا قیدهای سبب مرکب از «از بهر... را» در آن فراوان است. به رغم همۀ این تشابهات، باز استقلال و هنرمندی مترجم قابل انکار نیست (آذرنوش، همان، 103-117).
11. در کتاب تفسیری بر عشری از قرآن مجید، متعلق به سدۀ5 ق تحولی خجسته پدیدار میشود. به طور کلی، ساختارهای نحوی در این کتاب، نسبت به بسیاری از آثار مشابه، به سبک مقبول فارسی نزدیکتر است. جملههای موصولی و شرطی و نظایر آنها، به گونهای یکنواختتر و مطمئنتر عرضه شدهاند، و خلاصه رواننویسی و پرهیز از پیچیدگی و پیروی از نحو فارسی، قاعدۀ عمومی کتاب است. با این همه، درست مانند کتابهایی که پیش از این بررسی کردیم، باز پیوسته با این پدیده مواجه میشویم که نویسنده، بیشتر در قطعات کوتاه و نه داستانها، ناگهان در تار و پود ساختارهای عربی گرفتار میآید و جملاتی عرضه میکند که به گوش فارسیزبانان غریب مینماید.
متن ترجمهها نیز در این کتاب، از همۀ کتابهای کهنتر به فارسی دستوری نزدیکتر است، و حتى مترجم گاه جرئت میکند، از چارچوب لغوی ـ نحوی آیه بیرون آید و جملاتی به فارسی درست عرضه کند. اما هنوز هم ترجمۀ آیات عموماً در قالب ترجمههای کتاب «ترجمه و تفسیر رسمی» است؛ بیشتر ترتیب کلمات در جملۀ فارسی، بر ترتیب کلمات آیه منطبق است، هنوز مفعول مطلقها عیناً گرتهبرداری میشوند (مثلاً برمیآغالند، برآغالیدنی) و قیدهای سبب را، شاید به تقلید از عربی، با استفاده از دو حرف ترجمه میکنند (=از بهر فتنه را).
در زمینۀ واژگان و نحوۀ گزینش آنها، هیچ تفاوتی میان این کتاب و «ترجمه و تفسیر» نیست. واژههای اصلی دین، از «پیغامبر و رستخیز» گرفته، تا «پری و دیو و گرویده و ناگرویده و خستون و ناخستون» همه همانهایی است که در آثار کهن دیدهایم. به عبارت دیگر، این مؤلف نیز از گنجینۀ واژگان کهن در ترجمههای دیگر ــ و حتماً از «ترجمه و تفسیر رسمی» نیز ــ بهره گرفته، و برای یافتن کلمات تازه، رنجی برخود هموار نکرده است (نک : همان، 119-127).
12. تاج التراجم فی تفسیر القرآن للاعاجم، اثر شاهفور بن طاهر اسفراینی (د 471ق)، یکی از زیباترین آثار تفسیری فارسی و دومین ترجمۀ تاریخداری است (میان سالهای 430 تا 460ق، نک : مایل هروی، 1/11) که میشناسیم. نهادن تاج التراجم در این مرتبه، به آن جهت نیست که قاطعانه میتوانیم آن را بر چند تفسیر و ترجمۀ پیشین ــ و به خصوص تفسیر کمبریج ــ مقدم یا مؤخر بپنداریم. این کتاب از نظر ساختار، واژگان، دوگانگیِ نثر در ترجمه و تفسیر، به کتابهای همعصر خود شباهت بسیار دارد. آیا این شباهت از آنجا ست که دیگران از آن تأثیر پذیرفتهاند، و بدینسان، کتاب تاج التراجم نقطۀ عطفی در تاریخ ترجمههای قرآنی شده است (همو، 1/4-6)، یا به عکس، این کتاب از آن ترجمهها تقلید کرده است؟ آنچه محقق و مصحح کتاب را بر مقدم داشتن تاجالتراجم نسبت به دیگر ترجمهها تشویق کرده، سخنان مؤلف در مقدمۀ آن کتاب است (همو، 1/5-6). سخنان اسفراینی دربارۀ علت ترجمۀ قرآن به فارسی در قرن 5 ق، مانند مقدمۀ «ترجمۀ و تفسیر رسمی» سخت گرانبها ست و ما را از مقدار آشنایی و گرایش مردم نسبت به زبان فارسی یا عربی، آگاه میسازد. وی در اینجا، پس از بیان وجوب ترجمه، به حق ابراز میدارد که مترجمان پیشین کوشیدهاند برای هر واژۀ قرآنی، معادلی واحد پیدا کنند و بدینسان، دایرۀ معنایی آن را محدود کردهاند و نیز معنای ظاهری کلمه را میجستند و دیگر به تفاسیر عنایت نمیورزیدند. این گفتار نیک نشان میدهد که مؤلف، پیش از هر چیز، دغدغۀ معنی و به خصوص تأکید بر فهم مذهب خود از کلمه را داشته است، تا برای «مذاهب اهل الحاد» نصرتی نباشد. به عبارت دیگر، وی از عبارات ناهنجار و گاه نامفهوم ترجمههای تحتاللفظی آزرده نیست؛ و به همین جهت است که او خود گام عمدهای در این کار برنداشته است؛ زیرا او نیز در دایرۀ همان سنتی که «ترجمۀ رسمی» حدود 100 سال پیشتر پیریخته بود، درافتاد: در ترجمههای قرآنی، از نحوعربی پیروی کرد و در کار ترجمه، از «ترجمۀ رسمی»؛ پس جز اندکی، بهتر نشد، و بیتردید از ترجمههای تفسیری بر عشری از قرآن که احتمالاً بر او مقدم است، فارسیتر نیست. اما او در ترجمههای غیرقرآنی آزادانه عمل کرده، و مانند تفسیر کمبریج، جملههای فارسیتری تدارک دیده است. از نظر واژگان، وضعیت عمومی، کاملاً همان است که در دیگر ترجمهها ملاحظه کردیم: در ترجمههای قرآنی، به سبب تأثیرپذیری از گذشتگان و
به خصوص «ترجمه رسمی»، کلمات فارسی بیشتر است و در نثر عمومی کتاب، واژگان عربی اندک اندک کثرت مییابند.
ما در بررسی این آثار خواستهایم نشان دهیم که در نخستین ترجمههای قرآنی، واژهای فارسی بسیار فراواناند (تقریباً 90٪) و ساختار عبارات، کاملاً عربی است. اما هر چه در زمان پیش میآییم، این وضعیت تغییر میکند، یعنی واژهها به تدریج عربی میشوند و ساختار، بیشتر فارسی. اگر بتوان این دو ویژگی را ملاک قرار داد، آنگاه باید تفسیر کمبریج را در آغاز سدۀ 5 ق، و اسفراینی را در اواسط آن نهاد. نیز اگر این ادعا راست باشد، باید پذیرفت که اسفراینی از تفسیر کمبریج بیبهره نبوده است. زیرا مقایسه میان آن دو، از تشابهات بسیاری پرده برمیدارد. مثلاً برخلاف بیشتر ترجمهها، این دو کتاب نَسیاً مَنْسیّاً (مریم/ 19/23) را به «رگوۀ زنان» ترجمه کردهاند (نک : تفسیر قرآن کمبریج، 1/13؛ اسفراینی، 3/1351).
خلاصه آنکه کتاب تاج التراجم با همۀ زیبایی و سودمندی، مسیر تحول ترجمهها را دنبال میکند و از نظر زبانشناسی تفاوت فاحشی با ترجمههای همعصر خود ندارد.
13. از کتاب ترجمۀ قرآن موزۀ پارس. متعلق به سدۀ 5ق، تنها یک نیمه (از سورۀ مریم تا پایان کتاب) باقی مانده است. این ترجمه که ترجمۀ خالص قرآن است و هیچگونه تفسیر همراه ندارد، تقلید آشکاری از «ترجمه و تفسیر رسمی» است؛ زیرا انبوهی از ترجمههای آن، با ترجمههای این کتاب منطبق است، و حتى گاه شرحهای مختصری که برای برخی واژهها آمده، در هر دو کتاب تکرار شده است. با این همه، مترجم قرآن موزۀ پارس، در بسیاری از جاها از «ترجمۀ رسمی» عدول کرده، و به ذوق و سلیقۀ خود، یا بر اساس تفاسیری دیگر، به عباراتی تازه و گاه روشنتر پرداخته است. از سوی دیگر، این مترجم نیز گویی درصدد اصلاح لغزشهای «ترجمه و تفسیر رسمی» بوده، زیرا گاه عین عبارات آن را آورده، و فقط کلمهای را که در آن غلط بوده، و یا او نمیپسندیده، تغییر داده است.
بدینسان، این ترجمه که باز از خراسان برخاسته است، از نظر شیوه و واژگان و تقلید، کاملاً به وضعیت قرآن شمارۀ 4 شبیه میگردد (آذرنوش، تاریخ، 129- 137).
14. یکی از نیکوترین ترجمهها، اثر ابوبکر عتیق نیشابوری (سورآبادی) است (همان، 139-153). نخست تلخیص گونهای از تفسیر بزرگ سورآبادی که در موقوفات تربت شیخ جام محفوظ بود، با عنوان ترجمۀ قصههای قرآن به چاپ رسید (1338ش)، و سپس، دوباره قصههای قرآن از تفسیر وی استخراج، و با عنوان قصص قرآن مجید منتشر شد (1348ش). آن تلخیص گونه کهنهتر است و به اصل نزدیکتر، حال آنکه تفسیر خود، سخت دستکاری شده است.
در متن این تفسیر، دوگونه تحول مشاهده میشود؛ یکی فزونی یافتن واژههای عربی است، و دیگر گرایش ساختار جملات به سوی دستور زبان فارسی؛ اما آنچه مانند ترجمههای بسیار دیگر، سخت نظر را جلب میکند، آن است که در لابهلای قطعات روان و درست فارسی و انبوه کلمات نورسیدۀ عربی، ناگهان به عباراتی برمیخوریم که نه از دستور فارسی پیروی میکند و نه واژههای عربی را به خود راه دادهاند. پژوهشگری که آثار گذشته را بررسی کرده است، دیگر از این امر در شگفت نمیشود؛ زیرا به تجربه درمییابد که اینگونه عبارات باید ترجمۀ آیات الاهی باشند که به سنت کهن، و احتمالاً به تقلید از «ترجمه و تفسیر رسمی»، به فارسی برگردانده شدهاند. در کار سورآبادی اتفاقاً تأثیر این کتاب اخیر به خوبی آشکار است: ریخت بسیاری از عبارات ترجمهای به هم شبیهاند و انبوه کلمات فارسی در هر دو یکسان است. نکتۀ ظریف در این تأثیر، آن است که مترجم، گاه در ترجمۀ کلمهای معین از قرآن کریم، واژهای کهن را از «ترجمۀ رسمی» وام گرفته، و به کار برده است، حال آنکه آن کلمه، هرگز در جاهای دیگر کتاب به کار نیامده، و احتمالاً در زبان مردم عصر او هم مأنوس نبوده است (مانند پژول = کعب، فاوا = خلاف، دوسنده = لازب...). بدینسان، ترجمۀ سورآبادی نیز در حوزۀ تأثیر «ترجمه و تفسیر رسمی» قرار میگیرد.
15. تفسیر شنقشی (همان، 155-162) که با عنوان گزارهای از بخشی از قرآن کریم چاپ شده، دنبالۀ تحول آهستهای است که در کتابهای دیگر دیدیم: نثر عمومی فارسیتر است، اما واژگان عربی آن به حدود 12تا 15٪ میرسد و به همین سبب، آن را به اواخر سدۀ 6ق متعلق میدانیم. ترجمههای قرآنی آن کاملاً به شیوۀ ترجمه و تفسیر رسمی است: در برخی از آیات، ترجمههای او گویی عیناً از آن کتاب گرفته شده، جز اینکه برخی واژهها را اصلاح کرده، یا برحسب برداشت خود تغییر داده است. این کتاب چون از خراسان برخاسته است، گویشی شبیه به همۀ کتابهای گذشته، از جمله «ترجمه و تفسیر رسمی» دارد.
16. کشفالاسرار میبدی (نک : همان، 163-190)، یکی از مهمترین و دلنشینترین ترجمهها و تفاسیر فارسی است که جای گفت و گوی بسیار دارد؛ زیرا کتاب در 3نوبت نوشته شده است و میتوان حالات روانی مؤلف را هنگام ترجمه یا نگارش، در 3 فضای متفاوت بررسی، و با هم مقایسه کرد. این اثر را از جهاتی میتوان اوج تحول ترجمه به شمار آورد و از قرن 6ق به بعد، تنها تفسیر ابوالفتوح رازی را میتوان همسنگ آن پنداشت.
ما در تاریخ ترجمه (ص 188-190)، احوال میبدی را در هر یک از نوبتها بررسی کرده، و ترجمههای او را با هم سنجیدهایم، و آنگاه به مقایسۀ آنها با «ترجمه و تفسیر رسمی» پرداختهایم و در پایان چنین نتیجه گرفتهایم:
الف ـ در نـوبت سوم، نثر میبدی شکوهمند و شاعرانه و عرفانی است و اساساً صنعت و کهنگرایی در آن اندک است.
بـ تفسیر نوبت دوم بیشتر به عربی نوشته شده، و بخشهای فارسی آن هم عموماً ترجمه است؛ به همین سبب ریخت جملههای عربی در آن فراوان یافت میشود. با این همه، قطعات شیوا و مطابق با دستور فارسی هم در آن بسیار است. این بخشها را باید طبیعیترین گفتار و معمولترین شیوۀ بیان در عصر میبدی پنداشت. از اینرو، ناچار انبوهی کلمۀ عربی که دیگر در سدههای 5 و 6ق رواج یافته بود، در آن به کار آمده است. حجم اینگونه کلمات، شاید به 30 تا 40٪ برسد.
جـ در نوبت اول همه چیز تفاوت دارد: ساختار عبارات، غیرفارسی و شبیه به «ترجمه و تفسیر رسمی» است، اما میبدی با تغییر دادن جای افعال و افزودن برخی کلمات و جملات، عبارات خود را فارسیتر کرده است. حوزۀ واژگانی او نیز شگفت است. گویی خواسته است در مقابل الفاظ الاهی، شکوهمندترین و فخیمترین واژهها را بنهد.
تردید نیست که میبدی از ترجمههای کهن نیز بهره گرفته، و چون فخیمترین ترجمه همان «ترجمه و تفسیر رسمی» است، ناگزیر تأثیر این کتاب، خواه از نظر ساختار دستوری و خواه از نظر واژگان، بر کتاب او آشکار است.
دربارۀ ساختار این ترجمهها، چون شیوۀ اصلی همانا معادلیابی بوده است، دیگر از سبک نمیتوان سخن گفت. اما همین روش ترجمه با همۀ ناهنجاریها، همان سنتی است که مترجمان بخارا برنهادهاند و میبدی نیز کاری جز تقلید از آن شیوه نکرده است.
در زمینۀ واژگان نیز تأثیر «ترجمه و تفسیر رسمی» نیک هویدا ست و انبوهی کلمۀ کهن در ترجمههایی معین در هر دو کتاب عیناً تکرار شده است. در این میان 4 کلمه یافتهایم که کیفیتی خاص دارند: وارن، پژول، دوسنده، دیوستنبه. این کلمات که امروز فراموش شدهاند، احتمالاً در روزگار میبدی نیز چندان رواج نداشتهاند؛ زیرا او آنها را در تفسیر بزرگ خود گویا هیچگاه به کار نبرده است، مگر یکبار در ترجمۀ 4 کلمۀ قرآنی که در «ترجمه و تفسیر رسمی»، نیز عیناً به همان 4 کلمۀ فارسی کهن برگردانده شدهاند. این امر که البته دیگر اتفاقی نمیتواند بود، احتمالاً دلیلی بر تقلید گاه به گاه میبدی از آن کتاب کهن است.
17. کتاب روحالجنان ابوالفتوح رازی (همان، 195-212) که طی دهههای دوم و سوم قرن 6ق تدوین شده است، یکی از بزرگترین منابع تفسیری شیعیان به شمار میآید؛ زیرا ابوالفتوح، هم زباندانی برجسته بود و هم در دانشهای دینی به کمال رسیده بود. در کار او نثر دینی فارسی به اوج تحول خود رسیده است. ترجمه نیز شیوهای بس پسندیده یافته است، چندان که میتوان ابوالفتوح را در این زمینه، زبردستترین مترجم زمان خود انگاشت. نتایجی که از پژوهش در کتاب او به دست آوردهایم، بدینقرار است:
نثر ابوالفتوح، در فضای باز داستانسرایی ــ که پیوسته مورد عنایت نویسندگان و مفسران ایرانی بوده است ــ نثری دلانگیز و توانا ست، کمتر بوی ترجمه از آن برمیخیزد، کلمات عربی آن البته نسبت به قرن پیش فراوان است، اما هنوز اغراقآمیز نیست. با اینهمه، هنگام بیان مبانی شریعت و ذکر دقیق احکام، فضا بر او تنگ میگردد، جملات گاه از روال فارسی منحرف میشوند و کلمات عربی به نحو چشمگیری فزونی مییابند. کار ترجمۀ او را در 3 مرحله بررسی کردهایم:
الفـ در ترجمۀ روایات و احـادیث، ابـوالفتوح زبردستی کمنظیری از خود نشان میدهد، نحو فارسی را غالباً مراعات میکند و در نتیجه واحدهای معنایی عربی را، یکجا، به واحدهای معنایی فارسی برمیگرداند. با این همه، او هم گهگاه دچار کج سلیقگی و اسیر نحو عربی میشود.
بـ گاه ناچار میشود آیات الاهی را در درون تفسیر، یا در اثنای داستانی ترجمه کند. در اینجا، مترجم آزاد است و آیات را به فارسی روان و دستوری برمیگرداند و تن به شیوۀ گذشتگان نمیدهد؛ به همین جهت، از آوردن انبوه کلمات عربی که دیگر در قرن 6ق رواج یافته بود، رو برنمیگرداند.
جـ اما ترجمۀ مستقل و رسمی قرآن در تفسیر او هیچگاه به ترجمههای دیگرش شبیه نیست، چندان که پیوسته موجب شگفتی شده است. ولی ما که همین امر را در دیگر ترجمهها نیز دیدهایم، نهتنها متعجب نمیشویم، که آن را طبیعی تلقی میکنیم؛ زیرا ابوالفتوح هم مانند دیگر مترجمان قرآن، دچار همان دل نگرانیها و عجزها بوده و ناچار کار خود را بر سنت گذشتگان گذاشته است و خود، گویی از آوردن ترجمهای نو سر باز زده است. ما در مقایسههای متعددی که میان ترجمههای قرآنی انجام دادهایم، نشان دادهایم که ابوالفتوح اساساً بر کتاب «ترجمه و تفسیر رسمی» اعتماد کرده، جز اینکه در اثنای کار، اغلاط ترجمه را در آن اصلاح کرده، گاه آن را بر حسب مذهب خود تغییر داده، و خلاصه در قرائات آنچه را خود میپسندیده، برگرفته، و ترجمه کرده است.
سبک خاص، عبارات غیرفارسی، واژگان کهنه در ترجمههای قرآنی باعث شده است که محمدتقی بهار (2/392-393) و برخی دیگر تصور کنند که ابوالفتوح از نثر سدۀ 5ق تقلید کرده است. باز به همین سبب، شعرانی اظهار میدارد که این ترجمههای قرآنی، از آنِ ابوالفتوح نیست (ص 274). ما میپنداریم که این ترجمهها را بیتردید ابوالفتوح برگزیده، اما در این کار، بیش از همه از سنت ترجمۀ رسمی بخارایی در قرن 4ق، و شاید هم گاه از ترجمههای دیگر قرن 5ق استفاده کرده است.
18. کتاب بصائر معینالدین نیشابوری (نک : آذرنوش، همان، 213-220)، از این کتاب متعلق به اواخر قرن 6ق تنها یک جلد، آن هم بدون مقدمه و توضیحات و فهارس لازم به چاپ رسیده است. این کتاب نیز بازتاب تفسیرها و ترجمههای کهنتر، و دنبالۀ تحول ترجمه در مسیر زمان است. خصوصیات آن را چنین میتوان خلاصه کرد:
نثر کتاب اینک با دستور زبان فارسی انطباق بیشتر یافته و اجزاء جمله در جاهای مأنوس خود نشستهاند، هرچند که باز گهگاه تأثیر نحو عربی در ریخت جملات آشکار میشود.
پس از 300 سال تحول و تأثیر بیامان عربی، دیگر معانی کلمات در قالبهای فارسی خود تاب پایداری ندارند و به سرعت در قالبهای عربی جای میگیرند. دیگر از دیو و پری و مزگت و رستخیز و نظایر آنها کمتر خبری میتوان یافت.
ساختار جملات در ترجمههای قرآنی، به هیچ وجه با نثر عمومی کتاب هماهنگ نیست؛ زیرا این مترجم هم از همان سنت 300 ساله پیروی کرده است؛ اما گاه ملاحظه کرده که ترتیب کلمات در «ترجمه و تفسیر رسمی» به راستی نامربوط گردیده است. در این گونه موارد، میکوشد تا حد ممکن جمله را گویاتر سازد. علاوه بر ساختارهای کهن، کلمات کهن هم در این ترجمهها بسیار است؛ هرچند که از نثر عمومی کتاب به کلی رخت بر بستهاند.
با توجه به مقایسههای انجام شده، میتوان پنداشت که معینالدین نیشابوری، «ترجمه و تفسیر رسمی» و تفسیر سورآبادی را پیش رو داشته و کتاب بصائر خود را براساس آنها تدارک دیده است.
19. یکی از نسخههای تاریخدار ترجمۀ قرآن، نسخۀ مورخ 556ق است (همان، 221- 225). اینک، با این کتاب ملاحظه میکنیم که در محدودۀ زمانی کوتاهی، از اوایل قرن 5 تا اواسط قرن 6ق، چندین ترجمه و تفسیر عظیم به فارسی فراهم شده است. این ترجمه که از ری برخاسته، همچنان که محقق کتاب ملاحظه کرده، از روی کتاب کهنتری استنساخ شده است. راست است که متن آن از نظر گویش، تفسیر و ترجمۀ ابوالفتوح رازی را به یاد میآورد، اما ژرف ساخت جملات و نوع واژگان با «ترجمه و تفسیر رسمی» شباهتهای فراوان دارد؛ ترجمههایی هم که در آن به «ترجمۀ رسمی» شبیه نیستند، بیشتر با ترجمههای تفسیر کمبریج مشابهاند، چندان که میتوان گفت مترجم قرآن ری، از هر دو کتاب استفاده کرده است. در هر حال، از آنجا که سنت ترجمۀ قرآنی به این شیوۀ بخصوص هنگامی که سنتی فراگیر شده بود، دیگر شگفتآور نیست که این ترجمۀ قرن ششمی، از نظر جملهبندی و واژگان، تا حد زیادی به ترجمههای کهن، حتى «ترجمه و تفسیر رسمی» از قرن 4ق شبیه باشد.
20. تردید نیست که تفسیر جلاء الاذهان...، معروف به تفسیر گازر از قرن 8ق (آذرنوش، همان، 227-232)، چیزی جز تلخیص تفسیر ابوالفتوح نیست، و به همین جهت، در آن به چشم اعتبار ننگریستهاند. اما کار تلخیص در تفسیر گازر به راستی ستودنی است؛ زیرا او مهمترین و زیباترین بخشهای کتاب را برگرفته، و چنان به هم پیوند داده است که در آن هیچگاه گسیختگی احساس نمیشود. ترجمههای قرآنی او، مجزا و مستقل نیستند و باید آنها را از درون تفاسیر استخراج کرد. او در این ترجمهها، هم از تفسیر مستقل ابوالفتوح (به شیوۀ قدما و با الفاظ فارسی فراوان) استفاده کرده، هم از ترجمههای او در درون تفاسیر (با ساختار فارسی درست و با کلمات عربی بیشتر)، و هم اینکه او خود آنها را گاه به فارسی نزدیکتر ساخته است. نتیجۀ این کوششها آن است که میتوان گفت از قرن 4 تا 8ق، گازر در شمار معدود کسانـی است کـه بخشـی از آیـات الاهـی را ــ نه بـه صـورت معادلیابی و با حفظ ساختار عربی ــ که به زبان فارسی روان ترجمه کرده است.
21. حسین کاشفی را باید از نوابغ قرن 9ق به شمار آورد (همان، 233- 238). از میان انبوه کتابهای او، یکی مواهب علیّه است کـه ــ هرچند به پای تفـاسیر بزرگ فارسی نمیرسد ــ باز از روحیۀ محققانۀ مؤلف نشانها دارد و برخلاف بسیاری از آثار آن قرنها، از استقلالی نسبی برخوردار است؛ زیرا مؤلف منابع بیشماری را به فارسی و عربی وارسی کرده، و نخستینبار در شیوۀ تفسیرنویسی، به اشعار فارسی استناد جسته است.
در کار ترجمه، نمیتوان ثابت کرد که او از ترجمۀ معینی تقلید کرده است؛ ترجمههای قرآنی او را با بسیاری از ترجمههای کهن سنجیدیم و پیوسته ملاحظه کردیم که میان آنها و ترجمۀ او شباهتهایی هست، اما هیچگاه تقلید نیست. با اینهمه، این تکروی متأسفانه به خلقکاری نو نینجامیده است و البته نباید امید داشت که هنری بدیع از مواهب برخیزد؛ زیرا کاشفی نیز مانند همۀ مترجمان، اسیر سنت 600 ساله بوده است: ساختار عبارات او در ترجمۀ قرآن، منطبق بر نحو عربی است و در کلمات، بهرغم تحول بسیار، آثار کهنگی محسوس است. هنگامی که دو قطعه از او، یکی نثر عادی، و دیگری ترجمۀ آیات را در مواهب با هم میسنجیم، این نکته نیک آشکار میشود: نثر عمومی او، متکلف و نازیبا، و کلمات او تقریباً یکپارچه عربی است، اما ساختار عبارات پیوسته تابع دستور فارسی است. حال آنکه در ترجمههای قرآنی که با دستور فارسی همساز نیست، هنوز کلماتی چون آفریدن، آدینه، هر آینه، برانگیخته و گرویدن میتوان یافت که در نوشتههای عادی او به کار نمیآیند.
22 ـ 23. مواهب علیه، با آنکه تفسیری سنی است، مایه و پایۀ دو تفسیر پربهای شیعی شد، یکی ترجمۀ الخواص علی بن حسن زوارهای (خطی)، و دیگری منهجالصادقین فتحالله کاشانی، هر دو از قرن 10ق (آذرنوش، همان، 239-247).
این دو کتاب، از آن جهت که روایات و احادیث شیعی را در تفسیر قرآن گرد آوردهاند، کتابهایی ارجمندند، اما از نظر نثر فارسی، دچار همان بیماری جانکاهی هستند که گریبان نثر دورۀ صفوی را گرفته بود. نثر فارسی از زمان تیموریان سر اندر نشیب نهاد، تا سرانجام، در عصر صفوی، ترکیبات عربی، عبارات خام، ضربالمثلهایی که از اعماق سنتهای عربی برخاسته بود، اوزان جمع عربی، جملههای بیفعل یا با فعلهای وصفی، مطابقت صفت و موصوف عربی و دهها کجروی دیگر بر زبان فارسی سایهافکند، تا سرانجام آن را بیروح و عقیم کرد.
با این همه، سنت ترجمۀ قرآن هنوز همۀ توان خود را از دست نداده، و در ساختارهای نیمه عربی خود، انبوهی واژۀ فارسی حفظ کرده است. یک مثال کوتاه اهمیت این نکته را باز میشکافد: در 3 سطر از ترجمههای منهج الصادقین، 7 کلمۀ فارسی به کار رفته، حال آنکه در دو صفحۀ تفسیر (حدود 800 کلمه)، تنها پنج ـ شش کلمۀ معنیدار فارسی (خدا، روز، نام، بهشت، دوزخ) به کار رفته است و شماری فعل که بیشتر نقش رابطه را بازی میکنند (کردن، نمودن، ساختن و...).
بدینسان، در نثر فارسی دورۀ صفوی که به اوج تباهی رسیده، و سراسر عربی شده است، ترجمههای فارسی قرآن به جویباری میماند که با رگههای شفاف و تابناک آب در میان مردابی تیره و گلآلود جاری است (همان، 10-11).
24. ترجمۀ قرآن لاهیجی همراه با تفسیری مفصل در اواسط قرن 11ق نگاشته شد.
25. فتح الرحمٰن شاه ولیالله دهلوی (د 1176ق)، با چاپهای متعدد در هند و پاکستان؛ چاپ این ترجمه در عربستان سعودی (مدینه، مجمع ملک فهد، 1417ق) جالب توجه است.
ترجمۀ غالباً لفظ به لفظ، فارسیِ گاه ناهنجار، ترکیبات بیشتر عربی، واژگان گاه عامیانه که بازتاب زبان فارسی مردم هند و پاکستان در قرن 13ق است، از ارزش فنی کتاب نکاسته است؛ چندان که برخی از محققان ایرانی آن را در شمار بهترین ترجمهها نهادهاند. سنت ترجمۀ قرآن در شبه قاره، حدود دو قرن پیش از آن، با ترجمۀ مخدوم لطفالله بن مخدوم (معروف به مخدوم نوح، د 998ق) آغاز شده بود (نک : امیرالدین مهر، 139-144). اما ترجمۀ دهلوی بیگمان دقیقترین و عالمانهترین ترجمه در شبه قاره به شمار میآید.
ساختار جملات در این کتاب، کاملاً به ساختار ترجمههای کهن شبیه است، هرچند که مترجم گاه کوشیده است افعال، به خصوص فعلهای ربط را در جایهای مناسب و دستوری به کار برد، اما پیروی از ریخت نحوی قرآن، اساس کار بوده است. در حوزۀ معنایی و واژگانی، ترجمۀ دهلوی از استقلال خاصی برخوردار است. مقایسۀ این کار با ترجمههای کهنتر، به خصوص مواهب که انتظار میرود پایۀ کار دهلوی باشد، نشان میدهد که وی از دانش گستردۀ خود در کار ترجمه بهره گرفته، و کوشیده است از تأثیر دیگران در امان بماند (دربارۀ این کتاب، نک : انصاری، مسعود، 105-113؛ حداد عادل، 26-32؛ خرمشاهی، 1/555؛ انصاری، محمدرضا، 10- 28).
خوب است اشاره کنیم که ظاهراً دهلوی دومین کسی است که پس از اسفراینی در قرن 5ق، انگیزه و شیوۀ ترجمۀ خود را توضیح داده است. وی خواسته است که ترجمهای به «زبان فارسی سلیسِ روزمرۀ متداول» (ص «الف») عرضه کند؛ نیز در کار ترجمه 5 اصل را موردنظر داشته است: مراعات نظم قرآن در ترجمه؛ استفادۀ به اندازه از داستانهای مربوط به قرآن؛ گزینش بهترین توجیهات تفسیری/لغوی و فرونهادن بقیه؛ تنظیم جملۀ فارسی به گونهای که بازتاب کاملی از اعراب (= نحو) قرآن باشد؛ و خلاصه جمع آوردن میان دو شیوۀ معروف ترجمه: ترجمۀ تحتاللفظی و ترجمه به معنی (ص «ه »). پیدا ست که این برنامه تقریباً در همۀ بندهای آن، پیشاپیش محکوم به شکست است.
گویشهای ایرانی و ترجمۀ قرآن: در همۀ ترجمههایی که از سدۀ 4ق به بعد معرفی کردیم، پیوسته نشانههایی از گویش سرزمین مترجم یا مفسر پدیدار است. مثلاً جمع مخاطب از فعل کردن، گویا در ماوراءالنهر همیشه «کنیت» بوده است که در بیشتر موارد ناسخان متأخرتر به «کنید» برگرداندهاند؛ اما همین کلمه در لهجۀ ری، به صورت «کنی» آمده است (به خصوص در ترجمۀ ابوالفتوح رازی)؛ یا کلمۀ «زبان» را به شکلهای «زفان» و «زوان» نیز فراوان میتوان یافت. اما این تفاوتها، خواندن متن را بر خواننده دشوار نمیسازد؛ از اینرو، مراد ما از «گویش»، آن متنهایی است که در آنها واژگان، به درجهای با فارسی معیار تفاوت دارد که بهآسانی قابل فهم نیست. نیز باید توجه داشت که تفاوت میان متنهای گویشی و معیار، تنها در واژهها، یعنی در صرف جلوه میکند و نه در نحو (نک : دنبالۀ گفتار).
تاکنون 3 ترجمۀ قرآنی با دو گویش کهن به دست آمده است: یکی احتمالاً هراتی است و دو تا سیستانی:
1. کتاب بخشی از تفسیری کهن به پارسی را مرتضى آیتالله زادۀ شیرازی، همراه با مقدمهای از علی رواقی در 1375ش منتشر کرد. زبان این تفسیر که ترجمههای قرآنی را نیز در بردارد، بسیار نامأنوس است. اما مقایسۀ میان آن و کشفالاسرار میبدی نشان میدهد که این کتاب، چیزی جز «نوبت اول» میبدی، همراه با اضافاتی از «نوبت دوم» او نیست. تشابه همۀ کتاب با اثر میبدی، و روایاتی که مؤلف به صیغۀ اول شخص مفرد نقل کرده (دیدم، شنیدم امام را...) تردیدی در این امر باقی نمیگذارد، هر چند که آیتالله زادۀ شیرازی نظرات دیگری ابراز داشته است (ص 29 بب ).
این کتاب و تشابه آن با اثر میبدی، در هر حال، این سؤال دشوار را پیش میآورد که: از این دو کتاب، کدامیک اصل است؟ آیا میبدی نخست کتاب را به لهجۀ هراتی نگاشته بوده؟، و یا کتاب را کس دیگری تألیف کرده، و میبدی نخست آن را به زبان دری برگردانده، و سپس در «نوبت دوم و سوم» گسترش داده است؟ نیز آیا کسی خواسته است که اثر میبدی را برای مردم هرات به لهجۀ آن سرزمین بازنویسی کند؟ (نک : آذرنوش، تاریخ، 191-193).
2- 3. علی رواقی که در 1365ش قرآن قدس را منتشر ساخت، در توضیحات مفصل خود در مقدمه (ص 5، 37-54، نیز مقدمه بر «ترجمۀ سورۀ مائده»، 95، مقدمه بر بخشی از تفسیری کهن، 33-35، و...) نشان داد که کتاب به گویش سیستانی کهن است که خود سخت به فارسی میانه شبیه است و اینک حلقۀ پیوند میان فارسی دری و پهلوی را تشکیل میدهد. در 1383ش، همین دانشمند ترجمهای از سورۀ مائده را به ضمیمۀ آینۀ میراث (ضمیمۀ 24) انتشار داد که با متن قرآن قدس تشابه فراوان دارد و ناچار باید به گویش سیستانی کهن باشد.
گویشی بودن واژگان این کتابها البته هیچ تأثیری بر کار ترجمه و شکلهای گوناگون آن نمیگذارد: متن شمارۀ 1 که در کشفالاسرار معادلی به زبان معیار دارد، نشان میدهد که ساخت جملههای فارسی ترجمهای در هر دو حالت یکسان است. دو کتاب سیستانی هم که احتمالاً در سدههای 5 و 6ق فراهم آمدهاند، از آیین ترجمههای پیش از خود پیروی کردهاند. در «ترجمۀ سورۀ مائده» و قرآن قدس مانند بیشتر قرآنها مترجم، متن قرآنی را به خطی آراسته و درشت، و ترجمۀ فارسی را به خطی ریزتر و تهی از هرگونه آرایش هنری زیر متن قرآن نگاشته است. از مترجمان و مقدار دانششان هیچ نمیدانیم. اگر دانشمندان بزرگی نباشند، ناچار باید کتابی چون «ترجمه و تفسیر رسمی» را الگوی کار خود قرار داده باشند. این امر، در «ترجمۀ سورۀ مائده» آشکار است: در ترجمه هر آیه، یک یا چند عبارت میتوان یافت که عیناً در «ترجمۀ رسمی» هم آمده است.
ترجمههای موزون و منظوم: در میان ترجمههای کهن، در متن (شمارههای 5 و 9)، نشان میدهند که مترجمان، گاه کوشیدهاند ترجمههای خود را مانند متن خود قرآن، آهنگین سازند. ما دربارۀ پلی میان شعر هجایی و عروضی... (شم 5) گفتیم که نمیتوان این ترجمهها را شعری هجایی یا نیمه هجایی به شیوۀ شعر پهلوی دانست؛ تنها میتوان گفت مترجم خواسته است وزنی و ضربی در ترجمۀ خود بنهد، اما در این کار توفیقی نیافته است. گرایش به نثر آهنگین را در زمان نگارش پلی... (که به گمان ما قرن 5ق است، نه قرن اول)، وجود ترجمۀ آهنگین نسفـی (شم 9) تأیید مـیکند. ما ــ چنان کـه اشاره شـد ــ کار نسفی را نیز چندان موفقیتآمیز نمیپنداریم.
در زمان ما نیز کوششهایی در این زمینه شده است: جزء آخر قرآن با ترجمۀ مسجع و موزون (قم، 1376ش) از آن محمود صلواتی است. تشابه این ترجمه با ترجمههای موزون کهن در آن است که در هیچکدام، قاعدهای بر امر وزنپردازی و قافیهسازی حکمفرما نیست و چه بسا عبارت که از وزن و قافیه تهی است. شاید بتوان ترجمۀ عبدالمجید معادیخواه را نیز به این دسته افزود.
در میان همۀ ترجمههای موزون، ترجمۀ سورۀ تکویر که محمدحسین روحانی به فارسی سره و در قالب «بحر طویل» تدارک دیده، بسیار خوش آهنگ و دلنشین است. شهرت این قطعه چنان بود که با خط و تزیینات رنگین، روی برگههای گلاسه نیز در تهران پخش شد (نشر کارنگ).
تا آنجا که میدانیم، کسی از مترجمان کهن قرآن را به شعر فارسی ترجمه نکرده است، در عوض چند تن از معاصران به این کار دست زدهاند: امید امجد (1376ش)، محمدشائق قمی (1381ش)، محمد علیمحمد (1381ش، گزینشی)، شهاب تشکر آژنی (1384ش) و کرم خدا امینیان (1384ش).
ترجمههای معاصر: در انبوه ترجمههایی که پس از این پدید میآید، دیگر هیچ شیوۀ نو، یا هیچ اندیشه و سخن تازهای بروز نمیکند. اما شاید بتوان ترجمۀ مهدی الاهی قمشهای را سرآغاز گرایش به فارسینویسی پنداشت. مترجم به راستی از گذشتگان تقلید کرده، و گویی خود، سر فارسینگاری نداشته است. با اینهمه، ادبیات و نثر عمومی زمان در وی بیتأثیر نبوده، و به همینسبب، گاه عبارات او پسندیدهتر و دلنشینتر از کار گذشتگان است. حدود 30 سال پس از او، زینالعابدین رهنما که در فارسینویسی دستی توانا داشت، ترجمهای عرضه کرد که در آن، به راستی دستور زبان فارسی موردتوجه خاص بوده است. از آن پس دیگر هیچ ترجمهای نمیتوان یافت که بخواهد واژگان قرآنی را لفظ به لفظ به فارسی برگرداند. کمکم، خروج از شیوههای معمول و دستور زبان، یکی از موارد خردهگیری به ترجمههای نازیبا شد و این نکته را در صدها نقدی که بر ترجمههای معاصر نگاشته شده است، فراوان میتوان یافت.
نثر ترجمههای دو دهۀ اخیر که باید «دوران انفجار ترجمه» خواند، نسبتاً متفاوت است و میان نثر گاه عامیانه، و یا نثر «استاندارد» و همه فهم (مثلاً: بهاءالدین خرمشاهی) تا نثر فاخر کهنگرای ادیبانه (مثلاً: ابوالقاسم امامی) در نوسان است.
ما اینک فهرستی ــ احتمالاً ناقص ــ از ترجمههای سدۀ اخیر عرضه میکنیم و از باب اختصار، تنها سال چاپ و نام مترجم را میآوریم، و برای آگاهی بیشتر، به بهاءالدین خرمشاهی (1/544بب ، 570 بب )، و نیز حسن پویا (همۀ شمارههای هژدهگانۀ ترجمان وحی)، ارجاع میدهیم. چندین کتاب را که بیشتر جنبۀ تفسیر داشتهاند، فرو نهادهایم:
1313ش، میرزا محمد ثقفی؛ 1320ش، مهدی الاهی قمشهای؛ 1326ش، عبدالحسین آیتی (آواره)؛ 1336ش، ابوالقاسم پاینده؛ 1337ش، محمدکاظم معزی؛ 1337ش، عباس مصباحزاده؛ 1337ش، ابوالحسن شعرانی؛ 1344ش، محمدطاهر مستوفی، بصیرالملک؛ 1346ش، علینقی فیضالاسلام؛ 1346ش، حسین عمادزاده؛ 1347ش، حکمت آل آقا؛ 1348ش، عبدالمجید صادق نوبری؛ 1354-1366ش، زینالعابدین رهنما؛ 1355ش، سیداسدالله مصطفوی.
پس از انقلاب: 1358ش، صادق تقوی؛ 1359ش، داریوش شاهین؛ 1358-1361ش، شهرام هدایت؛ 1361ش، افغانی (ترجمه از اردو)؛ 1367ش، عبدالمحمد آیتی؛ 1989م، میّنی (لاهور)؛ 1368ش، ریاضآبادی(آکسفرد)؛ 1361- 1369ش، محمود یاسری؛ 1369ش، محمدباقر بهبودی؛ 1369ش، جلالالدین فارسی؛ 1369ش، محمد خواجوی؛ 1370ش، ابوالقاسم امامی؛ 1371ش، علیاکبر قرشی؛ 1371ش، مصطفى خرمدل؛ 1372ش، احمد کاویانپور؛ 1372ش، کاظم پورجوادی؛ 1372ش، جلالالدین مجتبوی؛ 1373ش، ناصر مکارم شیرازی؛ 1373ش، محمدمهدی فولادوند؛ 1374ش، بهاءالدین خرمشاهی؛ 1374ش، بهروز مفیدی شیرازی (لسآنجلس)؛ 1377ش، مسعود انصاری؛ 1377ش، باباصفری (استکهلم)؛ 1379ش، حسینعلی کوثری (آمریکا)؛ 1380ش، علیاصغر حلبی؛ 1381ش، کاظم ارفع؛ 1381ش، مهدی دادفر؛ 1382ش، قدرتالله بختیارینژاد (آمریکا)؛ 1382ش، اصغر برزی؛ 1382ش، محمدصادق تهرانی؛ 1383ش، ابوالفضل بهرامپور؛ 1383ش، حسین انصاریان؛ 1383ش، علی موسوی گرمارودی؛ 1383ش، نخستین ترجمۀ گروهی (محمدعلی رضایی و دیگران)؛ 1383ش، حسن ابطحی؛ 1384ش، محمدفقیهی؛ 1385ش، حمیدرضا مستفید (گزینشی).
مآخذ: آذرنوش، آذرتاش، «آیا ترجمۀ تفسیر طبری به راستی ترجمۀ تفسیر طبـری است؟»، یکی قطره باران، به کـوشش احمد تفضلی، تهران، 1377ش؛ همو، تاریخ ترجمـه از عربی به فارسی، تهـران، 1375ش؛ همـو، چالش میان فارسی و عربی، تهران، 1385ش؛ آیتاللهزادۀ شیرازی، مرتضـى، مقدمه بر بخشـی از تفسیری کهن به پارسـی، تهران، 1375ش؛ ابن ابـی اصیبعه، احمد، عیون الانباء، به کوشش نزار رضا، بیروت، دارمکتبة الحیاة؛ ابن ندیم، الفهرست؛ ابونعیم اصفهانی، احمد، ذکر اخبار اصبهان، به کـوشش ددرینگ، لیدن، 1934م؛ اسفراینی، شاهفـور، تاج التراجم،بهکوشش نجیب مایل هروی و علیاکبر الاهی خراسانی،تهران،1375ش؛ امیرالدین مهر، «نخستین ترجمۀ فارسی قرآن کریم در شبه قاره»، ترجمۀ حسن عباس، بینات، 1373ش، س 1، شم 3؛ انصاری، محمدرضا، «نقد و بررسی ترجمۀ شاه ولیالله دهلوی»، ترجمان وحی، 1377ش، س 2، شم 3؛ انصاری، مسعود، «شکوه و زیبایی در ترجمۀ قرآن دهلوی»، همان؛ بخشی از تفسیری کهن، به کوشش محمد روشن، تهران، 1351ش؛ بهار، محمدتقی، سبکشناسی، تهران، 1337ش؛ بیرونی، ابوریحان، الآثار الباقیة، به کوشش پرویز اذکایی، تهران، 1380ش؛ پویا، حسن، ترجمان وحی، قم، 1376ش بب ، س 1، شم 1 بب ؛ ترجمۀ تفسیر طبری، به کوشش حبیب یغمایی، تهران، 1339ش؛ تفسیر قرآن کمبریج، به کوشش جلال متینی، تهران، 1349ش؛ تفضلی، احمد، تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام، به کوشش ژاله آموزگار، تهران، 1376ش؛ جاحظ، عمرو، العثمانیة، به کوشش عبدالسلام محمدهارون، قاهره، 1374ق/ 1955م؛ جوینی، عزیزالله، مقدمه بر تفسیر نسفی، تهران، 1362ش؛ حداد عادل، غلامعلی، «معرفی ترجمهای از قرآن کریم»، کیهان اندیشه، تهران، 1370ش، شم 40؛ خرمشاهی، بهاءالدین، دانشنامۀ قرآن، تهران، 1377ش؛ خوارزمی، محمد، مفاتیح العلوم، به کوشش فان فلوتن، لیدن، 1895م؛ دهلوی، شاه ولیالله، مقدمه بر قرآن مجید با ترجمۀ فارسی دری (فتح الرحمن)، تهران، 1363ش؛ رضایی باغبیدی، حسن، «دربارۀ ترجمۀ عبارتی از قرآن به پهلوی»، نامۀ ایران باستان، تهران، 1380ش، س 1، شم 1؛ رواقی، علی، مقدمه بر بخشی از تفسیری کهن به فارسی، به کوشش مرتضى آیتالله زادۀ شیرازی، تهران، 1375ش؛ همو، مقدمه بر «ترجمۀ سورۀ مائده»، ضمیمۀ 24 آینۀ میراث، تهران، 1383ش؛ همو، مقدمه بر قرآن قدس، تهران، 1365ش؛ روشن، محمد، بخشی از تفسیر کهن، تهران، 1351ش/ 1972م؛ زرقانی، محمد، مناهل العرفان، بهکوشش فواز احمد زمرلی، تهران،1417ق/ 1996م؛ سرخسی، محمد، المبسوط، بیروت، 1406ق/1986م؛ شاطر،ج محمدمصطفى، القول السدید فـی حکم ترجمـة القرآن المجید، قاهـره، 1355ق/1936ش؛ شعرانـی، ابوالحسـن، «نثر طوبـى»،همراه ج 12 روح الجنان ابوالفتوح رازی، تهران، 1387ق؛ صادقی، علیاشرف، تکوین زبان فارسی، تهران، 1357ش؛ صدیقی، غلامحسین، مقدمه بر قراضۀ طبیعیات ابن سینا، تهران، 1332ش؛ همو، «بعضی از کهنترین آثار نثر فارسی تا پایان قرن چهارم هجری»، مجلۀ دانشکدۀ ادبیات تهران، 1345ش، س 13، شم 4؛ مایل هروی، نجیب و علیاکبر الاهی خراسانی، مقدمه بر تاج التراجم (نک : هم ، اسفراینی)؛ محمدیملایری، محمد، تاریخ و فرهنگ ایران، تهران، 1380ش؛ همو، الترجمة و النقل عن الفارسیة، بیروت، 1964م؛ نرشخی، محمد، تاریخ بخارا، ترجمۀ احمد بن محمد قباوی، تلخیص محمد بن زفر، به کوشش محمدتقی مدرس رضوی، تهران، 1363ش؛ همایی، جلالالدین، تاریخ ادبیات ایران، به کوشش ماهدخت همایی، تهران، 1375ش؛ نیز:
Azarnouche, A., »La Formation du persan sous l’influence de la langue arabe au IVE/XE Siècle«, Iran questions et connaissances, Paris, 2002, vol. II; Curiel, R. and Ph. Gignoux, »Un poids arabo-sasanid«, Studia Iranica, 1976, vol. V; Daniel, E., »Manuscripts and Edition of Bal’ami’s Tarjamah-i Tarikh-i Tabari«, JRAS, 1990; GAL; GAS; Gignoux, Ph., »Les Antécédents Nestoriens de la Chahāda«, Acta Iranica, vol. XXVIII; id, »Pour une origine iranienne du bi’smillah«, Etudes d’épigraphie, de numismatique et d’histoire de l’Iran ancien, Paris, 1979; Gutas, D., Greek Thought, Arabic Culture, New York, 1999; Meisami, J.S., Persian Historiography to the end of the Twelfth Century, Edinburgh, 1999; id, »Why Write History on Persian? Historical Writing in the Samanid Period«, Studies in Honour of C.E. Bosworth, ed. Hillenbrand, Leiden, 2000, vol. II; Mochiri, M.I., »A Pahlavi Forerunner of the Umayyad Reformed Coinage«, JRAS, 1981; Vaziri, M., Iran as Imagined Nation, the Construction of National Identity, New York, 1993.
اسم / زهرا خسروي
اِسْم، يكى از اقسام سهگانة كلمه در دستور زبان عربى اسم، فعل و حرف. عالمان صرف و نحو بيش از دو قسم ديگر كلمه به بررسى و تعريف اسم پرداختهاند. نخستين اشارهاي كه به اسم شده، همان است كه در روايت ابوالاسود ه م در قرن ق/م آمده است ه د، /88. چند دهه پس از ابوالاسود، ابن ابىاسحاق د 17ق/35م و شاگردش عيسى بن عمر 49ق/66م با عنايت به «علت و قياس»، اشارة خام منسوب به ابوالاسود را اندكى گسترش دادند نك: فليش، .I/26-28
در زمان سيبويه د 80ق اسم هنوز تعريف روشنى نيافته بوده، و وي در توضيح آن به ذكر چند مثال مانند رَجُل، فَرَس بسنده كرده است /. در همان زمان، كسايى د 83ق اسم را اينگونه تعريف كرده است: «اسم چيزي است كه صفت بپذيرد» نك: ابن فارس، 0؛ باز در همان زمان فرّاء د 07ق به ويژگيهاي دستوري ظاهري كلمه عنايت كرده، تعريف ديگري ارائه مىكند: «اسم آن است كه تنوين، اضافه و الف و لام بپذيرد». هشام ضرير د 09ق حرف جر پذيرفتن و منادا قرار گرفتن كلمه را براي تعريف اسم كافى مىداند نك: همانجا. اخفش ه م كه دوست سيبويه و عالمترين كس به الكتاب بود، ويژگى نحوي و صرفى - هر دو - را ملاك تعريف اسم مىشمارد و مىگويد: «هر كلمهاي كه فعل و صفت بپذيرد، مانند زيدٌ قام و زيدٌ قائم، و نيز به صورت تثنيه و جمع درآيد و تصريف نپذيرد، اسم است» نك: همانجا. حدود نيم قرن بعد، مبرد د 85 ق كه شارح بزرگ سيبويه بود، توصيف دستوري و معنايى كلمه را در تعريف خود نهاده، گفت: اسم آن است كه بر معنايى واقع گردد، مانند رَجُل، فَرَس و زيد؛ نيز اسم كلمهاي است كه حرف جر بپذيرد /؛ نيز نك: زجاجى، الايضاح...، 1؛ ابن فارس، 1. شاگرد او ابن سراج نيز همين تعريف را برگرفته است نك: زجاجى، همانجا.
اين بحث در ميان نحويان سدة و ق نيز همچنان ادامه مىيابد، با اين تفاوت كه تأثير منطق ارسطو اندك اندك بر نحو عربى نمايان مىگردد. راست است كه ابن سراج تقريباً مانند گذشتگان، اسم را كلمهاي مىداند كه بر معنايى يگانه دلالت كند /6 و زجاجى شايستگى فاعل يا مفعول واقع شدن و پذيرش حرف جر را در تعريف خود مىگنجاند الجمل...، ؛ اما ملاحظه مىشود كه زجاجى تعريف خود را در چارچوبى منطقى عرضه كرده، مىگويد: اين حد داخل در معيارهاي نحوي است و اسم نمىتواند از اين تعريف خارج باشد و غير اسم نيز در آن جاي نمىگيرد الايضاح، 8 و باز از قول منطقيان مىگويد: اسم صوتى است وضع شده كه بر معنايى دلالت مىكند، بدون اقتران به زمان؛ اما او، اين تعريف منطقى را از نظر نحو صحيح نمىداند؛ چه، به موجب آن بسياري از حروف نيز در آن جاي مىگيرد همانجا. حال معلوم نيست كه از چه روي ابن فارس همين تعريف را با اندكى دگرگونى از قول ابوبكر محمد بن احمد بصير و ابومحمد سلْم بن حسن به خودِ زجاجى نسبت مىدهد و همان ايراد را بر اين تعريف وارد مىسازد ص 2. فليش نيز به نقل از ابن فارس اين تعريف را به زجاجى نسبت داده، آن را متأثر از منطق ارسطويى مىداند IV/182 , 2 EI.
سيرافى در تعريف اسم مىگويد: اسم كلمهاي است كه فى نفسه بر معنايى دلالت كند و مقرون به زمان محصَّل نباشد نك: ابن يعيش، /2. ابن جنى نيز تعريفى به سانِ نحويان پيش از خود ارائه مىكند. اللمع...، 5-6؛ اما در ميان دانشمندان نحو سدة ق، ابوحيان توحيدي د 14ق تعريفى به دست مىدهد كه برگرفته از آراء نحويانى چون فراء و مبرد، هشام ضرير، اخفش اوسط، ابن سراج و سيرافى است /07- 08. در سدة ق زمخشري اسم را كلمهاي مىداند كه «فى نفسه بر معنايى دلالت مىكند و دلالت آن مجرد از اقتران است» ص . بدين سان او قيد «محصل» را از تعريف سيرافى و ابوحيان حذف كرده است. در سدة ق على جرجانى تعريف سيرافى و زمخشري را با تأكيد بر عدم اقتران به زمانهاي سهگانه بازگو مىكند ص 0. سيوطى نيز تعريفى جامع و مانع از اسم ارائه كرده، مىگويد: اسم آن است كه بر مسماي خود دلالت وضعى داشته باشد /55- 56. بىگمان سيوطى قصد آن دارد تا با تأكيد بر دلالت وضعى، مصادري همچون «مقدم الحاج» و «خفوق النجم» را كه دلالت اشتقاقى بر زمان دارند، از تعريف خود خارج نمايد. او بيش از 0 علامت براي اسم برمىشمرد / - .
از سدة ق به بعد، تعريف اسم، تحت تأثير منطق يونانى شكل مىگيرد و در قرنهاي و ق، اين تعريف عموميت مىيابد: «اسم آن است كه فى نفسه بر معنايى دلالت كند و مقرون به زمان نباشد» و گاه قيد « محصل » يا قيد « زمانهاي سهگانه » را به آن مىافزايند نك: ابن هشام، 8.
راه يافتن مناقشات منطقى در دستور زبان عربى موجب پيدايش تعاريف گوناگون دربارة اسم شد. ابن انباري مىگويد: حدود 0 تعريف دربارة اسم ارائه شده است نك: صقر، 2. وجود واژههايى چون كيف، اذا، يوم، ... نيز سبب شده است تا جامعيت تعريفهاي اسم خدشهدار گشته، مورد انتقاد قرار گيرد نك: ابن سراج، /6-7؛ زجاجى، الايضاح، 9، 1 -2؛ ابن فارس، 1. اما هنوز اين نقدها كاملاً جنبة منطقى به خود نگرفته است؛ چه، زجاجى به تفاوت معيارهاي نحودانان و منطق شناسان اشاره كرده، تعريف منطقى را در نحو نمىپذيرد همان، 8. اما تأثير منطق يونانى در نحو عربى به تدريج چنان شدت يافت كه در سدة ق تمام انتقادهايى كه بر تعريفهاي اسم وارد مىشد، سراسر جنبة منطقى يافت. منتقدان اين سده در نقدهاي خود پيوسته در جست و جوي جنس و فصل هر تعريف بودند و جامع و مانع بودن آن را طلب مىكردند نك: ابوالبقاء عكبري، 23-24؛ ابن يعيش، همانجا؛ ابن ابى الربيع، 60؛ قرشى، 9.
ويژگيهاي اسم كه در همة منابع تكرار شده است و هر يك از آنها مىتواند اسم بودن كلمه را ثابت كند، اينهاست: . هرگاه بتوان آن را مسنداليه جمله ساخت و از آن خبر داد. . هرگاه بتوان با افزودن حرف تعريف «ال»، يا با اضافه كردن به يك اسم معرفه، آن را معرفه ساخت. . هرگاه شايستگى پذيرش تنوين و حرف جر داشته باشد. . هرگاه در موصوف و منادا واقع گردد و ... نك: ابن سراج، /7- 8؛ زمخشري، همانجا؛ ابن حاجب، ؛ ابن عقيل، /6-1. سيوطى - چنانكه گفته شد - بيش از 0 خصوصيت دربارة اسم بيان كرده است همانجا. موضوع «مرتبة اسم» در ميان انواع سهگانة كلمه نيز مناقشات فراوانى برانگيخته است و عموماً آن را در مرتبة نخست مىنهند زجاجى، همان، 3.
بررسى واژة اسم از ديدگاه لغوي و اشتقاقى: از ديرباز ميان نحويان كوفه و بصره پيرامون ريشة اين واژه اختلاف نظر وجود داشته است. بصريان اسم را مشتق از سما، يَسْمو، سُمُوّاً به معناي برتري و عُلُوّ دانستهاند و مناسبت آن را برتري اسم بر مسمى و نيز بر فعل و حرف دانستهاند ابن انباري، /، . ابو اسحاق زجاج، شاگرد مبرد نيز آن را مشتق از سُمُوّ دانسته نك: ابن فارس، 9، و ابن فارس نيز نظر او را تأييد كرده است ص 00. اما نحويان پيرو مكتب كوفه اسم را مشتق از وَسَمَ، يَسِمُ، وَسْماً و به معناي علامت و نشانه گرفتهاند و بر اين اعتقادند كه اسم علامتى براي مسمّاي خود است كه آن مسمى، بدان بازشناخته مىشود نك: ابن انباري، /؛ نيز نك: ابن فارس، 9.
نحويان بصره برآنند كه نظر كوفيان در مورد ريشة اسم تنها از جهت معنى صحيح است، نه از جهت لفظ؛ و چون بررسى اشتقاق، يك بحث لفظى است، ناچار عقيدة كوفيان را باطل دانسته، خود در اثبات اينكه اسم از سمو مشتق است، توضيحاتى مىدهند كه اجمالاً چنين است: الف - از سِمْو، واو حذف شده، به جاي آن همزهاي در آغاز كلمه آمده است؛ ب - صيغة أَسْمَيْتُ، ناچار *أسْمَوْتُ بوده كه خود از ريشة سمو مشتق است؛ ج - كلمة سُمَىّ مصغر اسم و كلمة سُمًى و نيز جمع اسماء نشان از وجود واو در آخر كلمه دارند، نه اول آن؛ د - اگر اسم را با ابن بنو y ابن قياس كنيم، ملاحظه مىكنيم تحولى شبيه به تحول آن داشته است نك: ابن انباري، / -6.
اما اِشكال نظر نحويان بصره در آن است كه نتوانستهاند اسم را در حوزة معنايى «سما» «يسمو» بالا رفتن قرار دهند و كوفيان را قانع سازند. با اينهمه نظر آنان، مقبولتر افتاده است. خطيب تبريزي براي اسم شكل گوناگون آورده است: اِسم، اُسْم، سِمٌ و سُمٌ. وي در تأييد سخن خود شواهدي از شعر عرب ذكر مىكند /50-51. ابن انباري شكل سُمًى را به اين صورت مىافزايد /5؛ نيز نك: ابن يعيش، /3-4. اينك، با توجه به شكلهاي فراموش شدهاي كه تنها در متون كهن عرب مىتوان يافت، شايد بتوان نظرية ثُنايى بودن ريشة اين كلمه را پذيرفت. بىگمان اسم از ريشة كهن سامى SM برآمده؛ در اكدي شُمو، در آرامى شْما، در عبري شِم و در حبشى سِم است عبدالتواب، 6؛ نيز نك: بستانى، 3/79. بنابراين، اسم نيز مانند بيشتر كلماتِ «مادر» در زبان عربى، حالت دو حرفى داشته، اما در مسير تحول، ميل به اتساع يا سه حرفى ساختن كلمات موجب افزايش يك واجك صوتى و كاملاً تهى از بار معنايى در آغاز كلمه گرديده است. اين پديده را در چند كلمة دو حرفى ديگر نيز مىتوان بازيافت نك: ه د، ابن. خاصيت صوتى و بىمعنايى همزة آغازين باعث مىگردد كه هنگام تركيب كلمهاي ديگر با كلمة اسم، آن را در تلفظ، و حتى گاه در نگارش، حذف كنند؛ نيز به همين سبب است كه نحويون عرب، آن را «همزة وصل» نام دادهاند.
دانشمندان مسلمان هنگام بحث دربارة اسم، البته جانب معنى شناسى را فرو ننهادهاند و مانند اصوليان دربارة انطباق و عدم انطباق اسم و مسمّى نك: مثلاً ازهري، 3/17 به بحث پرداخته، و به موضوع وضع كلمه براي مفاهيم و در نتيجه سبقت معنى بر اسم اشاره كردهاند ابن جنى، الخصائص، /1؛ جرجانى، عبدالقاهر، 20 به بعد.
مآخذ: ابن ابى الربيع، عبيدالله، البسيط فى شرح جمل الزجاجى، به كوشش عياد بن عيدالبثيتى، بيروت، 407ق/986م؛ ابن انباري، عبدالرحمان، الانصاف فى مسائل الخلاف، قاهره، 961م؛ ابن جنى، عثمان، الخصائص، به كوشش محمدعلى نجار، قاهره، 371ق/952م؛ همو، اللمع فى العربية، به كوشش حامد مؤمن، بيروت، 405ق/985م؛ ابن حاجب، عثمان، الكافية، شرح رضى الدين استرابادي، بيروت، 405ق/985م؛ ابن سراج، محمد، الاصول فى النحو، به كوشش عبدالحسين فتلى، بيروت، 401ق/988م؛ ابن عقيل، عبدالله، شرح على الالفية، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، قاهره، 350ق؛ ابن فارس، احمد، الصاحبى، به كوشش احمد صقر، قاهره، 977م؛ ابن هشام، عبدالله، شرح شذور الذهب، به كوشش عبدالغنى دقر، دمشق، 404ق/984م؛ ابن يعيش، شرح المفصل، بيروت، عالم الكتب؛ ابواسحاق شيرازي، ابراهيم، شرح اللمع، به كوشش عبدالمجيد تركى، بيروت، 408ق/988م؛ ابوالبقاء عكبري، عبدالله، التبيين، به كوشش عبدالرحمان عثيمين، بيروت، 406ق/ 986م؛ ابوحيان توحيدي، على، البصائر و الذخائر، به كوشش ابراهيم كيلانى، دمشق، 964م؛ ابوزيد انصاري، سعيد، النوادر فى اللغة، بيروت، 387ق/967م؛ ازهري، محمد، تهذيب اللغة، به كوشش احمد عبدالعليم بردونى، قاهره، 966م؛ بستانى؛ جرجانى، عبدالقاهر، دلائل الاعجاز، به كوشش محمد رشيدرضا، قاهره، 366ق؛ جرجانى، على، التعريفات، قاهره، 306ق؛ خطيب تبريزي، يحيى، تهذيب اصلاح المنطق، به كوشش فوزي عبدالعزيز مسعود، قاهره، 986م؛ زجاجى، عبدالرحمان، الايضاح فى علل النحو، به كوشش مازن مبارك، بيروت، 986م؛ همو، الجمل فى النحو، به كوشش على توفيق حمد، بيروت، 407ق/986م؛ زمخشري، المفصل فى النحو، به كوشش پروسه، لايپزيگ، 979م؛ سيبويه، الكتاب، بيروت، 387ق/ 967م؛ سيوطى، الاشباه و النظائر، به كوشش ابراهيم محمد عبدالله، دمشق، 407ق/986م؛ صقر،احمد، تعليقات بر الصاحبى نك:هم،ابنفارس؛عبدالتواب، رمضان، مباحثى در فقه اللغة و زبان شناسى عربى، ترجمة حميدرضا شيخى، تهران، 367ش؛ قرشى كيشى، محمد، الارشاد الى علم الاعراب، به كوشش عبدالله على حسينى بركاتى و محسن سالم عميري، مكه، 410ق/989م؛ مبرد، محمد، المقتضب، به كوشش محمد عبدالخالق عضيمه، قاهره، 382ق/963م؛ نيز:
EI 2 ; Fleisch, H., Trait E de philologie arabe, Beirut, 1990.
زهرا خسروي
استفهام
بابک فرزانه
اِسْتِفْهام، اصطلاحى در دستور زبان عربى به معناي پرسيدن، طلب خبر يا ايضاح كردن. در زبان عربى به دو طريق مىتوان جمله را بهصورت پرسشى درآورد: . با تغيير آهنگ كلام، . با آوردن يكى از ابزارهاي استفهام در جملة خبري، كه در اين حالت نيز ترتيب جمله حفظ خواهد شد براي جملات پرسشى در زبان فارسى، نك: ه د، جمله.
پرسش ممكن است دربارة يك گزارش، يا يكى از اركان كلام، يا يكى از قيود جمله باشد؛ با اينحال جملههاي پرسشى فراوانى وجود دارند كه هدف آنها بهراستى پرسش نيست، بلكه آن جملهها براي بيان شگفتى، تحسين، يا تكيه و تأكيد بر منظوري خاص بهكار مىروند. اين موضوع را دانشمندان علم بلاغت ضمن بيان معانى مجازي جملات انشايى عرضه داشتهاند مثلاً نك: خطيب قزوينى، /34-41. آنان براي جملههاي استفهامى، در غير از پرسش واقعى، معانى بسياري يافتهاند كه مهمترين آنها اين معانى است: اثبات و اقرار، نفى و انكار، نهى، سخريه يا ريشخند، تعجب، و تحقير. منطقيون نيز از استفهام مفهوم ديگري اراده مىكنند، و آن «طلب حصول صورت شىء در ذهن» است.
كلمات پرسشى: ابزارهاي پرسش را مىتوان بدين شكل تقسيمبندي كرد: الف ادوات سادة استفهام، ب قيدهاي استفهام، ج ضماير استفهام.
الف ادوات سادة استفهام:
. همزه أ: اين حرف سادهترين و اصلىترين ادات استفهام است سيبويه، /9؛ مبرد، /6، 62 و به اعتقاد برخى از دستورنويسان، ديگر ادوات استفهام قدرت پرسشى خود را از آن كسب مىكنند نك: سيبويه، همانجا، /87. اين ادات كه در آغاز جملههاي اسمى و فعلى مىنشيند، در قياس با ديگر ادوات استفهام كاربردي وسيعتر دارد زمخشري، 49 و حتى گاه پيش از حروف عطف قرار مىگيرد، مثل «ألستَ صاحبنا، أوَلست أخانا؟»، يا «أفأمنوا مكرالله؟»، يا «أثُمّ اہذا ما وقع آمنتم به» سيبويه، /87-90؛ مبرد، /07- 08؛ ابن يعيش، /51-52؛ ابن هشام، /6. همزه گاه با يكى از دو حرف نفى «لا» و «ما» تركيب شده، ادوات پرسشى منفى «ألا» و «أما» را مىسازد كه بيشتر براي تأكيد و توجه دادن به امري به كار مىروند؛ مثال: «ألا رجلاً جزاه الله خيراً؟»، يا «أما والله لو تعديتها قتلتك» نك: سيبويه، /08، /35؛ نيز نك: رايت، .II/309-310 در جملههاي پرسشى كه با همزة استفهام آغاز مىشوند، موردسؤال بلافاصله پس از همزه قرار مىگيرد، مثل «أضربت زيداً؟»، يا «أ أنت ضربت زيداً؟»، يا «أ زيداً ضربت؟» خطيب قزوينى، /28.
. هل: اين حرف يكى ديگر از ادوات سادة استفهام است كه تا اندازهاي به همزة استفهام شباهت دارد، اما در قياس با آن، نوع فعالتري از پرسش را مطرح مىكند نك: رايت، .II/308 حرف «ه» در «هَلْ» مىتواند يادآور «أ» باشد و شايد بتوان گفت كه «هل» در آغاز «أل» بوده است استرابادي، /49؛ نيز نك: بلاشر، 18 ? ?C?E?? .I/288 شايان ذكر است كه در برخى گويشها «ه» و «أ» را به جاي يكديگر بهكار مىبردهاند: هَما به جاي أما، هذا الذي به جاي أذا الذي، اَلاّ به جاي هلاّ و أل به جاي هل ابن هشام، /4؛ رايت، 288 .I/282, سيبويه معتقد است كه «هل» مطلقاً به معناي «قَد» است و پيش از آن يك همزة استفهام وجود داشته كه در اثر كثرت استعمال حذف شده است /89؛ نيز نك: ابن جنى، /62. شايد بتوان وجود همزه و «هل» در كنار هم را شاهد اين مدعا دانست؛ مثال: «أهَل رأونا بسفح القف ذي الا´كم» نك: مبرد، /91؛ نك: ابن جنى، /63.
سيبويه درخصوص تفاوت ميان «أ» و «هَل» بر آن است كه در جملة «هل تضربُ زيداً؟» مقصود گوينده اين نيست كه عمل زدن زيد واقعاً صورت پذيرفته، اما در جملة «أتضربُ زيداً؟» مقصود گوينده اين است كه عمل زدن زيد روي داده است /75-76. براين اساس مىتوان گفت كه «أ» براي پرسش با توجه به يك واقعيت است و «هل» براي پرسش از يك احتمال بدونداشتن هرگونهنظر يا عقيده دربارة تحققآن؛ و از همينروست كه جنبة استفهامى «هل» قويتر است نك: 2 .EI«هل» برخلاف «أ» نمىتواند در آغاز يك جملة منفى قرار گيرد، اما با ادات نفى «لا» تركيب شده هَلاّ، به ابزاري تبديل مىشود كه براي جلب توجه و فوريت ضمنى با فعل مضارع، يا براي سرزنش و نكوهش بر آنچه مخاطب انجام نداده است با فعل ماضى، به كار مىرود،مثل «هلاّ تعدون منالفخر الكمىالمقنع؟»،يا«هلاّ أعلمتنى؟» سيبويه، /22؛ زمخشري، 47- 48؛ ابن يعيش، /44؛ نيز نك: كانتارينو، ؛ I/141 رايت، ؛ II/310-311 براي آگاهى از تفاوتهاي ساختاري «أ» و «هل» نك: استرابادي، /46-50.
. أم: اين حرف در آغازِ جزء دوم جملة پرسشى مىآيد كه جزء اول آن با «أ» يا «هَل» آغاز شده است. بنابراين، دو اسلوب متمايز از يكديگر وجود دارد: «أ... أمْ» و «هَل... أم». به جاي «أم» از «أو» نيز مىتوان استفاده كرد. در جملة پرسشى «أ زيد عندك أم عمرو؟» فرض بر آن است كه يكى از آنان، يعنى زيد يا عمرو نزد مخاطب است، اما دانسته نيست كه كدام يك؛ و از همينروي، پاسخ چنين پرسشى را نمىتوان با «نعم» يا «لا» داد. اما در جملة «أ لَقيتَ زيداً اَو عمراً؟» پرسش از اين است كه آيا يكى از آن دو را ديدهاي، يا نه؟ و بديهى است كه در اينصورت مىتوان با «نعم» يا «لا» پاسخ داد سيبويه، /69- 79.
ب - قيدهاي استفهام: قيدهاي استفهام كلماتى پرسشى هستند كه در ساختمان جملههاي عربى نقش قيدي حالت، مكان، يا زمان دارند و عبارتند از:
. كيف = چگونه؟: اين كلمه در حقيقت مصدري است كه غالباً به عنوان ابزار پرسش بهكار رفته است نك: بلاشر، .218 كيف به صورت كوتاه شدة «كَىْ» نيز ديده شده است نك: ابن هشام، /04.
. أيْنَ = كجا؟: اين كلمه براي پرسش از مكان است و گاه معناي آن توسط يك حرف جر تعيين مىشود: «مِن أين» = از كجا؟. با اينحال، در بسياري از موارد بهجاي «اہلى أين» = به كجا؟ «أين» بهكار مىرود: «أين تَخرج؟» بلاشر، .407
. أنّى = از كجا؟ كجا؟ چگونه؟ كِى؟ چه وقت؟: «أنى» واژهاي است بسيار اديبانه كه همهجا نمىتوان آن را بهكار برد سيبويه، /35؛ نيز نك: آذرنوش، /48-49.
. متى = كِى؟ چه وقت؟: براي پرسش از زمان.
. أيّانَ، يا اہيّانَ نك: سكاكى، 08، 13؛ رايت، .I/285 اين واژه مانند متى است، با اين تفاوت كه أيّان را در تهويل و تفخيم بهكار بردهاند. أيّان در اصل «أيّ + آن» بوده است سيبويه، همانجا؛ خطيب قزوينى، /34؛ نيز نك: فليش، .II/470
ج - ضماير استفهام: . ما چه؟: اين كلمه در زبان كهن هم براي اشخاص و هم براي اشياء بهكار مىرفته است، اما رفته رفته به اشياء اختصاص پيدا كرده است مبرد، /96؛ بلاشر، .204 مصوت بلندِ «آ» در اين ضمير پس از حروف جر به صورت كوتاه « َ » تبديل مىشود: بِمَ، لِمَ، فيمَ،...، و در هنگام وقف به شكل بِمَهْ، عَمَّهْ،... درمىآيد. گروهى نيز شكلهاي بِمْ، لِمْ، علامْ و فيمْ را به كار مىبردهاند نك: سيبويه، /64؛ زمخشري، 9؛ ابن يعيش، /، ؛ ابن انباري، /99؛ نيز نك: رايت، .I/274 شكل كوتاه شدة ما مَ به تنهايى نيز در جمله به كار مىرفته است سيبويه، /64- 65؛ نيز نك: رايت، .I/275 گاه كلمة «ذا» پس از «ما» قرار مىگيرد ماذا كه در اين حالت برخى آنها را يك كلمه و برخى دو كلمه دانستهاند و بر همين اساس، دستورنويسان براي ماذا دو معنى تشخيص داده، و براي پاسخ آن دو اعراب قائل شدهاند، مثلاً در جملة «ما ذا صنعتَ؟» = آنچه ساختى، چيست؟ «ذا» به معناي الذي است؛ بنابراين، پاسخ چنين است: «متاعٌ حسنٌ»؛ اما در جملة «ماذا صنعتَ؟» = چه ساختى؟ «ذا» با «ما» تشكيل يك كلمه داده است؛ بنابراين، پاسخ چنين خواهد بود: «متاعاً حسناً» نك: سيبويه، /16-17؛ زمخشري، 0 -1. اما معمولاً ماذا يك كلمه محسوب مىگردد و افزوده شدن «ذا» تنها پرسش را فعالتر مىكند فليش، .II/76 در موارد مقتضى ممكن است معناي «ما» با يك حرف جر تعيين شود: مانند: ممّا، عمّا،... بلاشر، .407
. مَن كه؟: اين كلمه براي پرسش دربارة شخص مرد يا زن بهكار مىرود نك: مبرد، همانجا و مبنى است، اما عربهاي بدوي هرگاه مسؤولٌ عنه نكره مىبود، «مَن» را بهصورت مذكر و مؤنث در مفرد و مثنى و جمع صرف مىكردند سيبويه، /08-09؛ مبرد، /06- 08؛ زمخشري، 9.
«ذا» ممكن است پسوند «مَن» قرار گيرد كه در اين حالت تركيب آن دو من ذا پيش از يك موصول واقع مىشود و پرسشى شديدتر را بهوجود مىآورد، مثل «من ذا الذي أمر» نك: سيبويه، /1؛ نيز نك: رايت، ؛ II/312 فليش، همانجا.
. أيّ: «أيّ» و مؤنث آن «أيّة» همواره بهصورت مفرد، گاه با يك مضافاليه و گاه به تنهايى بهكار مىروند همو، ؛ II/79-80 بلاشر، .204 درصورتى كه «أيّ» مضاف نباشد، مىتوان آن را صرف كرد نك: سيبويه، /07؛ مبرد، /02-03؛ ابن يعيش، /2؛ نيز نك: رايت، ؛ I/276 فليش، .II/80-81 «ايّ» گاه مخفف شده، به شكل «أيْ» همراه با يك پسوند مىآيد: أيْهما به جاي أيّهما، أيْمَ به جاي أيّما و أيْش به جاي اَيّ شىء نك: ابن هشام، /7؛ رايت، همانجا. «ايّ» همچنين با «ما» يا «مَن» تركيب شده، ادات پرسشى جديدي بهوجود مىآورد: أيّما، أيُّمَن همو، .1/270 شايان ذكر است كه به جاي «أيّ» با اسمى كه در حالت اضافه به دنبال آن مىآيد، مىتوان أيّما را نيز بهكار برد: «أيّما يا أيّنا احبُّ اليك؛ هو أم انا؟» همو، .1/276
هنگام پرسش از يك اسم نامعين، «أيّ» همان اعرابى را مىگيرد كه آن اسم نامعين در جمله دارد؛ مثلاً « - رأيتُ رجلاً - أيّاً؟»، « - جاء رجلٌ - أيٌّ؟»، « - مررت برجل½ - أيًّ» زمخشري، 0.
. كَم: اين كلمه براي پرسش از مقدار به كار مىرود و معمولاً پس از آن براي رفع ابهام، قيدي منصوب قرار مىگيرد. نحويان كوفه برآنند كه «كَم» در اصل «كَمَ» يا «كما» بوده كه مصوت كوتاهِ « َ » يا مصوت بلند «آ» در اثر كثرت استعمال حذف شده است نك: ابنانباري، /98-03.
مآخذ: آذرنوش، آذرتاش، آموزش زبان عربى، تهران، 373ش؛ ابن انباري، عبدالرحمان، الانصاف فى مسائل الخلاف، بهكوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، قاهره، 964م؛ ابن جنى، عثمان، الخصائص، بهكوشش محمدعلى نجار، قاهره، 374ق/955م؛ ابن هشام، عبدالله، مغنى اللبيب، بهكوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، بيروت، داراحياء التراث العربى؛ ابن يعيش، يعيش، شرح المفصل، بيروت، عالم الكتب؛ استرابادي، رضىالدين، شرح الكافية، به كوشش يوسف حسن عمر، 398ق/978م؛ خطيب قزوينى، الايضاح فى علوم البلاغة، بهكوشش عبدالمنعم خفاجى، بيروت، 405ق/985م؛ زمخشري، محمود، المفصل فى النحو، بهكوشش پروشه، لايپزيگ/لندن، 403ق/983م؛ سكاكى، يوسف، مفتاح العلوم، بهكوشش نسيم زرزور، بيروت، 403ق/983م؛ سيبويه، عمرو، الكتاب، بهكوشش عبدالسلام هارون، بيروت، 403ق/983م؛ مبرد، محمد، المتقضب، بهكوشش محمد عبدالخالق عضيمه، بيروت، 382ق/963م؛ هروي، على، الازهية، بهكوشش عبدالمعين ملوحى، دمشق، 391ق/971م؛ نيز:
Blach I re, R., Grammaire de l'arabe classique, Paris, 1960, Cantarino, V., Syntax of Modern Arabic Prose, London, 1974; EI 2 ; Fleisch, H., Trait E de philologie arabe, Beirout, 1990; Wright. W., A Grammar of the Arabic Language, Cambridge, 1955.
بابك فرزانه
إعلال
نويسنده: آذرتاش آذرنوش
اِعْلال، مجموعه دگرگونيهايى كه ممكن است در حروف علّه، يعنى دو نيم مصوتِ6 و و ي w) و يا 3 مصوت بلندِ a u, و i (كه به شكلهاي ا ، آ ، ي ، و و نگارش مىيابند) و يا در 3 مصوت كوتاهِ -، - و - a) i, و پديد آيد.
براي آشكار شدن چگونگى اين دگرگونيها لازم است ويژگيهاي حروف عله بررسى و تعيين گردد. اين كار را چند تن از محققان انجام دادهاند(بروكلمان در «صرف و نحو عربى7»، كانتينو در «بررسى زبان شناختى عربى1» و فليش در «رسالة فقه اللغة عربى2») و تا حد شايستهاي موضوع روشن شده است؛ اما اشكال كار در گزارش اين پديده از آنجا برمىخيزد كه علماي صرف و نحو در تعريف، نامگذاري و توصيف اين واجكها به راههاي شگفت و گاه غيرمنطقى و غيرواقعى گام نهاده، و سرانجام قواعد متعدد و بىپايانى - كه ساختى منطقى نيز دارند - از آنها استنباط كردهاند. اين قواعد كمتر بر واقعيات زبان شناسى و آواشناسى استوارند، به همينسبب، آنها زمانى قابل فهمند كه نظريههاي پايهاي نحويان را پيشاپيش پذيرفته باشيم. به عبارت ديگر، نحويان در توضيح پديدههاي اعلالى اطلاعات سخت گرانبهايى باقى گذاشتهاند، اما سرانجام به نظرية جامعى كه موضوع اعلال را در برگيرد، دست نيافتهاند.
اساس اعلال را 3 اصل حذف، قلب و تسكين تشكيل داده است. اين دگرگونيها نيز در دو زمينه رخ مىدهد: يكى تاريخى، و ديگر زنده و معمول. مراد از زمينة تاريخى، احوالى است كه از ديرباز در زبان عربى موجود بوده، و زاييدة تحول و تطورِ نه تنها زبان عربى، كه زبانهاي كهنتر سامى بوده است. نمونة اعلاي اين پديده، افعالى است كه حرف اول آنها يكى از حروف عله (نيم مصوت) است (مانند وَرِثَ) و چون به شكل مضارع در مىآيند، ديگر در قالب ثلاثيهاي سالم جاي نمىگيرند و تقريباً در همة آنها، نيم مصوت حذف مىشود (يَرِثُ). اما نحويان، براي تحليل شيوههاي خود، قالب مفروض را اصل و واقعى قرار داده، اظهار داشتهاند كه در آن «اعلال به حذف» رخ داده است.
حالت دوم نيز پديدهاي تاريخى است، مثلاً آنچه در اصل مىتوانست طبق الگو «نيم مصوت + مصوت كوتاه» باشد، در عمل - تقريباً هميشه - به مصوت بلند آ تبديل شده است (* قَوَلَ < قالَ). نحويان با توجه به نيم مصوت اصلى و شكل معمول (با مصوت بلندِ آ )، پديدة اعلالى را قلب (تبديل) خواندهاند.
حالت سوم عموماً پديدهاي صوتى است كه با زبان عربى سازگار نيست (مصوت بلند + مصوت كوتاه). به همين سبب، هميشه به مصوت بلند اكتفا كردهاند مثل * يمشىُ < يمشى. اين پديده تسكين خوانده شده است.
نوع چهارمى هم بر اين اصول افزوده، و آن را «اعلال به نقل» خواندهاند، مثل * يَصْوُمُ < يَصُومُ. اما اين شيوة برداشت هم گاه با واقعيت تغييرات آواشناختى انطباق نمىيابد، هرچند كه در بيان ظواهر، از منطق بىبهره نيست.
اختلاف قدما و معاصران (بهخصوص خاورشناسان) در بيان اين احوال، اختلافى بس عظيم است. اينك براي نشان دادن تقابل اين دو شيوه، و احياناً نقد آنها، نظر هر يك به گونهاي فشرده با چشمپوشى از استثنائات عرضه مىشود:
آنچه از سيبويه و به خصوص از ابن جنى به دست نحويان متأخرتر و معاصر رسيده است، اگر بر حسب نوع اعلال (قلب، حذف،...) تقسيم نشود، كلاً در 16 قاعدة عمومى جاي مىگيرد:
1. واو و ياي متحركِ (حركت اصلى) ماقبلْ مفتوح به الف تبديل مىشود: * دَعَوَ < دعا و * رَمَىَ < رمى.
2. واوِ ساكنِ ماقبلْ مكسور به ياء: * مِوْعاد < ميعاد.
3. يايِ ساكنِ ماقبل مضموم به واو: * مُيْسِر < مُوسِر.
4. هنگامى كه واو و يا كنار هم قرار گيرند و اولى ساكن باشد، واو به يا تبديل مىشود: * مَقضَوْي < مَقْضىّ و * سَيْوِد < سَيّد، نيز در تركيب: * مُعَلَّمُويَ < معلّمِىَّ.
5. در پايان كلمه، واو و ياي ماقبلْ متحرك، حركت خود را از دست مىدهند: * تدعُوُ < تدعُوْ و * قاضِىُ < قاضِىْ.
6. هرگاه حرف علة متحركى، عينالفعل را تشكيل دهد و حرف قبل از آن ساكن باشد، حركت خود را به آن ساكن مىدهد: * يَقْوُلُ < يقُوْلُ، * يَبْيِعُ < يَبيْعُ.
حال اگر حرف عله با آن حركت همساز نباشد، ناچار به حرفى كه با آن همساز است، تبديل مىشود: * أقْوَمَ < أقَاْمَ (الف با فتحه همساز است).
اين قاعده، نحويان را با مشكلات فراوانى مواجه ساخته است، زيرا هم شماري فعل كه از عصر كهن باقى مانده است (نامَ يَنامُ و نامَ يَنُومُ) و هم برخى الگوهاي حرفى، تن به اين قانون در نمىدهند، و به همين سبب، نحويان ناچار شدهاند، انبوهى استثنا به اين قاعده بيفزايند: و افعلهاي تفضيل و تعجب و صفت مشبهه (أَقْوَمُ، نه * أقامُ؛ أبْيَنُ، نه * أبينُ؛ و أبيَضُ، نه * أباض) و نيز اسمهاي آلت در 3 وزن مِفعَل (مِقوَد)، مِفعال(مِقوال) و مِفعلة (مِروَحَة) را مستثنا بدانند و نيز در شكلهايى چون مَقُوْل به جاي * مَقْوُول به «نقل حركت» قائل شوند.
7. پيش از الف، اگر ضمهاي به ضرورت بيايد، آن الف، به واو تبديل مىشود: شاهَدَ < شوهِدَ.
8. حرف عله اگر پيش از يك ساكن قرار گيرد، حذف مىشود: * قُوْمْ < قُمْ و * بِيْعْ < بِعْ.
9. اگر فعل با واو شروع شود و مضارع آن بر وزن يفعِلُ باشد، واو در مضارع حذف مىشود: وَعَدَ < * يَوْعِدُ < يَعِدُ. اما دربارة كلماتى چون عِدة نظري شگفت دارند كه بر كلماتى چون «اسم» و «ابن» (ه م م) نيز منطبق كردهاند، زيرا گويند: واو از اول كلمه از آنرو حذف شده كه ة در آخر كلمه به جايش نشسته است.
10. واو ماقبلْمكسور در آخر كلمه به يا تبديل مىشود: *قَوِوَ<قوِيَ.
11. الف بعد از يايى كه براي تصغير مىآيد، به ياي مكسور تبديل مىشود و سپس در ياي تصغير ادغام مىگردد: كتاب <*كُتَيْيِب<كُتيَّب.
12. الف در آغاز كلماتى كه مصغر يا جمعالجمع شوند، به واو تبديل مىشود: آدم y اُوادِم، اُوَيْدِم.
13. اگر لازم شود كه پيش از الف كسره بيايد، آن الف به يا تبديل مىشود، مثل مصابيح كه جمع مصباح است.
14. در كلمات 4 حرفى يا بيشتر، الفى كه در آخر كلمه قرار دارد، هنگام اتصال به پسوندهاي گوناگون (علامت تثنيه، علامت جمع،...) به يا تبديل مىشود، مثل يرضى < يرضيان و مستشفى < مستشفيان. اين الف حتى در فعلهاي ثلاثى نيز هنگام اتصال به پسوند، تغيير يافته، به حرف علة ريشه بازمىگردد، مثل (غزو) غزا < غزوا و (رمى) رمى < رميا.
15-16. همزه نيز در اين فهرست داخل شده است، زيرا هرگاه دو همزه، اولى متحرك و دومى ساكن، كنار هم قرار گيرند، دومى به حرف مدّي كه با حركت نخست همساز است، تبديل مىشود، مثل *أَأْمَنَ < آمَنَ و * أُاْمِنَ < أُوْمِنَ و * اہئْمان < ايمان. نيز گفتهاند كه همزة ساكن را مىتوان گاه به تخفيف تلفظ كرد (تأثير لهجة حجاز)، مثل رأس < راس و بِئر < بير؛ و چون همزه اينك به صوت بلند (يعنى حرفى ساكن) تبديل شده است، ناچار بايد آن را تعليل كرد، از اينرو گفتهاند: همزه به حرفى تبديل مىشود كه با حركت ماقبل آن همساز است (سيبويه، 4/358- 369؛ ابن جنى، الخصائص، 1/89 - 90، المنصف، 1/280- 324، جم ؛ زمخشري، 177 به بعد؛ نيز نك: لطفى، 179- 185؛ يعقوب، 1/177-180؛ قبش، 299-303).
رايت در بيان مسائل اعلال كوشيده است كه تقسيمبندي نحويان را حفظ كند. وي در بيان اسباب اعلال نيز چندان از شيوة نحويان دور نيست .(I/88-98)
اما دشواري كار، از نحوة برداشت و نامگذاري نحويان برمىخيزد: در خطهاي سامى به خصوص نبطى كه طى قرنهاي 4 تا 6م خط عربى را پديد آورده، مصوتهايى را غالباً به شكل نيم مصوتهاي و و ي ، و تقريباً هميشه الف را در پايان كلمات مىنگاشتند. اندك اندك استعمال دو نيم مصوت به جاي مصوت بلند فراگير شد، و الف همچنان كم استعمال ماند. اين احوال در نخستين نسخههاي قرآنى كاملاً مشهود است.
اما نحويان به شكلهاي و ، ي و ا به عنوان ارزشهاي صوتى واحدي نگريستند، يعنى ميان نيم مصوتِ w و y با مصوت بلندِ u و i و تركيبِ «مصوت كوتاه + نيم مصوت» تفاوتى قائل نشدند؛ و چون اختلاف ميان آن دو حالت را احساس مىكردند، ناچار 3 مصوت بلند ، a u و i را حرفهاي ساكن پنداشتند، اما وجود يك مصوت كوتاه از همان مايه را پيش از اين ساكنها ضروري دانستند؛ در نتيجه مثلاً شكلهاي ما )، ma) مو و مى را كه در واقع نياز به هيچ شكل و حركتى ندارند، چنين شكلگذاري كردند: مَاْ، مُوْ، مِىْ. در مقابل، واجهاي و و ي w) و را كه مىتوان صامت كامل خواند، حرف كاملى انگاشتند كه لاجرم بدون حركت و سكون، غيرقابل بررسى است (حرف و حركت در تعقل نحويان، گويى استقلال ندارند و بايد در هم مندمج شوند تا واحد صوتى معقولى پديد آورند).
بدينسان در مثال «و يبيعون» yabi una) تفاوتى ميان نام حرفهاي و و ي w) و با مصوتهاي بلندِ u و i وجود ندارد، مگر در توصيف آنها، يعنى هر 4 حرف در دو گروه دو تايى، حرفند، اما در دستة اول w) و حرفهاي متحركند و در دستة دوم u) و حرفهاي ساكن. سپس چون به مصوتهاي مركب برخوردند (در عربى كلاسيك تنها دو مصوت مركب aw و ay موجود است)، در آنها نيم مصوتها را «حروف ساكن ماقبل مفتوح» خواندند.
دانسته نيست كه چرا در خواندن مصوتهاي بلند به حروف ساكن اين چنين اصرار ورزيدهاند. آيا بدينسبب نبوده است كه مىخواستهاند قانون «التقاي ساكنين» را همهجا جاري سازند؟ اين قانون كه عمدهترين قانون اعلال است، اجازه مىدهد كه در تغييري چون «يقول y لم يَقُل ...)» yaqul) بگويند: چون در شكل دوم لام ساكن شده، و واوِ قبل از آن نيز ساكن است، ناچار وضعى پيش مىآيد كه عرب نمىپسندد، و از اينرو «حرف ساكن» را حذف كرده، به نمايندگى از آن، ضمهاي به حرف ماقبل مىدهند (قافِ ضمهدار + حرف ساكن).
برداشت دوگانة نحويان از مصوتهاي بلند و كوتاه، ماية پيچ و تابهاي پايان ناپذيري در تعليلهاي صرفى شده است. ايشان اگر براي حروف عله استقلالى نسبى قائل شدند، حركات (مصوتهاي كوتاه) را از هرگونه استقلالبري پنداشتند و آنهارا تابع«محل»،يعنى حرف اصلىخواندند، زيرا به قول ابن جنى حركت هيچگاه بدون حرف تحقق نمىيابد ( سر...، 1/32؛ نيز نك: عبدالتواب، 450).
اما از قرن 4ق/10م به بعد معلوم شده بود كه مصوتهاي بلند و كوتاه، با هم هيچ تفاوتى جز امتداد ندارند، زيرا ابن جنى مىنويسد: حركت، چيزي جز بخشى از حروف عله نيست (همان، 1/17) و ابن سينا علناً اعلام مىدارد كه مصوت بلند دو برابر مصوت كوتاه است (ص 22؛ قس: كانتينو، .(94 اما چون اين امر موردعنايت صرفيان قرار نگرفت، ناچار در بسياري جايها، توجيه «اعلال به حذف» به توجيهات گاه پيچيده كشيده شد كه علت اساسى آن نيز خط عربى بود. مثلاً ممكن است در توجيه يرمى y لم يرم ...yarmi) > بگوييم كه چون طبق قاعده بايد از فعل مجزوم يك مصوت كوتاه حذف كرد، ناچار مصوت بلند i را (كه خود برابر دو مصوت كوتاه است) نصف كرده، نيمى از آن را برمىداريم. بدينسان، mi به mi تبديل مىشود؛ اما چون در خط عربى ي نگاشته مىشود و حركت در درون خط نمادي ندارد و اساساً متعلق به حرف دانسته شده است، ناچار نحويان گفتند: آن مصوت بلند حذف مىشود و سپس حركت حرف عله به حرف قبلى انتقال مىيابد. راست است كه نتيجة عملى هر دو بيان يكى خواهد شد، اما در بيان نحوي، واقعيات زبان مهجور مىافتند.
اينك براساس ارزش واقعى هر يك از نهادهاي و ، ي و ا مىتوان همة اعلال را در جدول ذيل خلاصه كرد؛ البته بايد توجه داشت كه اين تغييرات يا پديدههاي تاريخيند (مثل * قول < قال)، يا زاييدة اجباري است كه در اثر تركيبهاي صوتى و پيدايش احوالى غيرقابل تلفظ، يا بسيار ثقيل به وجود مىآيد:
1. * قَوَلَ < قال؛ * دَعَوَ < دعا؛ * بَيَعَ < باع a > w/y + a
2. * مِوْعاد < ميعاد i > w + i
3. * يُيْسِرُ < يُوسِرُ u > y + u
4. * مَقْضُويْ < مَقْضِىّ؛ مُعلَّمُويَ < مُعَلَّمىَّ iy > y + u
5. * سيْوِد < سيّد iy > w + i
6. * قاضِىُ، قاضِىِ < القاضِى i > i u/ + y
7. * تدعُوُ < تدعُو u u< + w
8. * يَقْوُلُ < يَقُولُ u > u + w
9. * يَبْيِعُ < يَبيعُ i > i + y
10. * اَقْوَمَ < أقامَ a > a + w
11. * مَخوِف < مَخيف i > i + w
12. شاهَدَ < شُوهِدَ u > a + u
13. همزه + همزه = a (نك: فليش، .(I/122-123
اما براي اينكه اين تغييرات را بدون بيان علت رها نكنيم و نيز بتوانيم در چارچوب آموزشى معقولى قرار دهيم، بهتر است بر دو اصل تكيه كنيم و بر حسب آنها به تحليل و توجيه دگرگونيهاي صوتى بپردازيم. اين دو اصل يكى بازيابى هجاهاي معمول در زبان عربى كلاسيك است و ديگر اصل ثقيل بودن برخى اصوات در جايهاي خاص. به كمك اين دو اصل - اگر نتوان همة باب اعلال را توضيح داد - لااقل مىتوان شيوة آموزش آن را آسان كرد:
الف - بازيابى هجاها: 1. هجاهاي عربى، پيوسته با يك صامت (فقط يكى) آغاز مىشوند. از اينرو، هر گروه دو صامتى را در درون كلمات، دو بخشكرده،هر صامت را بهيكى از دو هجاي جانبىمىدهند. پس گروه tr در قَطْرَةُ چنين هجابندي مىشود: قَطْ/ رَ/ تُ ( u )؛ qat/ra/t2. هجاهاي عربى كهن پيوسته به يك مصوت (بلند يا كوتاه)، يا يك (فقط يك) صامت ختم مىشوند (كانتينو، .(118 پس در زبان عربى 3 گونه هجا موجود است: كوتاه باز ، ba) bi و بلندباز ، ba) bi و )، bu بلند بسته ، bab) bib و .(bub
از اين 3 نوع هجا كه بگذريم، تقريباً هيچ نوع هجاي ديگري در زبان عربى نمىتوان يافت؛ اما در كنش و واكنشهاي صرفى يا تركيب كلمات، گاه شرايطى جمع مىشود كه در آنها هجاهايى «ناهنجار» در عربى پديد مىآيد (اساس قضية اعلال). زبان عربى، به شيوههايى كه اينك بيان مىكنيم، از اين هجاهاي ناپسند مىگريزد (دربارة هجا در زبان عربى كلاسيك و لهجههاي عاميانه، نك: همو، 194 به بعد).
مهمترين هجاهايى كه بدينسان پديد مىآيند، عبارتند از: 1. هجايى كه با دو صامت بسته مىشود: dast (در پايان يا در درون كلمه)؛ 2. هجايى بلند بسته كه مصوت طويل در مركز آن است (= هجاي كشيده): بَاغْ ، bag قالْ qal (اين هر دو را التقاي ساكنين خوانند).
راه گريز از اين هجاهاي ناهنجار يا تنگناي آواشناختى، راهى آسان و قاعدهاي عمومى است: در شكل اول (اجتماع دو صامت) البته چارهاي جز تفكيك دو صامت نيست. اگر اين دو در پايان كلمه قرار گرفته باشند، يكى در هجاي كلمه باقى مىماند و ديگري به هجاي «اعراب» مىپيوندد. پس دَسْتْ، چنين هجابندي مىشود: an .das/tدر درون كلمه كه چنين كاري ميسّر نيست، به كمك يك مصوت كوتاه، هجاي تازهاي به كلمه مىافزايند، از آنجا، دستبان dast/ban (= دستكش، كلمه در عصر عباسى معرّب شده) چنين مىگردد : undas/ta/ba/n.
در حالت دوم (هجاي كشيده)، يا از شيوة پيشين استفاده مىشود، يعنى لفظ باغ bag (كه يك هجاي كشيده است)، به كمك اعراب به دو هجا تبديل مىشود un، ba/gو يا از امتداد مصوت بلند مىكاهند. اين امر، بخش اعظم باب اعلال را تشكيل مىدهد، زيرا همة افعال معتل، بهخصوص آنهايى كه حرف ميانيشان مصوت بلند است، ناچار در چند مورد حاوي هجاي كشيده مىشوند و براي گريز از آن هجا، هيچ راهى جز كوتاه كردن مصوت بلند باقى نمىماند. نيز از آنجا كه دو مصوت كوتاه و بلند با هم هيچ اختلافى جز «امتداد» يا «كشش» ندارند، انتقال از يكى به ديگري حادثهاي كاملاً طبيعى جلوه مىكند، مثلاً يقولُ < * لم يَقُوْلْ < لم يقل ...qul) > ...)؛ qul يبيعُ < * لم يبيْعْ < لم يبع ( ...bi ...)؛ bi < يخافُ < * لم يَخاْفْ < لم يخَف ...xaf) > .(...xaf همچنين است در شكلهاي صرفى مانند * يَقُوْلْنَ < يَقُلْنَ.
در فعلهاي ماضى به پديدة جالب، اما معمول و رايجى برمىخوريم كه همانا تبديل مصوت است: بنا به قاعدة ياد شده، فعلى چون قالَ، همين كه حاوي هجاي كشيده مىگردد (* قالْتُ) بايد مصوت بلند را به كوتاه تبديل كرد، پس قاْلتُ < * قَلْتُ. اما چنين نيست، زيرا پيوسته، احساس لغوي و صوتى بر اين تحول ظاهري غالب آمده است و باعث شده است كه ذوق عربى، به جاي مصوت كوتاه a كه زاييدة a بوده (كه آن خود نيز زاييدة تحولى چنين است)، مصوت كوتاهى گذارند كه بازتاب صوت اصلى ريشه باشد. بدينسان، * قَلْتُ به قُلْتُ تبديل شد و * كَنْتُ به كُنْتُ (از ريشههاي ق و ل و ك و ن ) و يا باع <* باعْتُ < * بَعْتُ < بِعْتُ (از ريشة ب ي ع ).
تركيب دو مصوت بلند نيز در عربى ممكن نيست (قاعدة التقاي ساكنين). در چنين احوال تحول معمول آن است كه از دو مصوت، يك مصوت مركب پديد آيد. اما چون در عربى كلاسيك مصوت مركبى جز aw و ay موجود نيست، ناچار بايد مصوت بلند اول، حتماً a باشد.
رمى + وا (شناسة جمع مذكر) < * رماوا < رَمَوْا )؛ ramaw) تَخشى + ين < * تخشايْنَ < تخشين .(taxsayna)
حال اگر فعل به يكى از دو مصوت i يا u ختم شود و آنگاه به يكى از شناسههاي مصوتدار بپيوندد (مانند + ونَ < * يرمِيْوْنَ )؛ yarmiuna) (يدعو + ون < * يدعوْوْنَ راهى جز حذف يكى از دو مصوت بلند باقى نمىماند. اينك بايد واج معنى ساز را حفظ كرده، آن را كه زيانى به معنى نمىزند، حذف نماييم: يَرمُون ( ي از ريشة فعل حذف شده)؛ همين وضعيت در تركيب اسمها نيز پديد مىآيد: ذوالحمار du-l-himar*) * < يا فى + ال fi-l ) * < .(fi-l-
ب - سنگينى (ثقلِ) آوايى: اين امر از پديدههايى است كه پيوسته موردتوجه نحويان قرار داشته، و اساس بسياري از تغييرات آوايى شده است. مىتوان فهرستى از تركيبات صوتى كه نزد اعراب ناهنجار جلوه كرده است و آنان از آن گريختهاند، به دست داد (نك: جدول پيشين). با توجه به جدول ملاحظه مىشود كه بسياري از اين تركيبها، چندان ناهنجار نيستند كه موجب گريز سخنگوي عرب باشد، زيرا در صورتى كه همين تركيبها قالب معنىساز ايجاد كند و بيمالتباس پيش آيد، در آنها از همين اصوات استفاده مىشود: ما أَقوَمَ (تعجب)، أبيض، أسود (صفت مشبهه)، مِقوال، مِقوَد (اسم آلت). همچنين در برخى تركيبها، هجاهاي كشيده - حتى آنهايى كه گفتيم در عربى كلاسيك موجود نيست - پديدار مىگردند. اما باقى ماندن آنها، پيوسته در حالتى خاص است و يا علتى خاص دارد:
1. هجاي كشيده، معمولاً در مُثَّناي مضاف به الف و لام باقى مىماند، مانند... ...tal در حَلقتا البِطانى، زيرا اگر به صورت halqata-l-... تلفظ شود، با مفرد آن يكى خواهد شد. اما هنگامى كه اين تركيب به تلفظ در مىآيد، ممكن است يك a به صورتى بسيار مخفف شده پس از مصوت بلند درآيد .(...ta'l...) همين مصوت تخفيف يافته را مىتوان در مِن حَلقتى ال... احساس كرد.
2. هجاي كشيده (تقريباً هميشه با پيش از حرف مشدد باقى مىماند، مثل ...dall... در ولاالضالّين، dabb... در دابّة، و ...farr در اِصفارَّ
3. هجاي كشيده هنگام وقفِ برخى كلمات باقى مىماند، مانند هجاي آخر للمتقين (نك: كانتينو، .(94
بديهى است كه انبوهى تغيير جزئى ديگر در زبان، خاصه در صرف افعال معتل و هنگام اتصال آنها به شناسههاي فعل پديد مىآيد. مثلاً در تثنية فعلى كه به u ختم شده است (يدعو)، ناچار بايد مصوت بلند a در انِ قرار گيرد: يدعوانِ .*yad uani اين تركيب ناچار به ...uwa... تبديل مىشود .(yad uwani) همچنين است *...iani كه به ...iyani تغيير شكل مىدهد.
قالبهاي صرفى در تعيين شكل مصوتها تأثير قاطع دارند، زيرا پيوسته شامل يك واج معنىساز مىگردند. مثلاً در يُستَفْعَلُ، فتحة ع ماية اصلى فعل مجهول را تشكيل مىدهد و به هيچ وجه به صوت ديگري، جز شكل كشيدة خود تبديل نمىشود. به همين سبب، در يُستعانُ به a بدل شده است (* يُستَعْوَنُ < يُستَعانُ، نيز * يَسْتَعْوِنُ < يستعين).
در كتاب آموزش زبان عربى براساس نامگذاريهاي معمول و مراعات قوانين آواشناسى موضوع اعلال به شكلى تازه عرضه شده است (آذرنوش، ج 1، بندهاي 51، 64، 68، ج 2، بندهاي 124، 154).
مآخذ: آذرنوش، آذرتاش، آموزش زبان عربى، تهران، 1367ش؛ ابن جنى، عثمان، الخصائص، به كوشش محمدعلى نجار، قاهره، 1406ق/1986م؛ همو، سر صناعة الاعراب، به كوشش حسن هنداوي، دمشق، 1413ق/1993م؛ همو، المنصف، به كوشش ابراهيم مصطفى و عبدالله امين، قاهره، 1373ق/1954م؛ ابن سينا، مخارج الحروف، به كوشش پرويز ناتل خانلري، تهران، 1348ش؛ زمخشري، محمود، المفصل فى النحو، به كوشش ي . پ . بروخ، لايپزيگ/لندن، 1979م؛ سيبويه، عمرو، الكتاب، به كوشش عبدالسلام محمد هارون، بيروت، 1403ق/1983م؛ عبدالتواب، رمضان، مباحثى در فقه اللغه و زبانشناسى عربى، ترجمة حميدرضا شيخى، تهران، 1367ش؛ قبش، احمد، الكامل فى النحو و الصرف و الاعراب، دمشق، 1982م؛ لطفى، منيف و مصطفى غلايينى، الدروس العربية، تهران، 1362؛ يعقوب، اميل بديع و عاصى ميشال، المعجم المفصل فى اللغة و الادب، بيروت، 1987م؛ نيز:
, J., Etudes de linguistique arabe, Paris, 1960; Fleisch, H., Trait E de philologie arabe, Beirut, 1990; Wright, W., A Grammar of the Arabic Language, Cambridge, 1991.
آذرتاش آذرنوش
اعراب
رضا شكرانى
اِعْراب، مهمترين و بحثانگيزترين موضوع در نحو زبان عربى، تا جايى كه برخى آن را نحو و نحو را اِعراب خواندهاند (نك: زجاجى، 83؛ نيز III/512 , 1 .(EIاز نظر لغوي، واژه داراي معانى مختلفى است. رايجترين معنى لغوي آن «واضح ساختن» است (خليل، 2/128؛ ابن منظور، ذيل عرب؛ لغت نامه...، ذيل اعراب). از ديگر معانى آن، «سخن زشت گفتن » و «باز داشتن ازسخن زشت» است (نك: ابن منظور، همانجا)؛ از اين رو، آن را از واژههاي اضداد (ه م) شمردهاند (يمانى، 1/363).
در تعريف اصطلاحى واژه نيز تعاريف گوناگونى ارائه شده است (سيوطى، الاشباه...، 1/159، همع الهوامع، 1/14)، در تمامى اين تعاريف به تصريح يا تلويح از «تغييرات پايانى واژه» سخن رفته است. برخى تعاريف بيشتر به نمود ظاهري اعراب مىپردازد (نك: ابوحيان، 34) و برخى به دلالت معنايى آن (ابن جنى، 1/35؛ سيوطى، المزهر، 1/327- 328)؛ اما هيچ يك از اين تعاريف ماهيت اعراب را روشن نمىكند. اين تغييرات كه از نظر جمهور نحويان در بخشى از واژگان (اسماء متمكن و فعل مضارع) رخ مىدهد، در اسم، ذيل 3 عنوان كلى رفع، نصب و جر، و در فعل ذيل عناوين رفع، نصب و جزم طبقهبندي مىشود. در مورد اينكه چرا اين پديده را اعراب ناميدهاند، مناسباتى با يكايك معانى لغوي واژه ذكر كردهاند (زجاجى، 91؛ ابن جنى، 1/36؛ سيوطى، الاشباه، 1/164- 165؛ ابن ابىربيع، 1/172؛ , 1 ، EIهمانجا)، اما بيان اين وجوه مناسبت نيز ماهيت اعراب را روشن نمىسازد. معادلهايى كه مستشرقان براي واژه انتخاب كردهاند، نيز دلالت بر اختلاف برداشت آنان از اين پديده دارد: برخى واژة » inflexion? و برخى ديگر » case? و » mood? را معادل آن دانستهاند؛ اما چنانكه فليش (نك: 2 اشاره مىكند، هيچ كلمهاي در زبانهاي اروپايى قادر به ترجمة اين مفهوم عربى خاص نيست. تحقيقات و نظريات نحويان و زبان شناسان عرب، پردة ابهام را به طور نهايى از چهرة اعراب بر نمىدارد. اينك مىتوان گفت تمامى سؤالات و ابهامات در مورد اين پديده به دو سؤال اساسى باز مىگردد:
1. آيا اعراب از آغاز در زبان عربى وجود داشته، يا ساخته و پرداختة نخستين نحويان عرب بوده است؟
2. علت پديد آمدن اين خصيصه در زبان عربى چيست؟
منشأ اِعراب: تا آنجا كه مىدانيم هيچ يك از نحويان و زبان شناسان پيشين عرب، اصل وجود اعراب را در زبان عربىِ كهن و به طور خاص زبان فصيح، انكار ننمودهاند، اما برخى مستشرقان همچون فولرس وجود اين پديده را در گويشهاي سرزمين حجاز و قرآن انكار مىكنند و حتى ترديد دارند كه باديهنشينان - آنان كه شاعران از ميان ايشان برخاستهاند - بدين زبان سخن گفته باشند (نك: عبدالتواب، 429؛ صالح، 122). در رد اين ادعا به وجود اعراب در شعر جاهلى و وجود احاديثى از پيامبر اسلام مبنى بر تشويق به رعايت اعراب و اجتناب از لحن (عدم مراعات اعراب) استناد شده است (همو، 122-123)؛ اما با توجه به ترديدهايى كه دربارة شعر جاهلى وجود دارد و ايراداتى كه بر متن و سند روايات وارد است، نمىتوان به اين دلايل استناد نمود. با اين حال، نفى آن از زبان «فصيح يگانة عربى» (نك: آذرنوش، راههاي نفوذ...، 119) آسان نيست. بررسيهاي زبان شناسى به وضوح نشان مىدهد كه اين پديده در اكثر زبانهاي سامى وجود داشته است (اوليري، 195 ؛ نيز سامرايى، 97 - 98).
اما چگونگى تحول و زمان كاربرد آن، به كلى در پردة ابهام است. احتمالاً امر اعراب از مايههاي سامى كهن سرچشمه گرفته، و بنا به تحقيقات نوگايرول حضور آن در اكدي، مسلم است (نك: فليش، ؛ II/276 سامرايى، همانجا). فوك (ص 3) معتقد است كه دست كم تا اواخر قرن 4م در لهجههاي گوناگون عربى، اعراب به كار مىرفته است. اشپيتالر با اين نظر مخالفت كرده، اظهار مىدارد كه در ميان قبايل دو زبان وجود داشته است: يكى عاميانه و مورد استفاده در زندگى روزمره كه اِعراب از آن به كلى رخت بربسته بوده؛ ديگري زبان فصيح هنري كه از ديرباز حركات آخر كلمات در آن مراعات مىشده است (نك: فليش، )؛ II/281 اما فليش مىپندارد كه اعراب، حتى در زبان بدويان (غير از زبان فصيح) لااقل تا زمان سيبويه وجود داشته، و يكى از عمدهترين دلايل آن، بحث «وقف» و «سكون» است كه بدون اعراب، معنى نمىيابد (همانجا).
شكل حركات اعرابى هم مورد بحث است. بروكلمان پنداشته است كه اين حركات، در آغاز به صورت مصوتهاي بلند تلفظ مىشدند؛ مسكاتى به عكس همه را مصوت كوتاه فرض كرده كه براي دلالت بر جمع، گاه به مصوت بلند تبديل شدهاند (نك: فليش، .(II/277
تحقيقاتى كه نحويان متقدم دربارة لهجههاي قديم عربى انجام دادهاند، پرده از اختلاف لهجهها و چگونگى حركت اواخر كلمات برمىدارد كه غالباً همان اعراب است (سلوم، 23 به بعد) و «حتى امروزه در بقايايى دست نخورده از لهجههاي بدويان پديدة اعراب را مىيابيم» (فوك، همانجا). از سوي ديگر، چنانچه اين پديده ساختگى باشد، به بقين بايد معارضاتى نيز داشته باشد، اما تاريخ عرب نه تنها اشارهاي به چنين معارضات ندارد، بلكه شواهد و وقايع همگى دلالت بر وجود اين پديده در زبان عربى فصيح مىكند (ابن عبدربه، 2/480؛ ابن عبدالبر، 1(1)/64). به گفته نولدكه «اگر پيامبر (ص) يا يكى از مسلمانان معاصر ايشان قرآن را بدون اعراب مىخواندند، مسلماً رواياتى در اين مورد به دست ما مىرسيد» (نك: عبدالتواب، 433).
موضوع اعراب در فعل مضارع خود به تنهايى مىتواند دليلى قانع كننده براي وجود اين پديده در زبان عربى و به طور خاص زبانى كه قرآن بدان نازل شد، به شمار آيد: از نگاه نحويان بصري اعراب در فعل مضارع فاقد دلالت معنايى است و نحويان كوفى نيز تحليل دقيقى از معانى اعراب مضارع به دست ندادهاند؛ چنانچه اعراب ساخته و پرداختة ذهن نحويان باشد، تلاش آنان براي معرب ساختن فعل مضارع كاري عبث و بيهوده مىنمايد. بلكه بر عكس، ايشان موضوع اعراب در فعل مضارع را واقعيتى انكارناپذير مىدانند و در توجيه آن به راههاي ناموفقى هم گام مىنهند؛ حال چه دليلى باعث مىگردد تا آنان به ساختن پديدهاي بپردازند كه خود در توجيه آن فرو مانند؟
علت وجود اعراب: اگر اعراب را به عنوان واقعيتى ريشهدار در زبان عربى بپذيريم، ناچار اين سؤال مطرح مىشود كه علت پيدايش آن چيست؟ نظريات گوناگونى كه از آغاز تاكنون در اين باره ابراز شده است، در چارچوب دو نظريه قابل بررسى است: 1. نظرية جمهور نحويان؛ 2. نظرية برخى از نحويان عرب و زبان شناسان و مستشرقان. بحث بر سر اين دو نظريه، به سبب اشكالاتى كه بر هر يك از آنها وارد مىشود، همچنان ادامه دارد، به گونهاي كه ترجيح يكى را بر ديگري دشوار ساخته است.
1. نظرية جمهور نحويان: نحويان بصري و كوفى بر اين باورند كه اين تغييرات در اسم بر معانى نحوي همچون فاعليت، مفعوليت و اضافه دلالت دارند. ردپاي اين نظريه را نخستين بار در سخنان زجاجى مىيابيم كه آن را اجماع تمام نحويان به جز قطرب (شاگرد سيبويه) مىداند (ص 69 -70)، اما وي در تحليل اين معانى، تغييرات اعراب را كه معمولاً بر تغييرات پايانى اطلاق مىشود، با تغييرات آغازين و ميانى واژه كه به صَرف واژه مربوط مىگردد، درهم مىآميزد و در واقع تحليلى روشن از اين معانى به دست نمىدهد (همو، 70). شايد بتوان گفت كه روشنترين تحليل را از اين معانى، زمخشري عرضه مىكند و مىگويد: اعراب اسم، رفع و نصب و جر است و هر يك از اين عناوين، نشانة مفهومى معين است: رفع نشانة فاعليت، نصب نشانة مفعوليت و جر نشانة اضافه، و ساير مرفوعات و منصوبات و مجرورات را ملحقات اين 3 نقش بايد شمرد (ص 10-11).
اشكالاتى بر نظرية دلالت معنايى اعراب وارد شده است كه مهمترين آنها بدين قرار است: الف - چنانچه اين تغييرات دلالت بر اين معانى دارد، چراگاه چند اعراب متفاوت بر يك معنى نحوي دلالت مىكند و بر عكس، در مواردي يك عنوان اعراب بر چند معنى دلالت دارد؟ (زجاجى، همانجا). ب - اسمهاي فراوانى در زبان عربى وجود دارد كه اين تغييرات در آنها يافت نمىشود (واژگان مبنى و داراي اعراب تقديري). ج - مهمتر از همه آنكه گاه مىتوان جملهاي عربى را بدون اعراب خواند و بر مفاهيم نحوي آن و ارتباط اجزاء كلام با يكديگر واقف گشت و همين امر اعتبار معنايى اعراب را يا از ميان مىبرد، يا سخت ضعيف مىكند. د - علت وجود اعراب در فعل مضارع چيست؟ وجود اين اشكالات بر نظرية جمهور نحويان باعث مىگردد كه آنان به رغم اعتراف به دلالت اعراب بر معانى نحوي براي فرار از اشكالات ياد شده، اعراب را بر پاية نظريهاي به نام «نظرية عامل» تحليل نمايند. بر اساس اين نظريه، نحويان تمام تغييرات اعرابى را معلول عواملى لفظى مىدانند كه بر سر واژة معرب مىآيد و هر جا عاملى در كار نبود، ولى اعراب بود، يا بر عكس اعرابى نبود، ولى عامل وجود داشت، اعراب يا عامل اعراب را مقدر مىدانند.
بدينترتيب، برخى از ابهامات پيرامون پديدة اعراب به ظاهر حل مىگردد، اما كار بدينجا خاتمه نمىيابد، زيرا اين چارهجويى خود پرسشهاي فراوان ديگري را پيش مىآورد، از قبيل اينكه چه چيز باعث حذف عامل مىگردد؟ عامل مُقَدَّر چيست؟ شرايط تقدير عامل كدام است؟ و شرايط عمل عامل چيست و سؤالاتى از اين دست كه موشكافى نحويان به شمار آن مىافزايد و پاسخهاي كلامى و فلسفى مآبانهاي كه بدان مىدهند، پيكرة نحو را فربه و تنومند مىسازد و اعراب ديگر نه به عنوان بيانگر معانى نحوي، بلكه به عنوان نتيجة عمل عامل، نظرية حاكم و مسلط بر نحو مىگردد.
بدين ترتيب، تحليل اعراب بر پاية نظرية عامل آنگونه كه ابراهيم مصطفى معتقد است، معلول تأثير آراء كلامى و فلسفى بر انديشة نحويان نيست (ص 31-33)، بلكه هم آن نظريه و هم توجيهات مبتنى بر آراء كلامى و فلسفى پيرامون آن، هر دو معلول اشكالات وارد بر نظرية جمهور است. كوشش نحويان در تبيين اعراب بر پاية نظرية عامل كم كم با مخالفتهايى اجمالى از جانب كسانى همچون ابن جنى( د 392ق) شروع مىگردد (ابن جنى، 1/109 به بعد) و در قرن 6ق از طرف ابن مضاء قرطبى سخت مورد هجوم و انكار قرار مىگيرد و اساس تأليف كتاب الرد على النحاة توسط وي مىگردد. ابن مضاء (ص 86 -87) با استناد به سخن ابن جنى، تأثير عامل را در ايجاد اعراب نفى مىكند، اما در تحليلى كه جبنة كلامى به خود مىگيرد، بر خلاف ابن جنى كه معتقد است «اعراب را متكلم ايجاد مىكند و نه عامل» (1/110)، اعراب را از افعال خداوند مىداند كه همانند ساير افعال اختياري به انسان نسبت داده مىشود. در ادامة رد نظرية عامل به ابراهيم مصطفى مىرسيم. وي ظاهراً هنگام تأليف كتاب خود احياء النحو، از وجود كتاب ابن مضاء آگاهى نداشت (كتاب احياء النحو در 1936م تأليف شده، و كتاب ابن مضاء اولين بار در 1947م توسط شوقى ضيف به چاپ رسيده است). هر چند ابراهيم مصطفى اشارهاي به كتاب ابن مضاء ندارد، اما همانند او - ولى نه به شيوهاي كلامى - نظرية عامل را تا سرحد استهزا مورد نقد و انكار قرار مىدهد (ص 22-42) و در تحليلى معنا شناسانه (ص 53)، رفع را نشانة «اسناد» در مسنداليه (فاعل، نايب فاعل، مبتدا)، و جر را نشانة «اضافه» مىداند (ص 72 به بعد)؛ اما از نگاه او نصب، اعراب نيست و از اين رو فتحه (نشانة اصلى نصب) را نشانهاي اعرابى كه بيانگر معنايى باشد، نمىداند و در تحليلى گسترده مىخواهد ثابت كند كه فتحه، تنها نقشى صوتى دارد و به علت سبكى، موجب سهولت در تلفظ واژگان مىگردد (ص 78-100).
نظرية ابراهيم مصطفى نيز اشكالات وارد بر نظرية جمهور را حل نمىكند و به ويژه انكار دلالت معنايى فتحه مورد انتقاد برخى معاصران قرار مىگيرد (سامرايى، 101-102). بايد گفت رد نظرية عامل هر چند ممكن است برخى از دشواريهاي نحو را حل كند، اما همچنان اشكالات وارد بر نظرية جمهور باقى خواهد ماند. گذشته از اين، رد نظرية عامل، طرفداران نحو سنتى را به دفاع از آن وا مىدارد. اينان به اقامة دلايلى مبنى بر ضرورت تفسير اعراب بر پاية نظرية عامل مىپردازند (الياس، 29-30؛ حسن، 1/67 -70). به دنبال اين موضع گيريها نظرية سومى مبتنى بر تعديل در نظرية عامل به وجود مىآيد. نظريهاي كه در تأليف كتاب تجديد النحو توسط شوقى ضيف، تبلور مىيابد. اما تأليف اين كتاب نيز تنها به برخى از سؤالاتى كه به دنبال نظرية عامل مطرح مىشود، پاسخ مىگويد.
اعراب در فعل مضارع: مكتب نحوي بصري تنها اسم را شايستة اعراب مىداند، به دليل آنكه مفاهيم نحوي همچون فاعليت، مفعوليت و اضافه، تنها بر اسم عارض مىشود، اما فعل و حرف از آنجا كه مفاهيم نحوي بر دوششان بار نمىشود، اصالتاً مبنيند (نك: زجاجى، 77). از اينرو، بايد دليلى براي وجود اعراب در فعل مضارع يافت. تنها راهى كه نحويان يافتهاند، آن است كه فعل مضارع را چيزي كاملاً شبيه به اسم تلقى كنند (مبرد، 2/1؛ زجاجى، 80 -81) و بر اساس همين تعليل نيز عنوان «مضارع» به معنى «مشابه»، به اين فعل دادهاند (سيبويه، 1/14؛ مبرد، همانجا؛ ابن سراج، 2/145). اين پاسخ بر فرض پذيرفته شدن، باز پرسشهاي ديگري بر مىانگيزد، از جمله اينكه اگر فعل به سبب تشابه با اسم معرب گرديده است، چرا در اعراب جر، مشترك نيستند و چرا فعل مضارع به جاي جر، جزم مىپذيرد؟ پاسخهايى كه به اين سؤال داده شده است، نيز همانند تعليل در اصل موضوع، بيشتر به توجيهات ذوقى مىماند، تا توصيف واقعيات زبان (نك: سيوطى، همع الهوامع، 1/21). به همين سبب، ابوحيان با واقع بينى مىگويد: در اين مسائل نبايد به دنبال استدلال بود (نك: سيوطى، همانجا)؛ اما مكتب نحوي كوفى معتقد است چون معانى گوناگونى مانند نفى، نهى و شرط، بر فعل عارض مىگردد، اعراب در فعل نيز اصيل است (ابن انباري، 2/549 -550) و علاوه بر فعل مضارع، فعل امر نيز معرب مىباشد. اما بصريان با استناد به اينكه «حرف» نيز معانى مختلفى را بيان مىكند، استدلال كوفيان را در اين باره مردود مىدانند (همانجا). به نظر مىرسد توجيهات مكتب بصري دربارة علت اعراب فعل مضارع، به دور از واقعيات زبان و اصل «كثرة المبانى تدل على كثرة المعانى» است و تحليل كوفيان از معانى اعراب در فعل نيز جامع و وافى به مقصود نيست، از اين رو سخن بر سر علت اعراب فعل مضارع در ميان معاصران، فصل خاصى را به خود اختصاص مىدهد: برخى همچون ريمون طحان اعراب فعل مضارع را «باطل» دانسته، آن را از جنبههاي صرفى فعل مىدانند (نك: مهيري، 73-74). در مقابل عبدالستار جواري (همو، 74- 75) كوشيده است تا مفهوم اعراب در فعل مضارع را بر اساس دلالت آن بر «مفهوم زمان» تحليل كند. بنابر تحليل وي، به طور اجمال، مضارع مرفوع، بالقوه بر تمامى زمانها دلالت دارد و مضارع منصوب دلالت بر استقبال، و مضارع مجزوم دلالت بر ماضى، امر و شرط مىنمايد (همو، 75-76؛ دربارة انتقاد بر اين نظريه، نك: همو، 76-77). محقق ديگري به نام محمد كسار در المفتاح لتعريب النحو مىكوشد اعراب را در اسم و فعل با «فعاليت» مرتبط سازد؛ اما او، مفهوم اين اصطلاح را به گفتة مهيري (ص 77) روشن نساخته است. بر اساس اين نظريه اقسام فعل (ماضى، مضارع و امر) همگى معرب هستند و علاماتى كه در پايان اقسام فعل وجود دارد، دلالت بر درجات فعاليت مىنمايد: فعل ماضى دلالت بر فعاليت ضعيف مىكند و نشانة اين نوع فعاليت فتحه است، فعل مضارع كه آن را «مستمر» مىنامد، دلالت بر فعاليت زنده و پويايى مىكند كه در زمان حال واقع است و ادامه دارد، يا در آينده به طور حتم واقع مىشود و نشانة آن قويترين حركات يعنى ضمه است و نصب مضارع دلالت بر ضعف فعاليت و ترديد در تحقق و استمرار آن مىكند، و جزم بر انقطاع استمرار و فعاليت دلالت دارد (همو، 78- 79). اين نظريه علاوه بر ابهامى كه در اصل آن وجود دارد، در تطبيق نيز با دشواريهايى مواجه مىشود كه حل آن سر از تأويلات فراوان بر مىآورد (همانجا).
و سرانجام آذرنوش در آموزش زبان عربى با توجه به وجوه اخباري و التزامى در فعل فارسى، اعراب رفع و نصب را در فعل مضارع، به ترتيب بيانگر «وجه اخباري و وجه التزامى» تلقى مىكند، اما از آنجا كه نويسنده در صدد بررسى دلالت انواع اعراب بر معانى نيست، به ديگر جنبههاي اعراب فعل نمىپردازد (نك: 1/155- 156، 2/11-12، 74، 90).
2. نظرية برخى از نحويان عرب و زبان شناسان: اشكالات وارد بر نظرية دلالت اعراب بر معانى، از همان آغاز، برخى نحويان را به انكار دلالت معنايى اعراب وادار كرد. اينان ضمن اعتراف به وجود اين پديده، در صدد توجيه علت وجودي آن از راههاي ديگر بر آمدند. زجاجى (د 330ق)، قطرب را تنها منكر نظرية دلالت معنايى اعراب مىداند (ص 70). به استناد سخن زجاجى، بسياري ديگر نيز تنها قطرب را از ميان متقدمان منكر دلالت معنايى اعراب مىدانند (نك: مصطفى، 51 -52؛ عبدالتواب، 423)، اما بايد گفت برخى ديگر از نحويان بزرگ همچون ابن درستويه و ابوعلى فارسى نيز منكر دلالت معنايى اعراب شدهاند (نك: ابن يعيش، 1(1)/72؛ شاهين، 387). ابن يعيش اشارهاي به دلايل ابن درستويه نمىكند، اما شاهين دليل ابوعلى فارسى را بر انكار دلالت معنايى اعراب، امكان حذف اعراب و در عين حال فهم معانى نحوي آن، بيان مىدارد (همانجا). بنابر نقل زجاجى (ص 70)، قطرب اعراب را وسيلهاي مىداند براي تسريع در گفتار كه بر اثر وقف به كندي مىگرايد. از معاصران عرب، ابراهيم انيس معتقد است كه اِعراب افسانهاي است كه از تظاهراتى زبانى كه در ميان قبايل جزيرةالعرب پراكنده شده است و تار و پود اين افسانه در اواخر سدة نخست يا اوايل سدة 2ق به دست گروهى از سخن پردازان كه بيشتر عمرشان را در محيط عراق گذرانده بودند، به هم بافته شد و در اواخر قرن 2ق همچون دژي نفوذ ناپذير درآمد كه نويسندگان و خطبا و شاعران فصيح عرب نتوانستند آن را تسخير كنند (صالح، 126، به نقل از من اسرار اللغة ابراهيم انيس). اين نظريه كه آشكارا از فولرس تأثير پذيرفته، از سوي برخى ديگر از معاصران عرب همچون داوود عبده، عبدالحميد ابراهيم و شاهين تعقيب شده است.
عبده بر اين باور است كه اين حركات در اصل جزئى از كلمه بودهاند و يك صورت بيشتر نداشتهاند و در تمام حالات كلمه، همان يك صورت به كار مىرفته است (نك: عبدالتواب، 425، حاشية 8). عبدالحميد ابراهيم، اعراب را پديدهاي مىداند كه در ساختار زبان وجود داشته است، اما نحويان در فهم مدلول آن به خطا رفتهاند. او به استناد آنچه از آراء سيبويه بر مىآيد و نيز با توجه به برخى آيات مىگويد كه اعراب، ابزار «آشكار كردن زيبايى» كلام است، نه معناي آن (ص 160-162)؛ به عبارت ديگر، اعراب زبان عربى فصيح را گوشنواز مىسازد (همو، 165).
اينك با توجه به آنچه گفته شد، دربارة پديدة اِعراب مىتوان اين نكات را مطرح كرد:
1. اعراب پديدهاي در زبان عربى است و عناوين رفع، نصب، جر و جزم كه پس از اسلام وضع شده، عناوينى كلى براي بيان معانى و مفاهيم اسم و فعل است، با تفاوتى جوهري ميان معانى اعراب در اسم (بيانگر نقش اسم در جمله) و معانى اعراب در فعل (بيانگر وجوه فعل).
2. رفع در اسم دلالت بر نقش اسنادي دارد و نه فاعلى (آنگونه كه جمهور نحويان مىگويند) و نه فقط «مسند اليهى»، بلكه دلالت بر «اسناد» مىكند كه هم در مسند اليه (فاعل، نائب فاعل و مبتدا) و هم در مسند (خبر يا گزاره) وجود دارد. نصب در اسم بر نقش مفعولى (در مفعول به، مفعول معه، منادي، مستثنى) و قيدي (در مفعول مطلق، مفعول لاجله، مفعول فيه، حال و تميز) دلالت مىكند (آذرنوش، آموزش، 1/70، 78)، اما جرّ دلالت بر نقش متممى - اعم از مضاف اليه و مجرور به حرف جرّ - دارد.
3. اعراب در فعل، بيانگر «وجوه فعل» تلقى مىشود. رفع معادل وجه اخباري، و نصب نشانگر وجه التزامى، و جزم نشانگر وجه امري و شرطى فعل است (همان، 1/155-156، 2/11، 74)، مگر مضارع مجزوم به «لم و لمّا» كه از اين دايره خارج است.
4. نقشهاي اسم و وجوه فعل، داراي دو گونه عنوان است: عناوين كلى، رفع و نصب و جرّ و جزم است و عناوين خاص، حالات و وجوه مندرج در ذيل هر يك از عناوين كلى (شكرانى، 56 -57).
5. آنچه را نحويان در نظرية عامل «عوامل لفظى» مىدانند، همانند اعراب نشانهاي است كه بيانگر مفاهيم و معانى «معمول» خود هستند: در زبان عربى گاه از راه عامل، اين مفاهيم و معانى آشكار مىگردد (عامل موجود و اعراب مقدّر) و گاه از راه اعراب (اعراب آشكار و عامل مقدّر) و گاه به كمك عامل و اعراب معنى القا مىگردد (عامل و اعراب هر دو آشكار). در مواردي عامل و اعراب محذوف است و با توجه به «سياق كلام» و از طريق «روابط همنشينى» مىتوان به نقش اجزاء كلام در كنار يكديگر پى برد (مانند ساختارهاي مبتدا و خبر) و آنچه باعث گرديده زبان عربى بدون اعراب نيز قابل فهم باشد، انس با ساختارهايى است كه در آن، بيشتر از طريق «عوامل لفظى و سياق» مىتوان به روابط اجزاء كلام پى برد.
بدين ترتيب برخى از اشكالات وارد بر نظرية معنىدار بودن اعراب پاسخ مىيابد، ولى پارهاي از اشكالات همچنان باقى مىماند.
مآخذ: آذرنوش، آذرتاش، آموزش زبان عربى، تهران، 1373ش؛ همو، راههاي نفوذ فارسى در فرهنگ و زبان تازي، تهران، 1354ش؛ ابراهيم، عبدالحميد، «الاعراب ظاهرة جمالية»، مجلة مجمع اللغة العربية، 1958م، شم 57؛ ابن ابى الربيع، عبيدالله، البسيط فى شرح جمل الزجاجى، به كوشش عيادبن عيد الثبيتى، بيروت، 1407ق/ 1986م؛ ابن انباري، عبدالرحمان، الانصاف، قاهره، 1380ق/1961م؛ ابن جنى، عثمان، الخصائص، به كوشش محمدعلى نجار، قاهره، 1371ق/1952م؛ ابن سراج، محمد، الاصول فى النحو، به كوشش عبدالحسين فتلى، بيروت، 1405ق/ 1985م؛ ابن عبدالبر، يوسف، بهجة المجالس و انس المجالس، به كوشش محمد مرسى خولى، بيروت، 1981م؛ ابن عبدربه، احمد، العقد الفريد، به كوشش احمد امين و ديگران، بيروت، 1402ق/1982م؛ ابن مضاء، احمد، الرد على النحاة، به كوشش شوقى ضيف، قاهره، 1366ق/1947م؛ ابن منظور، لسان؛ ابن يعيش، يعيش، شرح المفصل، بيروت، عالم الكتب؛ ابوحيان غرناطى، محمد، النكت الحسان، به كوشش عبدالحسين فتلى، بيروت، 1405ق/1985م؛ الياس، منى، القياس فى النحو، دمشق، 1405ق/ 1985م؛ حسن، عباس، النحو الوافى، قاهره، 1966م؛ خليل بن احمد، العين، به كوشش مهدي مخزومى و ابراهيم سامرايى، قم، 1405ق؛ زجاجى، الايضاح فى علل النحو، به كوشش مازن مبارك، بيروت، 1406ق/1986م؛ زمخشري، محمود، المفصل فى النحو، به كوشش ي. پ. بروخ، لايپزيگ، 1879م؛ سامرايى، ابراهيم، دراسات فى اللغة، بغداد، 1961م؛ سلوم، داوود، دراسة اللهجات العربية القديمة، بيروت، 1406ق/1986م؛ سيبويه،عمرو، الكتاب، بهكوشش عبدالسلاممحمدهارون، بيروت، 1403ق/1983م؛ سيوطى، الاشباه و النظائر، به كوشش عبدالله نبهان، دمشق، مجمع اللغة العربيه؛ همو، المزهر، به كوشش محمد جاد المولى و ديگران، بيروت، 1408ق/1987م؛ همو، همع الهوامع، به كوشش محمد بدرالدين نعسانى، قم، 1405ق؛ شاهين، عبدالصبور، اثر القراءات فى الاصوات و النحو العربى، قاهره، 1408ق/ 1987م؛ شكرانى، رضا، «پژوهشى پيرامون پديدة اعراب در مقايسه با مقولههاي نقش و وجه دستور زبان فارسى»، مجلة پژوهشى دانشگاه اصفهان، 1374ش، شم 7؛ صالح، صبحى، دراسات فى فقه اللغة، بيروت، 1973م؛ عبدالتواب، رمضان، مباحثى در فقه اللغه و زبان شناسى عربى، ترجمة حميدرضا شيخى، مشهد، 1367ش؛ فوك، يوهان، العربية، ترجمة عبدالحليم نجار، قاهره، 1370ق/1951م؛ لغت نامة دهخدا؛ مبرد، محمد، المقتضب، به كوشش محمد عبدالخالق عضيمه، بيروت، 1382ق/ 1963م؛ مصطفى، ابراهيم، احياء النحو، قاهره، 1951م؛ مهيري، عبدالقادر، نظرات فى التراث اللغوي العربى، بيروت، 1993م؛ يمانى، محمد، الموسوعة العربية فى الالفاظ الضدية و الشذرات اللغوية، بيروت، 1405ق/1985م؛ نيز:
EI 1 ; EI 2 ; Fleisch, H., Trait E de philologie arabe, Beirut, 1990; O'leary, De Lacy, Comparative Grammar of the Semitic Languages, Amsterdam, 1969.
رضا شكرانى
اضمار
آذرتاش آذرنوش
اِضْمار، در لغت به معنى پوشاندن و پنهان داشتن است، اما در نحو، عروض، بيان، حديث و منطق معانى اصطلاحى يافته است.
1. در نحو: شايد كهنترين جايى كه در آن كلمة اضمار، در مقام اصطلاح به كار رفته، همان الكتاب باشد. سيبويه در آن كتاب، اضمار را در عناوين بابهاي گوناگون (14 مورد، نك: 2 آورده است؛ اما بخش اعظم آنچه او «اضمار» عنوان كرده، در تقدير گرفتن فعلى است كه به اعتبار آن، فاعلى، يا به خصوص مفعولى، نقش دستوري خاصى يافته است (سيبويه، 1/69 -72، 253- 328). تعقل نحويان عموماً بر اين پايه استوار است كه اين فعل «عامل» است (= نظرية عمومى عامل)، اما در نظر سيبويه كه خود بر نظريات خليل بن احمد مبتنى است، پنداري موضوع «عامل» هنوز به صورت نهايى شكل نيافته است و خليل (در روايت سيبويه)، ريخت جمله، و نياز گوينده را به فعل و يا ضرورت حذف آن را در ساختار كلام، پاية بحث مىپنداشته است، نه ضرورتاً «عامل»را.مخزومى(ص 207- 215) بهاينامر عنايتخاص ورزيده، و از الكتاب، 13 مورد كلمة منصوب برشمرده كه فعلشان، در ساختار دستوري حذف شده است.
براساس همين برداشت، هرگاه مفهومى يا موضوعى را حذف كنيم و علامتى (= ضميري) به جاي آن نهيم، باز عمل «اضمار» انجام دادهايم؛ در «اِنّه كرامٌ قومُك» حرف هاء به موضوعى كه در ذهن ما موجود بوده، بازمىگردد، يعنى هاء، «اضمار» سخنى است كه پيش از آن بيان شده بوده است (سيبويه، 2/176، دربارة اضمار كلمات ديگر، نك: 2/130، 4/189، 199، جم). اينگونه «اضمار»ها، البته شرطى هم دارد كه همانا روشن ساختن قرينهاي است كه به ياري آن كلمه را فرو گذاشتهايم. اين امر، به اصطلاح «على شريطة التفسير» (مثلاً همو، 2/176) بيان شده كه در دورههاي بعد، عيناً به كار رفته است (نك: تهانوي، 2/885؛ لغتنامه...، ذيل اضمار).
اما موضوع «ضمير» به معنى امروزي آن را نيز سيبويه (2/350-360) بررسى كرده است. وي نامى كه براي آن به كار مىبرد، همانا «علامة الاضمار» است (مثلاً نك: 4/199). اما، «علامة المضمر» (همانجا) و «مضمر» به تنهايى (2/350) نيز گاه به چشم مىخورد.
حدود 100 سال پس از سيبويه،مبرّد نخستين شارح بزرگ الكتاب، كلمة اضمار را از نظر لغوي شرح كرده است (3/1250-1251). در اواسط قرن 4ق، سيرافى در شرح الكتاب، اضمار (به معنى در تقدير گرفتن) را به 3 گونه بخش كرده است: اضمار واجب مانند حذف عامل نصب در «ايّاك»، اضماري كه با «اظهار» برابر است و اضماري كه اصلاً صحيح نيست، اما سخن او بيشتر گرد نوع دوم دور مىزند (نك: هارون، 1/253).
اما نخستين شارحان الكتاب، چون ابن نحاس و سيرافى (قرن 4ق) در اصطلاح سيبويه هيچ تغييري ندادهاند (مثلاً نك: همانجا). در قرن 5 - 6 ق زمخشري باب مفصلى به اضمار، به معنى در تقدير داشتن عوامل نحوي از جمله فعل اختصاص داده است (ص 16-34)، و ضمير را كه اينك سازمان و بخشبندي نسبتاً جامعى يافته، همه جا «مضمَر» مىخواند (ص 51 - 55، جم ).
در قرن 7ق كلمة ضمير جاي اصطلاحات ديگر را مىگيرد. ابن مالك اضمار را براي «در تقدير گرفتن» (ص 51؛ نيز نك: ابن عقيل، 2/272)، و «ضمير» را براي جانشين اسم به كار برده است (ص 24). با اينهمه، به نظر مىآيد كه هنوز اصطلاحات ديگر از ميان نرفته بوده است، زيرا، ابن هشام از انواع معارف، نخست به «مُضمَر» مىپردازد كه «ضمير» نيز خوانده مىشود، و سپس مىافزايد كوفيان آن را «كنايه» و «مكنىّ» مىنامند (ص 174- 175). وي پس از اين اشاره، ضماير متصل و منفصل را برمىشمارد و آنگاه به ضمايري كه خود بايد «اضمار» شوند (در تقدير گرفته مىشوند) مىپردازد و اشاره مىكند كه ضمير بايد «مفسّري» داشته باشد تا بدان غرض گوينده آشكار گردد. اين بحث و نيز مثالهايى كه براي اضمار به كار رفته، همان مثالهاي سنتى سيبويهى است. سپس در باب «آنچه عاملش اضمار مىگردد»، موضوع اشتغال را نيز وارد مىكند (ص 279-280).
بحث اضمار در كتابهاي متأخر بسيار گسترده مىگردد و ميل به شرح بيشتر، تطبيق دادن آن بر برخى آيات الهى و بر نهادن آنها در قالبهاي منظمتر و منطقىتر، كار را به اطناب و گاه گنگى و تناقض گويى مىكشاند؛ بهخصوص كه موضوع «حذف» را بر آن افزوده، خواستهاند ميان حذف و اضمار تفاوت قائل شوند و ماية اختلاف ميان اين دو را «اثر داشتن» (در اضمار) و اثر نداشتن آن در كلام (در حذف) پنداشتهاند. اما جالب آنكه در هر دو مورد، آية «وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ» (يوسف/12/82) را به عنوان مثال ذكر كرده، و به نحوي توجيه كردهاند (نك: تهانوي، 2/883 - 884). پس از آن بحث به جواز «اضمار قبل از ذكر مرجع» مىكشد و تهانوي، براساس نظريات جرجانى (ص 23) آن را به 5 نوع تقسيم مىكند (همانجا) كه در واقع چيزي جز تقسيمبندي مثالهاي سيبويه نيست.
اضمار به شرط قرينة توضيحى (= على شريطة التفسير) كه از اصطلاحات سيبويه است، در كشّاف تهانوي بابى خاص خود يافته است (2/885).
در قرنهاي اخير، ديگر اضمار را تنها در معناي «در تقدير گرفتن» بهكار مىبرند و ضمير، منحصراً جانشين اسم است.
2. در عروض: اساساً عبارت است از ساكن ساختن حركت دوم در پايههاي عروضى، با تبديل دو هجاي كوتاه باز - - به يك هجاي بلندپيوسته - ، اما اين امر در موردپاية مُتَفاعلن در بحر كامل صورت گرفته است، بدينسان كه دو هجاي كوتاه آغازين در اين پايه به يك هجا تبديل شده و شكل اخير، ناچار، با مستفعلن (كه با يك هجاي بلند بسته آغاز شده) مشابه مىگردد و گويند «به آن منتقل مىشود» و پايهاي كه اين تغيير بر آن عارض شده، مضمر (نك: اسبر، 13، 58؛ منّاع، 113، 118، 122، 125، كه به اضمار در فَعِلاتن اشاره كرده؛ نيز نك: جرجانى، همانجا؛ بستانى؛ لغتنامه، همانجا) ناميده مىشود.
3. در بيان: آنچه جرجانى (همانجا) دربارة حذف يا اضمار يكى از اعضاي جمله، به شرط قرينه بيان داشته (نك: تهانوي، 2/884 - 885)، گاه موردتوجه علماي بيان نيز قرار گرفته است (نك: هاشمى، 119- 126؛ بستانى ).
4. در علم رجال شيعه: اضمار عبارت است از حذف نام امام معصومى كه خود منبع حديث است و بسنده كردن به ضمير غايب. سبب اين كار يا اجتماعى بوده (خصوصاً تقيه)، يا فنى؛ از اين قرار كه چون يك حديث گاه در چند زمينه مورداستفاده قرار مىگرفت، خود بر حسب مضمون، قطعهقطعه مىگرديد و سلسلة سند از جمله منبع حديث از آن قطعات حذف مىگرديد (مامقانى، 1/332-334).
5. در اصطلاح منطقيون: «اضمار محرف» معروف است: «مغالطات چون مقبول بود بحسب ظن واقع باشد در اين صناعت و مغالطه نبود، و آن را اضمار محرف خوانند» (نصيرالدين، 572).
مآخذ: ابن عقيل، عبدالله، شرح على الفيه ابن مالك، بهكوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، قاهره، 1382ق/1962م؛ ابن مالك، محمد، الفية، بيروت، 1405ق/ 1985م؛ ابن هشام، عبدالله، شرح شذور الذهب، بهكوشش عبدالغنى دقر، 1404ق/ 1984م؛ اسبر، محمد و محمد ابوعلى، معجم علم العروض، بيروت، 1982م؛ بستانى؛ تهانوي، محمد اعلى، كشاف اصطلاحات الفنون، بهكوشش محمد وجيه و ديگران، كلكته، 1862م؛ جرجانى، على، التعريفات، قاهره، 1357ق/1938م؛ زمخشري، محمود، المفصل فى النحو، بهكوشش پ. بروخ، لايپزيگ، 1979م؛ سيبويه، عمرو، الكتاب، بهكوشش عبدالسلام محمدهارون، بيروت، 1403ق/1983م؛ قرآن كريم؛ لغتنامة دهخدا؛ مامقانى، عبدالله، مقباس الهداية، بهكوشش محمدرضا مامقانى، قم، 1411ق؛ مبرّد، محمد، الكامل، به كوشش محمد احمد دالى، بيروت، 1406ق/1986م؛ مخزومى، مهدي، النحو العربى، بيروت، 1406ق/1986م؛ مناع، هاشم صالح، الشافى فى العروض و القوافى، دبى، 1408ق/1988م؛ نصيرالدين طوسى، محمد، اساس الاقتباس، بهكوشش مدرس رضوي، تهران، 1335ش؛ هارون، عبدالسلام محمد، تعليقات بر الكتاب (نك: هم ، سيبويه)؛ هاشمى، احمد، جواهر البلاغة، قاهره، 1379ق/1960م؛ نيز: . 2 EI
آذرتاش آذرنوش
اضافه
بابک فرزانه
.
اِضافه، اصطلاحى در دستور زبان: 1. در دستور زبان فارسى، 2. در صرف و نحو عربى:
1. اضافه در دستور زبان فارسى: اضافه نسبت دادن اسمى است به اسم ديگر چون «كتابِ معلم» كه در اين عبارت، كتاب به معلم نسبت تعلق دارد. در اينگونه تركيبات جزء اول را مضاف و جزء دوم را مضافٌاليه گويند. ميان مضاف و مضافٌاليه تغاير شرط است، يعنى نمىتوان اسمى را به همان اسم اضافه كرد، مگر آنكه در معنى متفاوت باشند (نك: نجم الغنى، 651-652)، چنانكه در تركيباتى چون «دوستِ دوست» و نظاير آن مراد گوينده دو شخص مختلف است، گرچه الفاظ يكى است. روشن است كه تركيباتى چون «مردِ مرد» و نظاير آن تركيبات وصفى است، نه اضافى. مضاف و مضافٌاليه ممكن است مفرد يا جمع، بسيط يا مركب باشند، مثال: بارانهاي هفتة گذشته كشتزارهاي گندم و جو را سيراب كرد.
مراد از تركيب اضافى تعريف و تخصيص است و مضافٌاليه معناي مضاف را مقيد و محدود مىكند و بدينسان، اسم مضاف پيش از پيوستن مضافٌاليه معمولاً نكره است، و پس از آن به نوعى تعريف و تخصيص مىيابد و از حالت نكره بودن محض بيرون مىآيد، مگرآنكه خود در اصل اسم عَلَم باشد و يا از جهت ديگري معرفه شده باشد، مثال: پل/پل زايندهرود/پل زاينده رود اصفهان.
مضافٌاليه با كسرة اضافه به مضاف مىپيوندد، و اين كسره در رسمالخط قديم گاهى به شكل «ي» نوشته مىشده است (نك: معين، 28-29). درصورتى كه مضاف به يكى از مصوّتهاي ، a ، e ، o ، a u ختم شود، كسرة اضافه به ياي مكسور بدل مىشود، و در حقيقت يك «ياي وقايه» مصوّتِ آخر مضاف را از كسرة اضافه جدا مىكند (نك: شمس قيس، 243-244). درمورد كلمات مختوم به هاي بيان حركت (هاي غيرملفوظ) اين ياي وقايه به صورت ياي مرخم (كوتاه شده، به شكل همزه) بالاي حرف «ها» قرار مىگيرد؛ مثال: خانة معلم؛ راديوي تهران؛ سرماي زمستان؛ سكوي خانه. در نظم گاهى لازم مىشود كه اين ياي مكسور ساكن باشد (مثال: گر خدا خواهد كه پردة كس درد...)، يا از تلفظ ساقط شود (مثال: پرستنده باشىّ و جوينده راه...). در اسمهاي مختوم به واو بعد از ضمه يا فتحه و نيز ياي بعد از فتحه يا كسره -)، ey/-ay) كسرة اضافه به حرف واو و ياي پايانى افزوده مىشود، مثل خسروِ خاور، پرتوِ خورشيد، در پىِ او.
در نظم گاهى كسرة اضافه به ضرورت وزن بايد بلند (به اشباع) تلفظ شود، چنانكه در اين مصراع: دلِ عاشق به پيغامى بسازد.
در زبانهاي هند و اروپايى اسم برحسب كاربرد در كلام داراي حالات مختلف بوده (چون فاعلى، مفعولى، اضافه، ندا،...)، و در بعضى از آنها، چون هندي باستان اسم در 8 حالت صرف مىشده است. تحقيقات زبانشناسى تاريخى و تطبيقى نشان داده است كه شكل گرفتن اين حالتهاي صرفى و تمايز آنها از يكديگر به تدريج و در طول زمان روي داده، و با انشعاب آنها به شاخههاي فرعى تكامل و گسترش يافته است (نك: ميسرا، فصل .(9 حالت اضافه در اين زبانها درستاكهاي مختوم به *-o -a) در هندي باستان و پارسى باستان) - كه بيشترين نوع ستاكها را شاملمىشود - در مفرد مذكر با نشانةصرفىِ *-sio(´ù¨‘÷ھ) (هندي باستان: -، sya پارسى باستان و در جمع مذكر با نشانة *-om¾ü꤬ (هنديباستانو پارسىباستان -)مشخصمىشده anam است (قس: در پارسى باستان brata kabujiyahya = برادر كمبوجيه؛ xsayathiyanam xsayathiya = شاه شاهان).
اما در مراحل نخستين رشد اين زبانها حالت اضافه صورت نحوي خاصى نبوده، بلكه اسمى در حالت فاعلى، با نشانة صرفى -s * بوده است كه كاربرد وصفى داشته، و مانند يك صفت معناي مضاف را مقيد و محدود مىكرده است. بازماندة اين نوع تركيب هنوز در بسياري از زبانهاي اين خانواده ديده مىشود، چنانكه در سنسكريت واژههايى چون dasyaputra (= كنيززاده)، rathaspati (= صاحب گردونه)، vanaspati (= خداوند بيشه) از اين نوع است (نك: همو، 96 90, ,89 ؛ بارو، 212 ؛ ميه، .(345-346 در زبان انگليسى نيز تركيباتى چون housewife (= زن خانه) و breeze sea (= نسيم دريا)، از دو اسم تشكيل يافتهاند كه اسم اول در حقيقت كاربرد وصفى دارد و به نوعى اسم دوم را توصيف مىكند. در فارسى، در تركيباتى چون «آب راه» (راهِ آب/آبى)، «سنگ فرش» (فرش سنگى)، «آهن آلات» (آلات آهنى) - كه از نوع اضافة مقلوب و داراي همين ويژگيند - اسم اول همچون صفتى است كه معناي اسم دوم را تا حدودي محدود و مقيد مىكند (نك: همانجا).
صورت معروف تركيب اضافى كه در آغاز اين گفتار بدان اشاره شد، اصل و منشأ ديگري دارد، و كسرة اضافة ميان مضاف و مضافٌاليه در پارسى باستان ضمير موصول hya بوده كه جملة تبعىِ خبري را به مبتدا يا مسندٌاليه جملة اصلى مىپيوسته است. جملة تبعى خبري در اين كاربرد با حذف فعلِ رابطه، بهصورت اسمى يا صفتى براي تعريف و تخصيص يا تحديد و توصيف معناي مسندٌاليه، يا متمم آن عمل مىكرده است، مانند magus hya gaumata (= گوماته كه مغ (است) = گوماتة مغ)، mana hya kara (= سپاه كه از آنِ من (است) = سپاهِ من)، baganam mathista hya auramazda (= اهورامزدا كه بزرگترين بغان (است) = اهورا مزدايِ بزرگترين بغان).
ضمير موصول hya با اين كاربرد خاص، در پارسى ميانه (پهلوي ساسانى و اشكانى) بهصورت -ig/-i (وهزوارش )، zy و در پارسى دري و لهجههاي غربى ديگر بهصورت كسرة اضافه و كسرة موصوف درآمده است (نك: كنت، 85 -84 ؛ نيبرگ، ؛ II/105-106 براي آگاهى بيشتر، نك: برونر، 17 -10 ؛ بويس، .(28-47
مضافٌاليه اگر از انواع ضماير منفصل (شخصى، مشترك يا اشاره) باشد، كسرة اضافه طبق قاعدة كلى پيش از آن مىآيد و دو جزء تركيب را به هم ربط مىدهد (مثال: كتابِ من، غمخوارِ خويش، سخنانِ اينان)، اما اگر از ضماير متصل باشد، در زبان گفتار و نوشتار متداول امروزي، رابط ميان دو جزء تركيب در 3 شخص مفرد فتحه (مثال: كتابَم، كتابَت، كتابَش)، و در 3 شخص جمع كسره (مثال: كتابِمان، كتابِتان، كتابِشان) خواهد بود؛ ولى اگر مضاف به هاي بيان حركت ختم شود، در 3 شخص مفرد يك همزه يا الف مفتوح ميان مضاف و ضمير متصل قرار مىگيرد (مثال: خانهام، ديدهات، نامهاش) و در 3 شخص جمع معمولاً مضاف بدون كسرة اضافه به ضمير مىپيوندد (مثال: خانهمان، نامهتان، بچهشان). اگر مضاف به مصوتى غير از هاي بيان حركت ختم شده باشد، در تركيب اضافى يك ياي وقايه ( ميان مضاف و ضمير متصل قرار مىگيرد كه در 3 شخص مفرد حركت فتحه دارد (مثال: كتابهايم، گيسويَت، بازيَش) و در 3 شخص جمع حركت كسره (مثال: كتابهايِمان، گيسويِتان، بازيِشان). گاهى به ضرورتِ وزن در شعر و يا براي سهولت تلفظ در محاوره اين ياي وقايه بعد از مصوتها از تلفظ ساقط مىشود (مثال: كارهام، زانوت، بازيش).
در تركيب اضافى گاهى به سبب كثرت استعمال كسرة مضاف در تلفظ ساقط مىگردد، چون پدر زن، صاحبدل، دخترعمو، زيردست، سرپنجه. اين عمل را فكّ اضافه و اينگونه تركيبات را اضافة مقطوع گفتهاند (دستگير، 131). در تركيبى كه مضافٌاليه با الف (آ/ا) آغاز شود، گاهى كسرة اضافه ساقط مىشود، مانند ريم آهن، به نام ايزد، زيرآب. هرگاه مضاف و مضافٌاليه به نوعى تركيب شوند كه به صورت يك اسم واحد درآيند، كسرة اضافه از ميان آنها ساقط مىشود، مانند گلنار، بستانسرا، تبرزين (براي انواع اين نوع اضافه، نك: معين، 38-76).
فك اضافه در زبان فارسى سماعى است و جز در مواردي كه در گفتار و نوشتار معروف و متداول شده است، جايز نيست و خلاف فصاحت است. البته بايد توجه داشت كه تركيباتى چون «شيردل»، «گل اندام» و نظاير آن، اضافة مقلوب نيست و از نوع تركيبات توصيفى است.
مضاف يا مضافٌاليه گاهى به قرينه از جمله حذف مىشوند، مانند «مثنوي» به جاي «كتاب مثنوي» در اين مصراع: «مثنوي هفتاد من كاغذ شود»، و نيز «شمال» در اين جمله «شمال مرطوب و بارانى است»، يعنى شمال كشور يا شمال ايران.
در تركيب اضافى گاهى برحسب ضرورت وزن شعر، و در مواردي براي سهولت تلفظ مضافٌاليه بر مضاف مقدم مىشود، چون جهان پادشاهى (= پادشاهىِ جهان)، كارنامه، برادرزاده، كاروانسراي. اين نوع تركيب را «اضافة مقلوب» مىگويند. تركيباتى چون دل فريب، حقپرست، سنگ تراش، دشمن شكن، جنگآور، در حقيقت نوعى اضافة مقلوبند كه از پيوستن يك اسم فاعل مرخم به يك اسم ساخته شدهاند. اسم مفعول كامل يا مرخم نيز گاهى در اضافة مقلوب مضافٌاليه واقع مىشود، چون: زر خريد، زراندود(ه)، شاهزاده، دستپخت، خونآلود(ه). اسم مفعول مرخم هم گاهى مضاف واقع مىشود، چون خواستِ خدا، گفتِ رسول، ساختِ ايران. مصدر كامل يا مرخم، بسيط يا مركب، حاصل مصدر و هر نوع اسم ديگري كه از افعال مشتق شده باشد، مىتواند مضاف يا مضافٌاليه قرار گيرد (مانند جايِ نشستن، ديدنِ دوست، هنگامِ نگاه كردن، باز كردنِ در، خريدِ كتاب، فروشِ خانه، مزدِ ساخت، نشستنگاه، دل شكستن).
در تركيب اضافى مقلوب گاهى «را» كه علامت مفعول صريح است، ميان دو جزء تركيب بعد از مضاف قرار مىگيرد، و در حقيقت همچون نشانة صرفى حالت اضافه در زبانهايى كه حالات مختلف در آنها نشانه يا پسوند صرفى دارند، عمل مىكند، مانند «سخن را روي با صاحبدلان است» (= رويِ سخن...)؛ «سلطان را دل از اين سخن به هم برآمد» (= دلِ سلطان...). شايستة توجه است كه در زبان پارسى باستان نيز در برخى موارد حالت مفعولى همچون حالت اضافه به كار رفته است: aha kama avatha Auramazdam (= اهورامزدا را خواست چنين بود).
تركيب اضافى خود در جمله مىتواند مانند يك اسم، مسند يا مسندٌاليه، فاعل يا مفعول، مضاف يا مضافٌاليه واقع شود، مثال: خانة استاد نزديك است، اين تصوير پل خواجوست، بارانهاي بهاري كشتزارها را سيراب كرد. هرگاه مضاف موصوف صفتى قرار گيرد، كسرة اضافه به آخر صفت افزوده خواهد شد: درختانِ سبزِ باغ. گاهى صفتِ مضاف در آخر مضافٌاليه آورده مىشود، مثال: پسرانِ وزيرِ ناقص عقل/به گدايى به روستا رفتند.
اگر مضاف مركب از چند اسم معطوف به هم باشد، كسرة اضافه به آخرين اسم مىپيوندد، مثال: پدر و مادر و برادرانِ حسن، پدر يا مادرِ رضا. هرگاه چند اسم در پى هم مضاف و مضافٌاليه واقع شوند، هريك از آنها با كسرة اضافه به ديگري مىپيوندد، مانند خانة پدرِ دوستِ برادرِ من. در علم بيان و بلاغت اينگونه «تتابع اضافات» را در گفتار و نوشتار برخلاف فصاحت دانستهاند.
مضاف ممكن است صفت مطلق، تفضيلى يا عالى باشد. در اينگونه تركيبات صفت همچون اسم عمل مىكند، مانند تشنة قدرت، بزرگ شهر، مهترِ آفريدگان، بهترينِ كارها. بعضى از كلماتى كه در گفتار يا نوشتار چون حرف اضافه و قيد به كار مىروند، در تركيب اضافى همچون اسم، مضاف يا مضافٌاليه واقع مىشوند، مثال: درونِ خانه، رويِ ميز، زيرِ درخت، بالايِ ديوار، پايين كوه، لباس رو، طبقة زير.
در تركيب اضافى گاهى مضاف مقصود اصلى است، چون پسرانِ وزير، شاگردِ دبيرستان؛ و گاهى مضافٌاليه، چون مهد زمين، علم جغرافيا، كار نجاري.
مؤلفان كتابهاي دستور زبان فارسى، اضافه را از چند جهت و به چند نوع تقسيم كردهاند. برخى آن را بر دو نوع لفظى و معنوي دانسته، و اقسام ديگر را اجزاء اضافة معنوي شمردهاند (نك: دستگير، 126؛ نجم الغنى، 653 -666) و برخى آن را به حقيقى و مجازي تقسيم كرده، و اقسام ديگر را ذيل اين دو قسم ذكر كردهاند (نك: لطيف پوري، 34- 35؛ معين، 104-173). در بعضى از تأليفات به قياس مبحث اضافه در نحو عربى، اضافة معنوي را در فارسى بر 3 قسم تقسيم كردهاند: اضافه به تقدير «لام» (براي)، به تقدير «مِن» (از)، به تقدير «فى» (در). قسم اول شامل اضافة ملكى و تخصيصى است، چون زين اسب، كتاب معلم. در اين نوع اضافه مضافٌاليه بايد از جنس مضاف نباشد و ظرف آن نيز نباشد. قسم دوم آن است كه مضافٌاليه جنس و نوع مضاف را بيان كند، چون انگشتري طلا، جام بلور، شهر شيراز. قسم سوم آن است كه مضافٌاليه ظرف (زمانى يا مكانى) يا حامل مضاف باشد، چون ساكن خانه، سوار اسب، كار فردا (نك: دستگير، 126-127؛ حبيب اصفهانى، 26-27؛ براي تفصيل، نك: نجم الغنى، 655 -660). اغلب دستورنويسانِ زبان فارسى به تقسيماتى چون اضافة حقيقى و غيرحقيقى، يا اضافة محض و غيرمحض قائل شدهاند (مثلاً نك: همانجا) كه اين تقسيمات مانند اضافة لفظى و معنوي مربوط به قواعد زبان عربى است (تهانوي، 1/888 - 889؛ رايت، و با ساختار نحوي زبان فارسى هميشه و در همة موارد سازگاري ندارند. در برخى از كتابهاي دستورزبان فارسى تقسيمبنديهاي ديگري ديده مىشود كه از دقت در ويژگيهاي اين زبان به دست آمدهاند و با چگونگى نحوي آن تناسب و سازگاري بيشتري دارند. مؤلف غياثاللغات (تأليف: 1242ق) اضافه را 9 قسم دانسته است: 1. تمليكى، 2. تخصيصى، 3. توضيحى، 4. تبيينى، 5. تشبيهى، 6. توصيفى، 7. مجازي (يا استعاري)، 8. ظرفى، 9. اقترانى (يا به ادنى ملابست) (ص 51 -52). ميرزا حبيب اصفهانى در دستور سخن (تأليف: 1289ق) اضافه را بر حسب افادة معنى تقسيم كرده، و نسبت، تملك، اختصاص، تعليل، ظرفيت، تبيين، و تشبيه را از انواع اين معانى دانسته است (همانجا).
دستورنويسان معاصر كوشيدهاند كه اقسام مختلف اضافه را با مطالعه در انواع و اقسامى كه مؤلفان پيشين آوردهاند و نيز با انطباق قواعد با متون معتبر نظم و نثر فارسى - و به صورتى كه وجوه مختلف اين مقوله را در برگيرد و نتيجة تفحص در ساختار نحوي اين زبان باشد - از نو تنظيم و عرضه كنند. از اينگونه تأليفات چندين نمونه تاكنون انتشار يافته است كه از آن جمله مىتوان از دستور زبان فارسى، تأليف 5 تن از استادان دانشگاه تهران (قريب، بهار، فروزانفر، همايى و ياسمى) ياد كرد. در چاپ اول اين كتاب (1328-1329ش) اضافه را بر 5 نوع (ملكى، تخصيصى، بيانى، استعاري و تشبيهى) تقسيم كردهاند ( دستور...، 40-43) و در چاپ دوم انواع بنوّت، سببى و اقترانى هم بدان افزوده شده، و اقسام اضافه به 8 قسم رسيده است (نك: معين، 90).
در اينجا اقسام اضافه بر حسب تقسيمبندي اين كتاب به اختصار آورده مىشود: اضافة ملكى آن است كه بر مالكيت مضافٌاليه بر مضاف دلالت كند، چون خانة حسن، كتاب من؛ و اضافة تخصيصى آن است كه اختصاص چيزي را به چيز ديگر برساند، چون درخت باغ، زين اسب. فرق ميان اضافة ملكى و اضافة تخصيصى را برخى از مؤلفان در آن دانستهاند كه در اضافة ملكى مضافٌاليه مىتواند در مضاف تصرف كند، ولى در اضافة تخصيصى چنين نيست (نك: همو، 126). در اضافة بيانى مضافٌاليه نوع و جنس مضاف را معين مىكند، مانند انگشتري طلا، كاسة بلور. برخى از مؤلفان اضافة بيانى را به دو نوع جنسى و توضيحى تقسيم كرده، و تركيباتى چون روز عيد، شب برات، كوه دماوند، درخت انگور را از نوع دوم دانستهاند (نك: همايونفرخ، 846). مؤلف غياثاللغات اضافة توضيحى و اضافة تبيينى (بيانى) را دو نوع جداگانه محسوب داشته است (نك: ص 51). اضافة مجازي (يا استعاري) آن است كه در آن مضاف در غير معنى حقيقى خود به كار رفته باشد، چون گوشِ هوش، دستِ تقدير، تيغِ اجل. در اضافة مجازي يا استعاري نسبت ميان دو جزء تركيب منوط به اعتبار متكلم است و در خارج متحقق نيست، برخلاف اضافة حقيقى كه اين نسبت در خارج ثابت و متحقق است. اضافة تشبيهى آن است كه نسبت ميان مضاف و مضافٌاليه بر تشبيه مبتنى باشد، و آن يا اضافة مشبّه به مشبّهٌ بهْ است، چون قدِ سرو، لبِ لعل (= قدي كه مانند سرو است، لبى كه مانند لعل است)، يا اضافة مشبّهٌ بهْ به مشبّه، چون تيرِمژگان، لعلِ لب (= مژگانى كه مانند تير است، لبى كه مانند لعل است). اضافة بنوّت (ابنى) اضافة نام پسر به نام پدر است، چون محمودِ سبكتكين، رستمِ زال، بوعلى سينا. مؤلف غياث اللغات (همانجا) و نجم الغنى (ص 661) اين نوع را از اقسام اضافة تخصيصى شمردهاند. اضافة سببى، يا اضافة سبب به مسبّب است، چون تيغِ انتقام، يا اضافة مسبّب است به سبب، چون كشتة غم، سوختة فراق. نجمالغنى اين قسم را نيز از اقسام اضافة تخصيصى محسوب داشته است (همانجا). در اضافة اقترانى مضاف نوعى اقتران با مضافٌاليه دارد. چنانكه در تركيباتى چون دستِ ادب و نامة عنايت، دست مقرون به ادب، و نامه مقرون به عنايت است. برخى از مؤلفان اين نوع را «اضافت به ادنى ملابست» نيز ناميدهاند ( غياثاللغات، 52). معين در كتاب اضافه دربارة اقوال و نظريات مؤلفان ديگر دربارة اضافه و اقسام آن به تفصيل بحث كرده است.
مآخذ: تهانوي، محمد اعلى، كشاف اصطلاحات الفنون، كلكته، 1862م؛ حبيب اصفهانى، دستور سخن، استانبول، 1289ق؛ دستگير، غلام، قوانين دستگيري، هند، مطبع مولائى؛ دستورزبان فارسى (پنج استاد)، قريب و ديگران، تهران، 1363ش؛ شمسقيسرازي،محمد، المعجمفىمعاييراشعارالعجم، تهران،1338ش؛ غياثاللغات، غياثالدين محمد رامپوري، بمبئى، 1390ق؛ لطيفپوري، حيدرعلى، شرح قصيدة جوهر التركيب، لكهنو، 1894م؛ معين، محمد، اضافه، تهران، 1361ش؛ نجم الغنى، نهج الادب، لكهنو، 1919م؛ همايونفرخ، عبدالرحيم، دستور جامع زبان فارسى، تهران، 1339ش؛ نيز:
Boyce,M., X The Use of Relative Particles in Western Middle Iranian n , Indo-Iranica, Wiesbaden, 1964; Brunner, Ch. J., A Syntax of Western Middle Iranian, New York, 1977; Burrow, T., The Sanskrit Language, London, 1973; Kent, R. G., Old Persian, New Haven, 1953; Meillet, A., Introduction H l' E tude comparative des langues indo-europ E en- nes, Alabama, 1964; Misra, S. S., New Lights on Indo-European Comparative Grammar, Varanasi, 1975; Nyberg, H.S., A Manual of Pahlavi, Wiesbaden, 1974; Wright, W., A Grammar of the Arabic Language, Cambridge, 1955.
فتحالله مجتبائى
2. اضافه در صرف و نحو عربى: اضافهمصدر باب افعال از ريشة «ضيف» است و در اصطلاح دستورنويسان عرب، نسبت دادن يك اسم است به اسمى ديگر. در اين حالت اسم اول را مضاف، و اسم دوم را كه متمم اسم اول است، مضافٌاليه، و رابطة ميان آن دو را اضافه خواندهاند (نك: لين، ؛ V/1814 رايت، .(II/198 مضاف معمولاً از حرف تعريف و تنوين تهى، و مضافٌاليه مجرور مىگردد.
تركيب اضافى در زبان عربى كاربرد بسيار وسيعى دارد و براي بيان اغراض گوناگونى به كار مىرود؛ به همين سبب، دستور نويسان به تفصيل بدان پرداخته، و احكام آن را بيان داشتهاند. سيبويه با قرار دادن اضافه در مبحث «جر» بدان معناي وسيعتري بخشيده است. به اعتقاد وي همينكه اسمى در حالت جر باشد، مضافٌاليه است؛ مثلاً در عبارت: «مررت بزيد»، جزء اول (= مررت) توسط حرف اضافة «بِ» به جزء دوم (زيد) اضافه شده است. وي نسبت (صفت نسبى) را نيز در مبحث اضافه جاي دادهاست (1/419-421،3/335؛ 2 .(EIبرخىاز معاصران نيز به پيروي از گروهى نحويان متقدم، كسره را علامت اضافه مىدانند و گفتهاند: كسره (اعراب جر) بر اين دلالت دارد كه اسمى به اسمى ديگر اضافه شده است، خواه اين اضافه با حرف جرِ آشكار صورت پذيرفته باشد، مانند مطر من السماء، خواه بدون استفاده از حرف جر چون مطر السماء (مصطفى، 72- 75؛ مرصفى، 1/322-323).
دستورنويسان تركيب اضافى را دو نوع مىدانند: 1. اضافة معنوي (حقيقى، محض يا متصل)؛ 2. اضافة لفظى (غيرحقيقى، غيرمحض يا منفصل):
1. اضافة معنوي: دراين نوع اضافه تركيب ارائه كنندة مفهومى جديد و مستقل است و در آن، اگر مضافٌاليه معرفه باشد، مضاف معرفه مىگردد، مثل كتابُ زيد½؛ و در صورتى كه مضافٌاليه نكره باشد، مضاف تخصيص مىيابد كه خود درجهاي ميان معرفه و نكره است، مثل كتابُ رجل½. اكتساب تعريف يا تخصيص همان اثر معنويى است كه مضاف كسب مىكند و به همين سبب اين نوع اضافه را معنوي خواندهاند (نك: ابن سراج، الموجز، 60؛ استرابادي، 2/206-209؛ ابن يعيش، 2/118).
اما نحويان، برخى از كلمات را كه به قياس نحو هند و اروپايى، حرف اضافه به شمار مىآيند، نيز اسم خواندهاند و آنها را هنگام تركيب با اسمهاي معرفه به ناچار در مقولهاي خاص با عنوان اسمهاي مبهم (المتوغل فى الابهام) قرار دادهاند، مانند غير و سوي... كه چون به معرفه اضافه شوند، نه تعريف، كه تنها تخصيص كسب مىكنند و به همين سبب براي اسم نكره هم مىتوانند صفت واقع گردند (همو، 2/125- 126؛ قس: ابوحيان، النكت...، 118؛ سيوطى، همع...، 1/47، كه اضافة اسامى متوغل در ابهام را اضافة غيرمحض دانستهاند). وضع اينگونه تركيبات كه بيشتر در مقولههايى چون صفت و قيد قرار مىگيرند، پيوسته كار را بر نحويان دشوار كرده است؛ مثلاً در تركيب «وحدَه» (= تنها، به تنهايى، تنها او) ناچار شدهاند «وَحْد» را كه به سبب اضافه شدن به معرفه، معرفه شده است، به نكره تأويل كنند (نك: ابن هشام، شرح...، 328).
به طور كلى، اضافة معنوي در اين موارد به كار گرفته مىشود:
1. اختصاص صفت به شخصى يا شيئى، مثل حكمةالله، صفاءالماء.
2. بيان جنس، مثل بيضة فضة، فضة الدراهم (اين نوع اضافه را اضافة بيانى خواندهاند) (نك: مرصفى، 1/323).
3. بيان رابطة علت و معلول، مثل خالق الارض، حر الشمس.
4. اضافة جزء به كل (= اضافة تبعيضيه) و كل به جزء، مثل رأس الحكمة، و كل شىء.
5. بيان مالكيت، مثل قصر الملك.
6. اضافة عمل به معمول، مثل خلق السماء (رايت، .(II/199
در اضافة معنوي مضاف پيوسته اسم است، اما مضافٌاليه لازم نيست كه هميشه اسم يا جانشين اسم باشد، بلكه ممكن است حرف، يا حتى جمله (اسمى يا فعلى) باشد، مانند «كلمة اِنْ» يا «معنى قَتَلَ». بارزترين شكلهاي اينگونه اضافه به ويژه در قرآن كريم، اضافة قيد زمان به فعل مضارع (جمله) است:... يَوْمُ يَنْفَعُ... (مائده/5/119)،... اِلى يَوْمِ يُبْعَثونَ (اعراف/7/14).
ساختار معمول اضافه به جمله آن است كه كلمه (بيشتر قيد) به مضارع التزامى يا ماضيى كه با «اَنْ» آغاز شده است، اضافه شود، مثل مخافةَ أَنْ يُقْتَل؛ يا وقتَ اَنِ استَتَرَ (قس: رايت ؛ II/200 نيز نك: سيبويه، 3/117-119؛ ثعالبى، 343-344؛ سكاكى، 57؛ بلاشر، .(326-327
در اضافة معنوي مضاف و مضافٌاليه كاملاً به هم پيوستهاند و جدايى آنها بجز در شرايطى خاص (نك: زمخشري، 42؛ ابن يعيش، 3/19-20؛ ابن انباري، 2/427-436؛ نمر، 80 -96) امكانپذير نيست و به همين سبب، هر كلمهاي كه مضاف را وصف مىكند، پس از مضافٌاليه قرار مىگيرد، مثل كتابُاللهِ العزيزُ (بلاشر، 323 ؛ نيز نك: آذرنوش، 1/78-79). در اين نوع اضافه، مضاف هرگز حرف تعريف «ال» نمىپذيرد (سيبويه، 1/199؛ آذرنوش، 1/49). اما كوفيان معتقدند درصورتى كه مضاف اسم عدد باشد، مىتواند «ال» بگيرد و تركيبهايى نظير: الثلاثة اثوابِ را درست دانستهاند (نك: استرابادي، 2/216).
در شكلهاي مثنى و جمع سالم، حرف نون حذف مىگردد، به نحوي كه گوينده مىتواند به آسانى از مضاف عبور كرده، مضافٌاليه را تلفظ كند، مثل ابنا الملكِ (به جايِ ابنانِ الملك) و بنو الملكِ (به جاي بنون الملك) (نك: ابن هشام، همان، 325-326).
برخى دستورنويسان با در نظر گرفتن معنا، اضافة معنوي را به 10 نوع تقسيم كردهاند: 1. اضافة ملكى، مثل كتاب زيد؛ 2. اضافة استحقاق، مثل باب الدار؛ 3. اضافة جنس، مثل ثوب خز؛ 4. اضافة تخصيص، مثل بسمالله؛ 5. اضافة تشريف، مثل بيتالله (دربارة اضافة اسم به لفظ جلالة «الله»، نك: ثعالبى، 400-401)؛ 6. اضافة اشاري، مثل كاتبى؛ 7. اضافة كل به جزء، مثل عبد بطنه؛ 8. اضافة تبعيض، مثل نصف المال؛ 9. اضافة موصوف به صفت، مثل صلاة الاولى؛ 10. اضافة صفت به موصوف، مثل «وَ اَنَّهُ تَعالى جَدُّ رَبَّنا...» (جن/72/3) (= ربنا الجد) (ابوحيان، تذكرة...، 488-489).
مفهوم تركيب اضافى معنوي را معمولاً به ياري يك حرف جر مقدر تحليل مىكنند. درصورتى كه مضافٌاليه بيان كنندة جنس مضاف باشد، اين حرف جر «مِنْ»، و زمانى كه مضافٌاليه ظرف (مكان يا زمان) باشد، حرف «فى» است، مانند ثوبُ خز½ (ثوبٌ مِن خز)، و مكر الليل و النهار (مكر فى الليل و النهار)؛ و در غير اين دو حالت نحويان حرف جر «لِ» را در تقدير گرفتهاند، مانند كتاب زيد (الكتاب الذي لزيد) (نك: رايت، ؛ II/199-200 ابن عقيل، 2/42-44). گروهى تنها دو حرف «لِ» و «مِن» را ذكر كرده، حرف «فى» را فرو گذاشتهاند (نك: زمخشري، 37؛ ابن هشام، اوضح...، 3/84 - 85) و برخى تنها حرف «لِ» را در يك تركيب اضافى مقدر مىدانند، حتى آنجا كه مضافٌاليه جنس مضاف را بيان مىكند (ابن عقيل، 2/43؛ ابوحيان، النكت، 118).
كوفيان گفتهاند: «عند» نيز مىتواند تركيب اضافى معنوي را تحليل كند، مانند هذه شاة رقود الحلب (= رقود عند الحلب) (نك: همانجا؛ سيوطى، همع، 1/46). گروهى نيز چون سيبويه نظرية حرف جر را به كلى منكر شده، گفتهاند: اضافة معنوي توسط هيچ حرف اضافهاي تحليل نمىشود (ابن هشام، همان، 3/84؛ سيوطى، همانجا؛ نيز نك: عاصى، 1/152-153). با اينهمه، بايد گفت: مانعى براي تصريح اين حرف جر مقدر يا فرضى وجود ندارد (نك: حسن، 3/16)، اما در اين حالت اسم مجرور را - چنانكه برخى پنداشتهاند - از نظر اصطلاحات دستوري نمىتوان مضافٌاليه ناميد، اگرچه از نظر معنوي كلمة اول توسط حرف جر به كلمة دوم اضافه شده است (استرابادي، 2/201- 202). برخى بر اين باورند كه در اضافة معنوي حرف اضافة «لِ» را نمىتوان مقدر دانست و دو تركيب «كتابُ محمد½» و «كتابٌ لمحمد½» با يكديگر تفاوت دارند، زيرا در تركيب اول «كتاب» توسط مضافٌاليه معرفه شده، در حالى كه در تركيب دوم «كتاب» همچنان نامعين است (ابن ابى الربيع، 2/886؛ حسن، 3/17).
اين نكته نيز درخور ذكر است كه اضافة اسم فاعلِ به معناي ماضى با آنكه اضافة محض است، توسط حرف اضافهاي تحليل نمىگردد (ابن يعيش، 2/119). رابطة ميان مضاف و مضافٌاليه در اضافة معنوي گاه سخت قوي، و معانى حرفهاي «لِ»، «مِن» يا «فى» در آن بسيار آشكار است و گاه ضعيف؛ در نوع اخير تنها انگيزهاي بلاغى سبب شده است كه مضافٌاليه در كنار مضاف بنشيند، مانند «... لَمْ يَلْبَثوا اِلاّ عَشيَّةً اَوْ ضُحاها» (نازعات/79/46) (ابن يعيش، 3/8؛ سيوطى، همانجا، الاشباه...، 2/213-214؛ لبدي، 136-137).
ذوق عرب تركيبات اضافى چند كلمهاي (تتابع اضافات) را نمىپسندد و به همين سبب، آن را از عيوب شعر و نثر دانستهاند.
در نظم و نثر كهن و نيز متون معمولى گاه ديده مىشود كه دو مضاف را با يك حرف عطف به يكديگر پيوند داده، و براي آنها يك مضافٌاليه آوردهاند، مانند «قطعالله يد و رِجل مَنْ قالها»، «سيفُ و رمحُ زيد»؛ اما اين ساختار هيچگاه موردپسند پيشينيان نبوده است و به جاي آن ترجيح مىدادهاند كه بگويند: «سيف زيد و رمحه» (رايت، ؛ II/201 بلاشر، 323 ؛ ابن عقيل، 2/81)؛ هرچند كه در زبان عربى معاصر، خاصه در جرايد، شكل اول اندك رواجى يافته است.
در اضافة معنوي يا محض، مضاف يكى از اين موارد است: 1. مصدر يا اسم مصدر و نيز بسياري از ظرفها (برخى اضافة مصدر به معمول خود را اضافة محض نمىدانند، نك: تهانوي، 2/889)؛ 2. اسامى مشتقى كه شبيه به جامد هستند، يعنى نه عمل مىكنند و نه بر زمانى خاص دلالت دارند، مانند اسم مكان، اسم زمان و اسم ابزار؛ 3. مشتقاتى كه هيچ قرينهاي براي دلالت زمانى آنها در جمله وجود ندارد، مانند قائد الطيارة؛ 4. مشتقاتى كه بر زمان ماضى دلالت دارند؛ 5. صفت كه به ظرف اضافه مىشود، مانند: «مالك يومالدين» (نك: استرابادي، 2/219؛ حسن، 3/7).
در زبان عربى گاه يك اسم عين به اسم معنى كه حكم صفت را دارد، اضافه مىشود. اين نوع اضافه در زمرة اضافههاي معنوي به شمار مىرود، مثل حمار وحش½، رجل سوء½. تركيبهاي اضافى را كه در آنها مضافٌاليه جنس مضاف را بيان مىكند، مىتوان از اين نوع دانست. در اين نوع اضافه، مضاف مىتواند نام شخص باشد: زيدُ الضلال (= زيدٌ ذوالضلال)، سعدُ الخير (= سعدٌ ذوالخير) (نك: رايت، .(II/202
شايان ذكر است كه واژگان اب، ابن، ام، بنت و اخ در زبان عربى گاه با مضافٌاليه خود تركيبهاي اضافىِ استعاري مىسازند كه بر معانى خاصى دلالت دارند، مثل ابوالحصين (= روباه)، ام الخبائث (= شراب)، ابن السبيل (= مسافر)، بنت الشفة (= كلمه)، اخوالغنى (= ثروتمند). همچنين كلمات ابن، ابنه (يا بنت)، و گاه اخ به يك اسم عدد اضافه شده، براي بيان سن يك شخص به كار مىروند، مثل ابن ثمانين سنة، اخوخمسين (همو، .(II/203-204
در تركيب اضافى محض، مضاف، بجز تعريف يا تخصيص، ويژگيهاي ديگري را از مضافٌاليه كسب مىكند كه مهمترين آنها عبارتند از: 1. تذكير، مثلاً «اِنَّ رَحْمَةَاللّهِ قَريبٌ...»؛ 2. تأنيث، مثلاً قطعت بعض اصابعه (البته درصورتى كه مضاف جزئى از مضافٌاليه باشد)؛ 3. ظرفيت، مثلاً «تُؤْتى اُكُلَها كُلَّ حين½...»؛ 4. مصدريت، مثلاً «... اَيَّ مُنْقَلَب½ يَنْقَلِبونَ» (نك: سيبويه، 1/51؛ ابن عقيل، 2/49-51؛ ابن هشام، مغنى...، 510 -516؛ سيوطى، الاشباه، 2/218-219).
در اضافة معنوي ممكن است مضاف حذف شود، مانند جاء ربك (= جاء امر ربك) (ابن عقيل، 2/76)، نيز ممكن است تاء مربوطه (ة) از آخر مضاف فرو افتد، مانند اِقام الصلاة (به جاي اقامة الصلاة) (استرابادي، 2/205).
2. اضافة لفظى: اضافة يك صفت شبيه به فعل (اسم فاعل، اسم مفعول و صفت مشبهه) را كه بر زمان حال يا آينده و بر دوام و استمرار دلالت كند - و به تعبير نحويان شبيه به فعل مضارع باشد - به معمول خود اضافة لفظى ناميدهاند، مانندِ: ضاربُ زيد½، مضروب الاب و حسن الوجه (همو، 2/218؛ ابن عقيل، 2/44- 45).
دشواري اين تركيبها پيوسته نحويان را در تحليلهاي خود دچار جدالهاي طولانى و گاه سر درگمى مىكرده است؛ چه، آنان نقش معنايى اينگونه كلمات را به نيكى نمىشكافته، و همه را در يك مقوله مىنهادهاند؛ مثلاً اسم فاعل متعدي، گاه فعلواره است، گاه اسم، گاه صفت، براي نمونه: معلم در معلم التلاميذ (= معلمِ شاگردان) به دلايل معنى شناختى، اسم است و تركيب اضافى محض به وجود آورده، و اين تركيب را ديگر نمىتوان با معلمٌ التلاميذَ (= دارد به شاگردان درس مىدهد) - كه در آن معلم فعلواره است - سنجيد و مانند نحويان پنداشت كه در تركيب اول براي سهولت و تخفيف تنوينِ معلمٌ را برداشته، تركيبى اضافى ساختهاند.
همچنين اين تركيب، با صفت مركب كه در نحو عربى ذيل باب صفت مشبهه، به تفصيلى شگفتآور موردبحث قرار مىگيرد، قابل تطبيق نيست. مثلاً حسنُ الوجهِ تركيبى اضافى از دو كلمه است كه در هم آميخته، مفهومى واحد و وصفى، براي كلمة ثالثى پديد آوردهاند. حال اگر اين مفهومِ واحد صفت قرار گيرد، لاجرم بايد مانند موصوفِ معرفة خود حرف تعريف بپذيرد، مثل الرجلُ الحسن الوجه؛ و يا اگر نكره شود، يا در مقام گزارة جمله قرار گيرد، ديگر تنوين نمىگيرد و بايد به حذف «ال» آغازين بسنده كنيم، مثل رجلٌ حسنُ الوجه (مردي زيبارو)، الرجلُ حسنُ الوجه (مرد، زيباروست).
گستردگى اين احوال بحث اضافة لفظى را در كتابهاي نحو سخت گسترده كرده است؛ به ويژه آنكه به ازاي صفت مركب (مثل حسن الوجه) انبوه عظيمى ساختار - بالفعل يا بالقوه - در زبان عربى موجود است كه موجب پيچيدگى موضوع مىگردد.
به هر حال، در اينجا خلاصهاي از آنچه نحويان دربارة اضافة لفظى آوردهاند، ذكر مىشود:
اضافة صفت مشبهه به معمول خود اضافة لفظى است، زيرا پيوسته بر زمان حال دلالت دارد؛ اما اضافة اسم فاعل و اسم مفعول به معمول خود تنها زمانى اضافة لفظى به شمار مىرود كه به معنى حال يا استقبال باشد (استرابادي، 2/220-224؛ ابن يعيش، 2/119؛ ابن عقيل، 2/45).
هدف از اضافة لفظى تنها تخفيف در لفظ است، يعنى درصورتى كه مضاف مفرد باشد، تنوين آن، و در صورتى كه مثنى يا جمع باشد، نون آن حذف مىگردد؛ مثال: ضارب زيد½، ضاربا زيد½، ضاربو زيد½. بنابراين، تركيبهايى نظير ضاربُ زيد½ و يا حسن الوجه تنها طريقة سادهتري براي بيان ضاربٌ زيداً و يا حسنٌ وجهه است (استرابادي، 2/218؛ 2 .(EIبرخى گفتهاند كه اضافة لفظى گاه افادة تخصيص مىكند (سيوطى، همع، 1/47؛ ابن هشام، شرح، 327).
در اضافة لفظى گرچه مضافٌاليه پيوسته با حرف تعريف «ال» معرفه مىشود، اما اين امر تأثير تعريف كنندهاي بر روي مضاف ندارد و مضاف در اين نوع اضافه نكره است (براي آگاهى از ادلهاي كه در اين خصوص ارائه شده است، نك: ابن هشام، همانجا؛ جرجانى، 2/883) و درصورت نياز ممكن است حرف تعريف بپذيرد، مثل محمدٌ الحَسَنُ الوجهِ، المقيمى الصلاةِ (سيبويه، 1/200؛ ابن يعيش، 2/120-121).
دستورنويسان جواز دخول حرف تعريف «ال» بر مضاف را در اضافة لفظى به 5 مورد محدود كردهاند: 1. مضافٌاليه حرف تعريف «ال» داشته باشد؛ 2. مضافٌاليه به كلمهاي كه «ال» دارد، اضافه شده باشد، مثل الضاربُ رأسِ الجانى؛ 3. مضافٌاليه خود به ضميري اضافه شده باشد كه مرجع آن «ال» گرفته باشد، مثل الودُّ انتِ المستحقةُ صَفوِه؛ 4. مضاف مثنى باشد؛ 5. مضاف جمع باشد (ابن هشام، اوضح، 3/92-97؛ ابن عقيل، 2/47)؛ آنان در مواردي چون ضاربُ زيد½ كه مضافٌاليه يك اسم خاص است، افزودن حرف تعريف را جايز نمىدانند؛ چه، معتقدند در چنين نمونههايى با ورود حرف تعريف هدف از اضافة لفظى، يعنى تخفيف در لفظ محقق نمىگردد، اما فرّاء «الضارب زيد½» را نيز جايز دانسته است (ابن يعيش، 2/122-123؛ ابن هشام، همان، 3/92، 99). شايان ذكر است كه دستورنويسان در برخى تركيبها نظير «ضارب الرجل» ورود حرف تعريف را به مضاف جايز مىشمرند، با آنكه در اين حالت نيز تخفيفى در لفظ پديد نخواهد آمد و دليلشان مشابهت اينگونه تركيبها با نمونههايى چون الحسن الوجه است (نك: ابن يعيش، 2/122؛ استرابادي، 2/226-227؛ ابن ابى الربيع، 2/1002).
در اضافة لفظى هيچ حرف اضافهاي تركيب را تحليل نمىكند (استرابادي، 2/204)، اما در پارهاي موارد در اضافة اسم فاعل به مفعول خود حرف اضافة «لِ» آشكار شده است؛ نحويان اين امر را چنين توجيه كردهاند كه چون اسم فاعل ضعيفتر از فعل است، هميشه نمىتواند مفعول صريح بگيرد و به همين سبب، گاه با حرف اضافه به مفعول خود دست مىيابد (همانجا). برخى گفتهاند: حرف اضافهاي كه ويژة فعل است، پس از اشتقاق صفت از آن، و قرار گرفتن در حالت اضافه، در تقدير گرفته مىشود: هذا راغبُ زيد½ (= هذا راغبٌ الى زيد½) و گروهى نيز عقيده دارند كه حرفهاي «لِ» و «مِن» در اضافة لفظى مقدر است، مثل ضاربُ زيد½ (= ضاربٌ لِزيد½)، الحسن الوجه (= الحسن مِن حيث الوجه) (تهانوي، 2/889).
يكى ديگر از مباحث مطرح شده در بحث اضافه اين است كه عامل جرِ مضافٌاليه چيست؟ در اين باره دستور نويسان اختلافنظر دارند: سيبويه معتقد است كه مضاف عامل جر مضافٌاليه است (1/419)، گروهى از دستورنويسان معاصر نيز از اين نظر تبعيت كردهاند (مثلاً نك: دقر، 32)؛ عدهاي بر آنند كه اضافه خود عامل جر است (ابوحيان، النكت، 117)؛ اما زمخشري مىگويد: اضافه مقتضى جر است، نه عامل جر؛ همچنانكه فاعليت مقتضى رفع، و مفعوليت مقتضى نصب است. به اعتقاد وي عامل جرِ مضافٌاليه يا حرف جر آشكار است، مانند مررتُ بزيد½ كه در اين صورت اسم مجرور به حرف جر مضافٌاليه به شمار مىرود، يعنى همان عقيدهاي كه سيبويه ابراز كرده بود؛ يا معناي آن، مانند كتاب زيد½ (كتاب لزيد½) (نك: ص 36-37) و برخى نيز عامل جرِ مضافٌاليه را حرف جر مقدر دانستهاند (نك: استرابادي، 2/203).
بهطور كلى، در تركيبهاي اضافى (معنوي و لفظى) بار اعراب بر مضاف نهاده مىشود، بدينمعنا كه در اينگونه تركيبها مضاف براساس اقتضاي جمله اعرابهاي گوناگون مىپذيرد، اما مضافٌاليه پيوسته مجرور است (چه لفظاً، چه محلاً و چه نياباً).
دربارة جواز اضافة موصوف به صفت، و يا صفت به موصوف، و نيز دربارة لفظى بودن يا معنوي بودن اضافة افعل تفضيل اختلافنظر عمده وجود دارد؛ مثلاً بصريان به اضافة موصوف به صفت و نيز صفت به موصوف اعتقادي ندارند، حال آنكه كوفيان آن را جايز شمردهاند (نك: همو، 2/243-244؛ ثعالبى، 360؛ ابن سراج، الاصول...، 2/8؛ ابن عقيل، 2/49؛ ابن انباري، 2/436- 438)؛ يا سيبويه اضافة افعل تفضيل را اضافة حقيقى دانسته است (1/204)، اما برخى چون ابن يعيش مىكوشند تا ثابت كنند كه اضافة افعل تفضيل، غيرمحض است (3/4؛ نيز نك: ابن دهان، 34؛ استرابادي، 2/247-249؛ ابوحيان، همان، 119؛ سيوطى، همع، 1/48؛ جرجانى، 2/884 -893؛ تهانوي، همانجا).
مآخذ: آذرنوش، آذرتاش، آموزش زبان عربى، تهران، 1371ش؛ ابن ابى الربيع، عبيدالله، البسيط فى شرح جمل الزجاجى، به كوشش عياد بن عيد ثبيتى، بيروت، 1407ق/1986م؛ ابن انباري، عبدالرحمان، الانصاف فى مسائل الخلاف بين النحويين، بيروت، 1380ق/1961م؛ ابن دهان، سعيد، الفصول فى العربية، به كوشش فائز فارس، بيروت، مؤسسة الرساله؛ ابن سراج، محمد، الاصول فى النحو، به كوشش عبدالحسين فتلى، بيروت، 1405ق/1985م؛ همو، الموجز، به كوشش مصطفى شويمى و بن سالم دامرجى، بيروت، 1385ق/1965م؛ ابن عقيل، عبدالله، شرح الفية ابن مالك، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، بيروت، داراحياء التراث العربى؛ ابن هشام، عبدالله، اوضح المسالك، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، بيروت، 1399ق/1979م؛ همو، شرح شذور الذهب، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، ايران، دفتر تبليغات اسلامى؛ همو، مغنى اللبيب، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، قاهره، مطبعة المدنى؛ ابن يعيش، يعيش، شرح المفصل، قاهره، الطباعة المنيريه؛ ابوحيان غرناطى، محمد، تذكرة النحاة، به كوشش عفيف عبدالرحمان، بيروت، 1406ق/ 1986م؛ همو، النكت الحسان، به كوشش عبدالحسين فتلى، بيروت، 1405ق/ 1985م؛ استرابادي، محمد، شرح الرضى على الكافية، به كوشش يوسف حسن عمر، بيروت، 1398ق/1978م؛ تهانوي، محمد اعلى، كشاف اصطلاحات الفنون، بهكوشش محمد وجيه و ديگران، كلكته، 1862م؛ ثعالبى، عبدالملك، فقه اللغة و سر العربية، به كوشش سليمان سليم بواب، دمشق، 1404ق/1984م؛ جرجانى، عبدالقاهر، المقتصد، بغداد، 1982م؛ حسن، عباس، النحو الوافى، قاهره، 1964م؛ دقر، عبدالغنى، معجم النحو، به كوشش احمد عبيد، قاهره، 1395ق/1975م؛ زمخشري، محمود، المفصل فى النحو، به كوشش ي. پ. بروخ، لايپزيگ، 1879م؛ سكاكى، يوسف، مفتاح العلوم، بيروت، دارالكتب العلميه؛ سيبويه، عمرو، الكتاب، به كوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره، 1408ق/1988م؛ سيوطى، الاشباه و النظائر، به كوشش غازي مختار طليمات، دمشق، 1406ق/1986م؛ همو، همع الهوامع، به كوشش محمد بدرالدين نعسانى، بيروت، دارالمعرفه؛ عاصى، ميشال و اميل بديع يعقوب، المعجم المفصل فى اللغة و الادب، بيروت، 1987م؛ قرآن كريم؛ لبدي، محمد سمير نجيب، معجم المصطلحات النحوية و الصرفية، بيروت، 1406ق/1986م؛ مرصفى، حسين، الوسيلة الادبية الى العلوم العربية، به كوشش عبدالعزيز دسوقى، قاهره، 1982م؛ مصطفى، ابراهيم، احياء النحو، قاهره، 1951م؛ نمر، فهمى حسن، مسائل النحو الخلافية، قاهره، 1985م؛ نيز:
Blach I re, R., Grammaire de l'arabe classique, Paris, 1960; EI 2 ; Lane, E.W., Arabic English Lexicon, Beirut, 1980; Wright, W.A., Grammar of the Arabic Language, New York, 1991.
بابك فرزانه
اضداد
عنايت الله فاتحي نژاد
اَضْداد، جمع ضد، واژههايى كه در زبان عربى بر دو معناي متضاد دلالت مىكنند. لغت شناسان اضداد را نوعى اشتراك لفظى مىدانند با اين تفاوت كه در اشتراك لفظى يك واژه در معانى مختلف به كار مىرود بدون آنكه تضادي ميان آن معانى وجود داشته باشد، اما در اضداد دو معنى با يكديگر كاملاً متضادند (سيوطى، 1/387).
از اواخر سدة 2ق كه بحث دربارة اِعراب و «نوادر» و «غرايب» (واژههاي كم استعمال و نا آشنا) به ويژه در قرآن گسترش بيشتري يافت، پديدة اضداد ذهن بسياري از دانشمندان و لغت شناسان را به خود مشغول كرد، چندان كه برخى از آنان همچون خليل بن احمد وجود اين واژهها را از شگفتيهاي زبان عربى دانستند (نك: 1/263). از آن پس گروهىازراويانو لغويانمانندابوعمروبنعلا،ابوزيدانصاري و ابوعمرو شيبانى به بحث و بررسى و سپس گردآوري اين واژهها پرداختند و زمينه را براي پيدايش كتابهايى در اينباره هموار ساختند (نك: ابوطيب، 1/3، 41، جم؛ ابن انباري، 13؛ آل ياسين، 419).
ميان سدههاي 3 تا 7ق علاوه بر بخشهايى از كتابهاي لغت و ادب كه به موضوع اضداد اختصاص يافت (نك: ابن قتيبه، 208-212؛ ابن سيده، 13/258-266)، كتابهاي مستقل بسياري در اين باره با عنوان الاضداد نوشته شد كه از جملة آنها آثار قطرب (د 206ق) شاگرد سيبويه، اصمعى (د 216ق)، ابن سكيت (د 244ق)، ابوحاتم سجستانى (د 255ق)، ابن انباري (د 328ق)، ابوطيب لغوي (د 351ق)، ابن دهان (د 569ق، به كوشش محمدحسن آل ياسين، بغداد، 1963م) و صغانى (د 650ق، ضمن ثلاثة كتب فى الاضداد، به كوشش آوگوست هافنر، بيروت، 1912م)، به دست ما رسيده است.
پديدة اضداد كه به عقيدة زبان شناسان عرب منحصر به زبان عربى است، از همان آغاز موضوعى بحث انگيز در ميان لغويان شد. گروهى كه بيشتر، در جست و جوي «نوادر» زبان عربى بودند، وجود آن را پذيرفتند و سعى كردند با يافتن واژههاي بيشتر، دامنة آن را وسعت بخشند. چنانكه ابن انباري شمار اضداد را از 105 واژه كه اصمعى در كتاب خود آورده بود، به حدود 400 واژه رسانيد. گروهى نيز همچون ثعلب (نك: دنبالة مقاله) و شاگردش ابن درستويه در رد و ابطال آن كوشيدند و حتى ابن درستويه كتابى به نام ابطال الاضداد نوشت (سيوطى، 1/396؛ وافى، 193). به تدريج دامنة اين اختلافات به مسائل غير لغوي نيز كشيده شد و به گفتة ابن انباري (ص 1) شعوبيان از روي دشمنى و كينه توزي، وجود اضداد را از نقصها و ضعفهاي زبان عربى و كم دانشى عربها شمردند (نيز نك: سامرايى، 101).
نظريات مخالف و موافقى كه دانشمندان عرب در زمينة اضداد ارائه دادهاند، كم و بيش مورد بررسى و تجزيه و تحليل محققان معاصر به ويژه خاورشناسان قرار گرفته است. ردسلوب خاورشناس آلمانى كتابى با عنوان «كلمات اضداد در زبان عربى1» نوشته است . همچنين گيزه در «پژوهشى دربارة اضداد2» به بررسى آنها در شعر كهن عرب پرداخته است. نولدكه نيز شكلهاي متعدد اضداد را در زبان عربى و ديگر زبانهاي سامى مورد بررسى قرار داده است. هر كدام از اين محققان به تجزيه و تحليل چند نمونه از شكلهاي معين اضداد پرداخته، و نهايتاً بسياري از اضداد را از فهرستى كه لغت شناسان كهن عربى به دست دادهاند، خارج كردهاند، به گونهاي كه تقريباً جز شماري محدود از اين واژهها باقى نمانده است. جامعترين تحقيق دربارة اضداد توسط كوئن انجام گرفته است كه مفهوم دقيق پديدة اضداد و ابهامات آن را از جنبههاي مختلف مورد بررسى و ارزيابى قرار داده است.
لغت شناسان عموماً مىپندارند كه هيچ واژهاي در اصل براي دو معناي متضاد وضع نشده، و هر كلمه در ابتدا تنها بر يك معنا دلالت داشته است؛ اما عوامل مختلفى، از جمله گسترش حوزة معنايى كلمه باعث پيدايش معانى متضاد در يك واژه گرديده است (نك: ابن انباري، 8). مخالفانِ واقعيت اين پديده نيز وجود كلماتى را كه بر دو معناي متضاد دلالت دارند، پذيرفتهاند، اما معتقدند كه اينگونه كلمات چون براثر گسترش معانى يا تغييراتى كه در ساختار آنها ايجاد شده، و يا عواملى ديگر از اين قبيل، از معانى اصلى خود خارج شدهاند، نبايد نام اضداد بر آنها نهاد. مثلاً ثعلب در اينكه واژة «صارخ» هم به معناي «فرياد خواه» و هم به معناي «فرياد رس» است (نك: ابن انباري، 80)، ترديدي ندارد، اما معتقد است كه اين واژه از «صراخ» (= فرياد) گرفته شده و چون فريادخواه و فريادرس هر دو فرياد مىزنند، نبايد آن را از اضداد شمرد (نك: جواليقى، 251). همچنين قالى (2/320) واژة «صريم» (به دو معنى متضاد شب و روز) را كه در اصل به معنى «جدا شدن دو چيز از يكديگر» است، از اضداد نمىشمارد (نيز نك: ابن انباري، 84؛ سيوطى، 1/397).
علاوه بر مخالفان پديدة اضداد، بسياري از لغت نويسان و حتى آنان كه دربارة اضداد دست به تأليف زدهاند، شمار فراوانى از اين واژهها را اضداد غير واقعى دانسته، و از فهرست اضداد حذف كردهاند. ابوطيب لغوي بر آن است كه يك واژه به شرطى مىتواند از اضداد به شمار آيد كه بدون هيچ تغييري در ساخت و صيغة خود بر دو معناي متضاد دلالت كند. از اينرو، واژة «ضاع» (به دو معنى متضاد پنهان شد و آشكار شد) و امثال آن را از اضداد نمىداند؛ زيرا اين كلمه در معنى اول از ريشة «ضوع» است و در معنى دوم از ريشة «ضيع»، و همچنين كلمة «قانع» (= راضى و نيز خواهنده) را چون در معناي اول از باب «فَعِلَ يَفْعَلُ» و در معناي دوم از باب «فَعَلَ يَفْعَلُ» است، از اضداد نمىشمارد (1/455، 2/577 - 578؛ نيز نك: ابن انباري، 66، 289-290؛ قطرب، 254).
بنابراين، مىتوان واژههاي بسياري از اين قبيل را كه به گفتة كوئن (ص از اضداد دروغين به شمار مىروند، از فهرست اضداد حذف كرد، به ويژه واژههايى كه با تغيير حروف جرّ داراي معانى متضاد مىگردند، مانند «ظاهر عنك» (= از عهدة تو برداشته شد) و «ظاهر عليك» (= بر عهدة توست) (ابن انباري، 56 -57) و «راغ على» (= روي آورد)، «راغ عن» (= روي گرداند) (ابوطيب، 1/328؛ ابن انباري، 153).
از ديگر عواملى كه باعث پيدايش دو معناي متضاد در يك كلمه شده است و لغت شناسان كهن به آن اشاره كردهاند، اختلاف لهجهها و گويشهاست، بدين سان كه گاه يك واژه كه معنايى عام دارد، در يكى از گويشها، تخصيص مىيابد و معانى متضادي از آن پديد مىآيد. ابن دريد با اينكه وجود اضداد را پذيرفته، بر آن است كه يك كلمه به شرطى مىتواند از اضداد به شمار آيد كه در يك زبان به هر دو معناي متضاد به كار رود. از اين رو واژة «شعب» (= گرد آمدن و نيز پراكنده شدن) را از اضداد نمىشمارد، زيرا در زبان يك قبيله به هر دو معناي متضاد به كار نرفتهاست (1/291-292؛ نيز نك: ابنانباري، 53؛ ابوطيب، 1/400- 401؛ سيوطى، 1/396). بنابراين، واژههايى از قبيل «جون» (در گويش قضاعه به معنى سفيد، و در گويش ديگر قبايل به معنى سياه، نك: ابوطيب، 1/151) و «سدفه» (در گويش تميم به معنى تاريكى، و در گويش قيس به معنى روشنايى، نك: ابن انباري، 114) و «وثب» (در گويش شمال به معنى برخاست، و در گويش جنوب به معنى نشست، نك: همو، 91 -92) را بايداز فهرستاضدادبيروننهاد (نك: ضيف،129-130؛ عبدالتواب، 386- 388؛ كوئن، 10 ,4 ؛ 2 .(EI
پس از حذف واژههايى كه به گفتة لغت شناسان كهن اضداد واقعى نيستند، شماري اندك از اضداد باقى مىماند كه با بررسى دقيقتر مىتوانآنها را بهگونهايكهدر پىمىآيد، طبقهبندي، و سپساز فهرست اضداد حذف كرد:
1. واژههايى كه در حقيقت جزو مشتركات لفظيند و هيچ گونه معناي متضادي در آنها نيست. مانند «ظعينه» (= كجاوه يا زن كجاوه نشين، نك: اصمعى، 46؛ ابن انباري، 164)؛ «راويه» (= توشه دان يا شتري كه آن را حمل مىكند، نك: اصمعى، همانجا؛ ابن انباري، 164- 165)؛ «كأس» (= شراب يا جام شراب، نك: اصمعى، همانجا؛ ابن انباري، 162-163؛ نيز نك: كوئن، 12 ؛ جالب اينكه قطرب و ابوطيب لغوي هيچ يك از اين واژهها را از اضداد ندانستهاند) و همچنين برخى ادوات شرط و استفهام و نفى از قبيل «اذ»، «اذا»، «ان»، «ما» و «هل» و برخى حروف جر از قبيل «من» (نك: ابن انباري، 118-120، 189، 191-197، 252؛ نيز نك: مبرد، 3- 9، كه بسياري از اضداد مشهور را جزو مشتركات لفظى آورده است).
2. واژههايى كه بر اثر تبديل يا جابهجايى يكى از واجها در يكى از گويشها، به كلمة ديگري شبيه شدهاند كه تصادفاً معناي متضادي داشته است، مثلاً واژة «لَمَقَ» در گويش بنىعقيل به معنى «نوشتن» و در گويش ديگر تيرههاي قيس به معنى «پاك كردن نوشته» به كار رفته است (نك: ابن انباري، 35). حال آنكه «لمق» كه بنىعقيل آن را به معنى نوشتن به كار بردهاند، در اصل «نَمَقَ» بوده كه به هنگام تلفظ «نون» آن را به «لام» تبديل كردهاند (نك: عبدالتواب، 395-396). همچنين «تَلَحْلَحَ» به معنى «ماندن» و نيز «رفتن» به كار رفته است (نك: ابن انباري، 236) كه معناي دوم در اصل معناي فعل «تَحَلْحَلَ» بوده كه در نتيجة قلب مكانى و تقديم «لام» بر «حاء» به شكل تلحلح در آمده است. از لغت شناسان كهن فراء به اين امر اشاره كرده است (نك: همانجا؛ عبدالتواب، 396؛ براي موارد ديگر از اين قبيل، نك: سامرايى، 101-103).
از همين قبيل است شكل مشابهى كه در نتيجة تحريف و يا تصحيف در درون يك لهجه پديد مىآيد، مانند اشدفَ (= تاريك شد و نيز روشن شد، نك: ابوطيب، 1/383). اما «اشدفَ» به معناي دوم در اصل «اسدفَ» بوده كه در آن «سين» به «شين» تصحيف شده است (ثعلب، 1/214؛ قس: ابوطيب، همانجا؛ براي موارد ديگر، نك: عبدالتواب، 384- 385؛ صالح، 311؛ 2 ؛ EIكوئن، .(7-8
3. واژههايى كه از باب مجاز و استعاره در معناي ضد خود به كار رفتهاند، مانند كلمة «امّت» كه هم بر فرد و هم بر جمع اطلاق شده است (ابن انباري، 269-271). اطلاق اين واژه بر فرد بىترديد از باب تشبيه و مبالغه است. كوئن اينگونه واژهها را كه شمارشان نسبتاً زياد است، اضداد بلاغى ناميده است (ص .(12
از ميان لغت شناسان كهن، ثعلب شماري از اينگونه اضداد را در كتابى به نام مجاز الكلام و تصاريفه گرد آورده بوده كه بخشى از آنها از طريق سيوطى در المزهر (1/393-394) به دست ما رسيده است. وي كلماتى از قبيل «مفازه» و «سليم» (نك: دنبالة مقاله) را در شمار اين نوع اضداد آورده است.
4. واژههايى كه تحت تأثير عوامل روانى - اجتماعى از قبيل خوش بينى و بدبينى، ريشخند و تمسخر و اعتقاد به جادوگري و چشم زدن، در معناي متضاد خود به كار رفتهاند، مانند واژة «مفازه» به دو معناي «جاي رَستن» و «جاي هلاك» (نك: ابوطيب، 2/560؛ ابن انباري، 104- 105). اشتقاق اين واژه از «فوز» به معناي «رهايى» مؤيد اصالت معناي نخست است و كاربرد آن در معناي دوم همانگونه كه اصمعى و ثعلب و ديگر لغت نويسان كهن نيز اشاره دارند (نك: اصمعى، 38؛ سيوطى، 1/393)، از باب تفأل به خير بوده است. همچنين است كاربرد كلمة «سليم» در دو معناي «دور از گزند» و «مار گزيده» (نك: ابوحاتم، 114؛ ابوطيب، 1/351-352؛ براي موارد ديگر از اينگونه اضداد، نك: سامرايى، 108؛ كوئن، .(12-13 گاه نيز برخى واژهها از باب ريشخند و تمسخر در معناي ضد خود به كار رفتهاند، همچون كلمة «عاقل» كه گاه بر شخص نادان اطلاق مىشود (نك: ابن انباري، 258) و يا واژة «تعزير» كه در اصل به معناي «بزرگداشت و تكريم» است و در مورد شخص گناهكار به معناي «تأديب و سرزنش» به كار مىرود (نك: همو، 147). گاه نيز اعتقاد به چشم زدن باعث كاربرد يك كلمه در معناي ضد خود شده است؛ مثلاً واژة «شوهاء» در اصل صفتِ «كره اسب زشت و بد اندام» است و اطلاق آن بر كره اسب زيبا و خوش اندام تنها براي پرهيز از چشم زخم بوده است (نك: ابوطيب، 1/408- 409؛ براي كلمات ديگر از اين قبيل، نك: عبدالتواب، 394- 395).
طبيعى است كه به شمار آوردن اينگونه واژهها در زمرة اضداد موجب گستردگى دامنة اضداد مىشود، به گونهاي كه ديگر نمىتوان حد و مرزي بر آنها تعيين كرد و در اين صورت هر كلمهاي را مىتوان از اضداد شمرد.
حال اگر بر اساس اين طبقهبندي كه ارائه شد، واژههايى را كه به كلى از اضداد به دورند، از فهرستى كه لغت شناسان در كتابهاي اضداد ارائه دادهاند، حذف كنيم، تنها چند واژه باقى مىماند كه بيشتر آنها بر يك معناي اصلى دلالت دارند و معناي ثانوي و متضاد آنها غالباً كاربردي بسيار محدود و نادر داشته، از ميان اشعاري كه اصالت چندانى ندارند، استخراج شدهاند (كوئن، 24 ؛ 2 .(EI
مآخذ: آل ياسين، محمدحسين، الدراسات اللغوية عندالعرب، بيروت، 1400ق/ 1980م؛ ابن انباري، محمد، الاضداد، به كوشش محمد ابوالفضل ابراهيم، كويت، 1960م؛ ابن دريد، محمد، جمهرة اللغة، حيدر آباد دكن، 1344ق؛ ابن سيده، على، المخصص، بولاق، 1320ق؛ ابن قتيبه، عبدالله، ادب الكاتب، به كوشش محمد دالى، بيروت، 1406ق/1986م؛ ابوحاتم سجستانى، سهل، «الاضداد»، ضمن ثلاثة كتب فى الاضداد، به كوشش آوگوست هافنر، بيروت، 1912م؛ ابوطيب لغوي، عبدالواحد، الاضداد فى كلام العرب، به كوشش عزت حسن، دمشق، 1382ق/1963م؛ اصمعى، عبدالملك، «الاضداد»، ضمن ثلاثة كتب فى الاضداد، به كوشش آوگوست هافنر، بيروت، 1912م؛ ثعلب، احمد، مجالس، به كوشش عبدالسلام محمد هارون، قاهره، 1969م؛ جواليقى، موهوب، شرح ادب الكاتب، به كوشش مصطفى صادق رافعى، قاهره، 1350ق؛ خليل بن احمد، العين، به كوشش مهدي مخزومى و ابراهيم سامرايى، قم، 1405ق؛ سامرايى، ابراهيم، التطور اللغوي التاريخى، بيروت، 1983م؛ سيوطى، المزهر، به كوشش محمد جاد المولى و ديگران، بيروت، 1406ق/1986م؛ صالح، صبحى، دراسات فى فقه اللغة، بيروت، دارالعلم للملايين؛ ضيف، شوقى، العصر الجاهلى، قاهره، 1960م؛ عبدالتواب، رمضان، مباحثى در فقه اللغه و زبان شناسى عربى، ترجمة حميدرضا شيخى، مشهد، 1367ش؛ قالى، اسماعيل، الامالى، قاهره، 1373ق/ 1953م؛ قطرب، محمد، «الاضداد» (نك: مل، كفلر)؛ مبرد، محمد، ما اتفق لفظه و اختلف معناه من القرآن المجيد، به كوشش عبدالعزيز ميمنى، قاهره، 1350ق؛ وافى، على عبدالواحد، فقه اللغة، قاهره، دار نهضة مصر للطبع و النشر؛ نيز:
Cohen, D., X A d d ? d et ambigu ] t E linguistique en arabe n , Arabica, Leiden, 1961, vol. VIII ; EI 2 ; Kofler , H ., X Das Kit ? b al - A d ? d von Ab = q Al / Mu h ammad Qu t rub Ibn al- Mustan / r n , Islamica , Leipzig , 1932 , vol. V.
عنايتالله فاتحىنژاد
براعتاستهلال
جلد: 11
نويسنده: اصغر دادبه
بَراعَتِ اِسْتِهْلال، يكى از صنايع بديع معنوي. براعت در لغت به معنى كامل شدن در هنر و فضل ( غياث اللغات، ذيل براعت) و نيز به معنى تفوق و برتري است (تهانوي، 1/135). استهلال مصدر باب استفعال به معنى ديدن هلال و بانگ كردن كودك (زوزنى، ذيل استهلال)، يا آواي نوزاد است بدانگاه كه از مادر زاده شود (تهانوي، همانجا). در دانش بديع و در «علم تقريض كه عبارت است از دانستن كيفيت انشاي شعر» (آملى، 1/168)، براعت استهلال از فروع صنعت حسن ابتدا و اخص از آن است (سيوطى، الاتقان..، 3/363؛ تقوي، 214) و مراد از اين صنعت آن است كه آغاز سخن، مناسب حال گوينده و متناسب با مقصود وي باشد و مقدمه بر مسائل و مباحثى دلالت كند كه در متن (ذي المقدمه) بيان مىشود و موردبحث قرار مىگيرد (تفتازانى، المطول، 406، مختصر...، 212؛ جرجانى، 45؛ سيوطى، همانجا؛ كاشفى، 133)؛ بدينمعنا كه نويسنده يا شاعر با الفاظى دلپذير و بديع و با اشاراتى لطيف، مقدمهاي مناسب و متناسب با موضوعى كه مىنويسد و مىسرايد، ترتيب دهد، بدانسان كه شنونده و خوانندة صاحب ذوق سليم دريابد كه مقصود او چيست و در ادامة سخن چه خواهد گفت (آملى، 1/175-176؛ تهانوي، 1/135؛ معزي، 112). چنانكه بهترين ابيات، بيتى است كه چون صدر آن را بشنوند، قافية آن را تشخيص دهند (جاحظ، 1/116) و بدينسان ادامة سخن را پيشبينى كنند.
براعت استهلال گونهاي تناسب و مراعات نظير است كه به سر آغاز سخن اختصاص دارد و از تناسب و هماهنگى مقدمه - اعم از ديباچة كتاب، تشبيب قصيده، پيش درآمد مقاله و خطابه - با متن خبر مىدهد (تفتازانى، همانجاها؛ ابن ابى الاصبع، 168؛ همايى، 1/303). قرآن شناسان سورة مبارك فاتحة الكتاب (2) را نمونة برجستة براعت استهلال به شمار آوردهاند؛ بدينمعنا فاتحة الكتاب، مقدمهاي است بر قرآن كريم كه مشتمل بر تمام مقاصد قرآن است (سيوطى، معترك...، 1/58، الاتقان، 3/363-364؛ تهانوي، 1/136) و داراي صنعت براعت استهلال، چنانكه «رَبَّ الْعالَمينَ» و «اَلرَّحْمنِ الرَّحيمِ» اشارت است به معرفت خدا و صفات او؛ «مالِكِ يَوْمِالدّينِ»، اشارت است به معاد؛ «ايّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعينُ» بيانگر معرفت عبادت و انقياد به امر خداست؛«اِهْدِنَا الصَّراطَ الْمُسْتَقيمَ»حاكى از علمسلوكاست؛«اَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ» از مردم سعادتمند گذشته خبر مىدهد كه از خدا اطاعت كردهاند؛ «غَيْرِ الْمَغْضوبِ... (تا پايان سوره)» اشارت است به مردم تيرهبختى كه درگذشته مىزيسته، و عصيان ورزيدهاند (سيوطى، همانجا؛ معزي، 113). همچنين قرآن شناسان جميع فواتح سور قرآن را متناسب با موضوع و محتواي آنها، همة سورهها را داراي صنعت براعت استهلال دانستهاند (علىخان مدنى، 1/34؛ نيز نك: خطيب قزوينى، 429؛ سيوطى، معترك، همانجا).
از نمونههاي برجستة صنعت براعت استهلال در شعر فار سى يكى مقدمة داستان رستم و سهراب (فردوسى، 2/169) است و ديگري مقدمة داستان رستم و اسفنديار (همو، 6/216): در مقدمة داستان رستم و سهراب از طرح فلسفة مرگ و حكايت قضا و قدر، خوانندة صاحب ذوق سليم درمىيابد كه سخن دربارة مرگى نابهنگام است؛ و در مقدمة داستان رستم و اسفنديار آشكار مىشود كه از حادثهاي بزرگ و نامبارك سخن خواهد رفت. همچنين از نمونههاي بسيار خوبِ اين صنعت مطلع غزلى است از حافظ (شم 390): افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن {} مقدمش يارب مبارك باد بر سرو و سمن
اين بيت اشارت دارد به جلوس پادشاهى بر تخت سلطنت كه حافظ از او اميد دادگري و هنرپروري داشته است.
صنعت براعت استهلال را از آنرو بديننام خواندهاند كه سخن آراسته بدان، سخنى است كه بر ديگر سخنها برتري دارد؛ و همانندي اين صنعت به آواي كودك در آغاز تولد، آن است كه چون كودك آوا برآورد، نخست وجود خود را اعلام مىدارد، سپس روشن مىشود كه پسر است، يا دختر و صنعت براعت استهلال هم نخست، اعلام مىدارد كه حكايتى درخور توجه و مسألهاي مهم در پيش است و سپس معلوم مىسازد كه مضمون و محتواي درخور توجه نوشته يا سروده چيست.
مآخذ: آملى، محمد، نفايس الفنون، به كوشش ابوالحسن شعرانى، تهران، 1377ق؛ ابن ابى الاصبع، عبدالعظيم، تحرير التحبير، به كوشش حفنى محمد شرف، قاهره، 1383ق؛ تفتازانى، مسعود، مختصر المعانى، استانبول، 1317ق؛ همو، المطول، چ سنگى، تهران؛ تقوي، نصرالله، هنجار گفتار، اصفهان، 1363ش؛ تهانوي، محمداعلى، كشاف اصطلاحات الفنون، به كوشش اشپرنگر، كلكته، 1862م؛ جاحظ، عمرو، البيان و التبيين، به كوشش عبدالسلام محمدهارون، قاهره، 1367ق/ 1948م؛ جرجانى، على، التعريفات، بيروت، 1408ق/1988م؛ حافظ شيرازي، ديوان، به كوشش محمد قزوينى و قاسم غنى، تهران، 1367ش؛ خطيب قزوينى، محمد، التلخيص فى علوم البلاغة، به كوشش عبدالرحمان برقوقى، بيروت، 1904م؛ زوزنى، حسين، المصادر، به كوشش تقى بينش، مشهد، 1345ش؛ سيوطى، الاتقان، به كوشش محمدابوالفضل ابراهيم، تهران، 1363ش؛ همو، معترك الاقران، به كوشش احمد شمسالدين، بيروت، 1408ق/1988م؛ علىخان مدنى، انوار الربيع فى انواع البديع، به كوشش شاكر هادي شكر، نجف، 1388ق؛ غياث اللغات، غياثالدين محمد رامپوري، بمبئى؛ فردوسى، شاهنامه، به كوشش برتلس، مسكو، 1963م؛ قرآن كريم؛ كاشفى، حسين، بدايع الافكار فى صنايع الاشعار، به كوشش جلالالدين كزازي، تهران، 1369ش؛ معزي، نجفقلى، درة نجفى، به كوشش حسين آهى، تهران، 1355ش؛ همايى، جلالالدين، فنون بلاغت و صناعات ادبى، تهران، 1361ش.
اصغر دادبه
بديع
جلد: 11
نويسنده: هرمز رحيميان
بَديع، در لغت به معنى پديد آورنده، نوآورنده (فاعلى)، نيز نوآورده شده و جديد (مفعولى)؛ و در اصطلاح شاخهاي از علوم بلاغت كه دربارة چگونگى آرايشهاي لفظى و معنوي كلام پس از رعايت اصول بلاغت گفت و گو مىكند (نك: سكاكى، 200؛ خطيب، 1/477؛ سيوطى، 137).
در اوايل عصر عباسى شاعران نوگرايى چون بشار (د 167ق/ 783م)، مسلم بن وليد (د 208ق/823م) و ابوتمام (د 231ق/846م)، در سرودههاي خود صنايع طريف و بديع را به كار گرفتند؛ به گونهاي كه گروهى اين دسته از شاعران را مخترع دانش بديع دانستهاند (همو، 12؛ ضيف، البلاغة...، 28؛ زرينكوب، 415-416). گفته شده است: نخستين كسى كه كلمة بديع را پيشنهاد كرد، مسلم بن وليد بود؛ سپس جاحظ (د 255ق/869م) آن را در جاي جاي آثارش به كار برد (ضيف، همان، 69). البته مراد جاحظ از بديع همان تعابير بلاغى و سخنان و عبارات دلانگيز و زيباست. او بديع را از ويژگيهاي زبان عربى، و علت اساسى برتري اين زبان بر ديگر زبانها دانسته است (3/254؛ نيز نك: عتيق، 11). وي در كتاب البيان و التبيين به فنونى نظير استعاره، تشبيه، احتراس، حسن تقسيم، سجع، كنايه، ازدواج، اسلوب حكيم، ايجاز، ارصاد، تسهيم، اقتباس و مساوات پرداخته، اما براي آنها تعريفى ارائه نكرده است (ضيف، همان، 56؛ شرف، 15؛ عتيق، همانجا؛ خفاجى، مقدمه بر الايضاح، 1/9، البحوث...، 177- 178؛ مبارك، 55 - 58). اين نكته درخور ذكر است كه دانشمندانى چون فرّاء (د 207ق/822م) و ابوعبيده مَعْمَر بن مثنى (د 208ق) - البته به شيوة لغويان - در آثار خود برخى مباحث بلاغى را مطرح كردهاند (ضيف، همان، 29). همچنين گفته شده كه اصمعى دربارة تجنيس كتابى نگاشته است (ابن معتز، 25؛ ضيف، همان، 30). بنابراين، واژة بديع و مشتقات آن در روزگار جاحظ مفهومى عام داشته، و مباحث علم معانى و بيان را نيز شامل مىشده است.
مبرد (د 285ق/898م) در اثر ارزشمند خود الكامل بخش گستردهاي را به تشبيه اختصاص داده، و آن را به انواع مختلفى چون تشبيه مفرط، مصيب، مقارب و بعيد تقسيم كرده است. نمونههايى كه وي در اين باب ذكر كرده است، همه در مقولة بديع در مفهوم عامش جاي مىگيرد (3/32 بب ).
مراد ابن قتيبه (د 276ق/889م) نيز از واژة بديع در آثار خود همان مفهوم عام آن است. وي مىگويد: شعر تنها به سبب لفظ و معناي خوب برگزيده نمىشود، بلكه در اين امر عوامل ديگري چون تشبيه مؤثر است ( الشعر...، 1/84). ابن قتيبه در تأليفات خود از مباحثى چون استعاره، مجاز، مقلوب، كنايه، تكرار، تقديم و تأخير و... كه بعدها در زمرة موضوعات علم بيان و بديع قرار گرفت، سخن گفته است (مثلاً نك: تأويل...، 15، 103، 135، 232؛ ضيف، همان، 58 -60).
در 274ق ابن معتز (ه م)، كتاب البديع خود را نگاشت (نك: ص 58). اثر او نخستين كتابى است كه با اين عنوان ارائه مىشود (ابن رشيق، 1/265؛ مبارك، 65؛ عتيق، 11-12). ابن معتز در مقدمة اثر خود اعتراف مىكند كه اين نامگذاري از ابتكارات او نيست و وي تنها آنچه را در قرآن، لغت، احاديث پيامبر، سخن صحابه و اشعار پيشينيان - كه نوخاستگان آن را بديع ناميدهاند - يافته، گردآوري كرده است، تا دانسته شود كه شاعرانى مانند بشار، مسلم و ابونواس مخترع اين دانش نبودهاند، بلكه آنان در آثار خود اين صنايع را بسيار به كار مىگرفتند (ص 1؛ ضيف، همان، 67 - 68؛ عتيق، 12). بنابراين، ابن معتز در زمينة علم بديع تنها ادعاي برتري كرده (ص 58)، زيرا اين فن پيش از او شناخته شده بوده است و جاحظ، مبرد و ابن قتيبه در كتابهاي خود علاوه بر مباحثى كه ابن معتز آورده است، به مباحث ديگري نيز پرداختهاند كه ابن معتز از آنها نام نبرده است. ابن معتز در اثر خود از نوشتههاي جاحظ بسيار استفاده كرده است. مباحث طرح شده در كتاب ابن معتز كه وي همه را در مقولة بديع جاي داده است، عبارتند از استعاره، تجنيس، مطابقه، رد اعجاز الكلام على ما تقدمها و مذهب كلامى. ابن معتز بديع را منحصر به 5 موضوع ياد شده مىداند. البته او بابهاي ديگري را مانند التفات، تأكيد مدح شبيه به ذم و تجاهل العارف در پايان كتابش آورده، و آنها را از دايرة بديع خارج كرده، و تنها در زمرة محسنات قرارشان داده است (ص 58 بب ؛ مبارك، 65 -66، حاشيه؛ شرف، 19-20؛ ضيف، همان، 56). بنابراين، بديع نزد ابن معتز هم فراگيرتر از آن چيزي است كه امروزه تعريف مىشود (نك: مبارك، 69).
پس از ابن معتز دانشمند هم عصر او قدامة بن جعفر (د 337ق/ 948م)، كار او را گسترش داد و به صنايعى با نامهاي تازه اشاره كرد كه عمدتاً عبارتند از ترصيع، غلو، تقسيم، مقابله، تفسير، تتميم، مبالغه، مساوات، اشاره، اِرداف، تمثيل و مطابقه (كه بعدها مماثله و تعطف خوانده شدند) و توشيح كه ظاهراً با توجه به آنچه ابن معتز رد الاعجاز على ما تقدمها من الكلام خوانده است، مطابقت دارد. او همچنين ايغال را به مباحث ابن معتز افزود و اثر خود را نقد الشعر ناميد (نك: ص 80، 141، 142، 144، 153، 167- 168؛ عتيق، 16؛ مبارك، 77- 78). تكافو در كتاب قدامه همان است كه ابن معتز آن را مطابقه ناميده است (ضيف، همان، 92). قدامه در كتاب خود از رهگذر سخن درخصوص نقد شعر، صنايع بديعى را مطرح مىكند و به صفات و ويژگيهاي لفظ مىپردازد. در حقيقت، وي مانند بسياري از دانشمندان پس از خود صنايع بديعى را ابزار نقد شعر قرار مىدهد (مثلاً نك: ص 80؛ عتيق، همانجا؛ مبارك، 65). كتاب نقد الشعر تأثير قابل توجهى در آثار بلاغى پس از خود گذارد (شرف، 22؛ خفاجى، مقدمه بر نقد الشعر، 8 -9، 58).
رُمّانى (د 386ق/996م) در كتاب خود النكت فى اعجاز القرآن برخى از عنوانهاي بديع مانند تجنيس را آورده است (ص 99)؛ سپس ابوهلال عسكري (د ح 400ق/1010م) فصل نهم كتاب الصناعتين خود را به بديع اختصاص مىدهد و آن را با استعاره و مجاز آغاز مىكند (ص 204- 205). بنابراين، كلمة بديع در اين كتاب همچنان در مفهوم فراگيرش به كار رفته است. بديع نزد وي مشتمل بر 35 فن است. او بر آنچه گذشتگان آوردهاند، تشطير، مجاوره، تطريز، مضاعفه، استشهاد، تلطف و... را افزود و آن را گسترشى بيشتر داد (ص 327-343؛ قس: شرف، 23، حاشيه؛ ضيف، همان، 142؛ عتيق، 20؛ مبارك، 84 - 85).
باقلانى (د 403ق/1013م) در اعجاز القرآن به تقليد از ابن معتز و ابوهلال عسكري فصلى براي سخن دربارة بديع گشوده، آن را با استعاره آغاز مىكند و به دنبال آن به عنوانهايى چون ارداف، مماثله، مطابقه، جناس و... مىپردازد (ص 106 بب ؛ نيز نك: ضيف، همان، 110-112).
در سدة 5ق/11م ابن رشيق (د 456ق/1064م) كتاب العمدة فى صناعة الشعر و نقده را تأليف كرد. در اين كتاب برخى از بخشها به مباحث بيان و برخى ديگر به محسنات بديعى اختصاص داده شده است. وي بحث دربارة بديع را با بيان تفاوت ميان اختراع و ابداع آغاز مىكند؛ آنگاه به معناي لغوي بديع پرداخته، به سراغ ابن معتز و تقسيمبندي بديع از ديدگاه وي مىرود. بديع در كتاب العمده همان معناي عام خود را دارد و مثلاً استعاره و تشبيه را نيز كه از مباحث بيانى است، شامل مىشود (نك: 1/256؛ عتيق، 23، 25؛ ضيف، عصر...، الجزيرة العربية...، 299). ابن رشيق به مباحث بديعى پيشينيان خود عنوانهاي توريه، ترديد، تفريع، استدعا، تكرار، نفى الشىء بايجابه، اطراد، اشتراك و تغاير را افزود (نك: عتيق، همانجا). او همچنين در فنون بديعى تغييراتى ايجاد كرد و نام برخى از آنها را تغيير داد؛ مثلاً «رد العجز على الصدر» را «تصدير» ناميد (2/3؛ شرف، 24؛ ضيف، البلاغة، 149).
ابن سنان خفاجى (د 466/1074م) در كتاب سر الفصاحه كار قدامه را دنبال كرد. او فنونى را كه به لفظ ارتباط دارد، از فنونى كه مرتبط با معناست، متمايز ساخت (نك: صعيدي، «ه») و بدون ترديد اين تقسيمبندي او اساس تقسيمبندي علوم بديعى به لفظى و معنوي از سوي دانشمندان متأخر قرار گرفت (شرف، 25-26). با اينهمه، دانش بديع در اثر او استقلال نيافت.
عبدالقاهر جرجانى (د 471/1078م) كه برخى او را واضع علم بلاغت دانستهاند (نك: رضا، «ز، ط»؛ عتيق، 26)، در اسرار البلاغه بديع را به تشبيه، استعاره و تمثيل و ديگر انواع بديع از جمله تجنيس، حشو، طباق، مجاز لغوي و عقلى، حسن تعليل و... اطلاق كرده است (ص 5، 6، 14). همو در اثر بلاغى ديگر خود دلائل الاعجاز علاوه بر آنچه در اسرار البلاغه متذكر شده بود، به فصل، وصل، قصر، تقديم و تأخير و حذف كه امروزه در علم معانى مطرح مىشود، نيز پرداخت و همة اين مباحث را بيان ناميد كه بدون ترديد با بديع در معناي عامش، يعنى شگفتانگيز، جديد و نو مترادف بود؛ زيرا مشاهده مىشود كه آنچه را در اسرار البلاغه بديع ناميده، در دلائل الاعجاز بيان خوانده است (شرف، 27- 28). گفتنى است كه عبدالقاهر نيز مباحثى مانند جناس، سجع، حسن تعليل و طباق را كه منحصراً امروزه در حوزة علم بديع قرار مىگيرد، بسيار كمرنگ و به عنوان مباحث فرعى مطرح كرده است (نك: عتيق، 26، 28؛ مبارك، 104).
در سدة 6ق/12م زمخشري (د 538ق/1143م) در كتاب تفسير خود مباحث علم بديع را در حاشية مباحث مربوط به معانى و بيان مطرح كرد، اما به شرح و تفصيل آنها نپرداخت؛ زيرا او مانند بسياري از متكلمان عقيده داشت كه مباحث بديع نمىتواند وارد بحث دربارة اعجاز قرآن گردد (نك: ضيف، همان، 270؛ عتيق، 29).
أسامة بن منقذ (د 584ق/1188م) در كتاب خود البديع فى نقد الشعر فن بديع را - البته با همان معناي فراگيرش - گسترش داد. گفتنى است كه بيشتر مباحث اين كتاب را عنوانهايى به خود اختصاص داده است كه امروزه بديع خوانده مىشود. وي به گفتة خود در تدوين اين اثر از البديع ابن معتز، كتاب الصناعتين ابوهلال و العمدة ابن رشيق بهره برد (اسامه، 8؛ شرف، 29). رشيد وطواط (د 573ق/1177م) در كتاب حدائق السحر فى دقائق الشعر كوشيد تا فنون بديع عربى را با فارسى تطبيق دهد (عتيق، 30).
در كتاب نهاية الايجاز فخرالدين رازي (د 606ق/1209م) نيز همچنان مباحث علم بديع در ميان ديگر مباحث وارد شد. او در اين زمينه از اثر وطواط سود جست (نك: ضيف، همان، 285-286؛ عتيق، 32).
در سدة 7ق/13م سكاكى (د 626/1229م) در بخش سوم كتاب مشهور خود مفتاح العلوم براي نخستينبار معانى و بيان را به صورت مستقل، و دانش بديع را جزو ملحقات آن دو علم قرار داد. وي محسنات بديعى را به دو بخش معنوي و لفظى تقسيم كرد: در بخش اول مباحث مطابقه، مقابله، مشاكله، مراعات نظير، مزاوجه، لف و نشر، جمع، تفريق،تقسيم، جمعوتفريق، جمعوتقسيم، جمع و تفريق و تقسيم، ايهام، تأكيد، مدح شبيه به ذم، توجيه، سوق المعلوم مساق غيره، اعتراض، التفات و تقليل اللفظ و لاتقليله وارد شد و در بخش دوم عنوانهاي تجنيس، اشتقاق، رد العجز الى الصدر، قلب، اسجاع (سجع) و ترصيع جاي گرفت (ص 200-204؛ شرف، 29-30؛ خفاجى، البحوث، 179؛ زرينكوب، 413). البته بايد گفت كه سكاكى به همة محسنات بديعى كه تا زمان او شناخته شده بود، اشاره نكرده است.
از اين زمان به بعد، توجه به دانش بديع به عنوان سومين شاخه از دانش بلاغت، آغاز مىگردد. مثلاً بدرالدين ابن مالك (د 686ق/ 1287م) كتاب مفتاح العلوم سكاكى را تلخيص كرد و از پيچيدگيهاي منطقى، كلامى و فلسفى زدود و آن را المصباح فى علوم المعانى و البيان و البديع ناميد. وي در اين اثر 28 فن به 26 فن سكاكى افزود (عتيق، 47- 48).
خطيب قزوينى (د 739ق/1338م) به پيروي از سكاكى، در كتاب خود تلخيص المفتاح محسنات بديعى را به لفظى و معنوي تقسيم كرد و كار سكاكى را وسعت بخشيد. او خود در كتاب ديگرش الايضاح با تفصيل بيشتري به مباحث دانش بديع به صورت مستقل پرداخت (شرف، 30؛ ضيف، همان، 347-351).
گفتنى است كه در همين زمان ابن ابى الاصبع (د 654ق/1256م) در دو كتاب خود تحرير التحبير فى صناعة الشعر و بديع القرآن، بديع را در معناي عمومى خود به كار برد و در كنار محسنات بديعى به مباحث علم معانى نيز پرداخت. ضياءالدين ابن اثير (د 637/1239م) نيز در المثل السائر فى ادب الكاتب و الشاعر اين مباحث را بيان نام نهاد (شرف، 31-32؛ عتيق، 40، 46؛ ضيف، همان، 359، عصر، مصر، 122-123). علاوه بر آنچه گفته شد، گروهى نيز مانند على بن عثمان اربلى (د 670ق/1272م) در هر بيت از مدايح خود به يكى از صنايع بديعى اشاره كردند (ابوزيد، 55). از ميان اين قصايد آنهايى كه در مدح پيامبراكرم(ص) سروده مىشد، بديعيه (ه م) نام گرفت.
مآخذ: ابن رشيق، حسن، العمدة، به كوشش محمد محيىالدين عبدالحميد، بيروت، 1972م؛ ابن قتيبه، عبدالله، تأويل مشكل القرآن، به كوشش احمد صقر، قاهره، 1393ق/1973م؛ همو، الشعر و الشعراء، به كوشش احمد محمدشاكر، قاهره، 1966م؛ ابن معتز، عبدالله، البديع، به كوشش كراچكوفسكى، لندن، 1935م؛ ابوزيد، على، البديعيات فى الادب العربى، بيروت، 1403ق/1983م؛ ابوهلال عسكري، حسن، كتاب الصناعتين، استانبول، 1320ق؛ اسامة بن منقذ، البديع فى نقد الشعر، به كوشش احمد بدوي و حامد عبدالمجيد، قاهره، 1380ق/1960م؛ باقلانى، محمد، اعجاز القرآن، به كوشش احمد صقر، قاهره، 1374ق/1954م؛ جاحظ، عمرو، البيان و التبيين، به كوشش حسن سندوبى، قاهره، 1351ق/1932م؛ جرجانى، عبدالقاهر، اسرار البلاغة، به كوشش محمدرشيد رضا، بيروت، 1398ق/1978م؛ خطيب قزوينى، محمد، الايضاح فى علوم البلاغة، به كوشش محمد عبدالمنعم خفاجى، بيروت، 1405ق/1985م؛ خفاجى، محمد عبدالمنعم، البحوث الادبية، مناهجها و مصادرها، بيروت، 1980م؛ همو، مقدمه بر الايضاح (نك: هم ، خطيب قزوينى)؛ همو، مقدمه بر نقدالشعر (نك: هم ، قدامة بن جعفر)؛ رضا، محمدرشيد، مقدمه بر اسرار البلاغة (نك: هم جرجانى)؛ رمانى، على، «النكت فى اعجاز القرآن »، مجموعة ثلاث رسائل فى اعجاز القرآن، به كوشش محمد خلفالله و محمد زغلول سلام، قاهره، 1991م؛ زرينكوب، حميد، «تطور علم بديع و سرچشمههاي اصلى آن»، مجلة دانشكدة ادبيات و علوم انسانى دانشگاه فردوسى، مشهد، 1353ش، س 10، شم 3؛ سكاكى، يوسف، مفتاح العلوم، قاهره، 1356ق/1937م؛ سيوطى، اتمام الدراية لقراء النقاية، به كوشش ابراهيم عجوز، بيروت، 1405ق/1985م؛ شرف، حفنى محمد، مقدمه بر بديع القرآن ابن ابى اصبع، قاهره، دارنهضة مصر للطبع و النشر؛ صعيدي، عبدالمتعال، مقدمه بر سر الفصاحة ابن سنان خفاجى، قاهره، 1372ق/1953م؛ ضيف، شوقى، البلاغة تطور و تاريخ، قاهره، 1965م؛ همو، عصر الدول و الامارات، قاهره، 1980م، 1990م؛ عتيق، عبدالعزيز، علم البديع، بيروت، 1974م؛ قدامة بن جعفر، نقد الشعر، به كوشش محمد عبدالمنعم خفاجى، بيروت، دارالكتب العلميه؛ مبارك، مازن، الموجز فى تاريخ البلاغة، دمشق، 1416ق/1995م؛ مبرد، محمد، الكامل، به كوشش محمدابوالفضل ابراهيم، قاهره، 1376ق/1956م. بابك فرزانه
بديع در زبان و ادب فارسى: كهنترين كتاب فارسى در علم بديع و بلاغت و بيان، ترجمان البلاغة رادويانى (سدة 5ق/11م) است كه بر الگويِ بلاغت عرب نوشته شده، و مؤلف خود به اين اخذ و اقتباس اشاره كرده است (ص 3)؛ عنوان كتاب نيز مؤيد اين مدعاست. سپس رشيد وطواط (د 573ق/1177م) حدائق السحر را، تا حدودي، با اخذ و اقتباس از رادويانى تأليف كرد (نك: رشيد وطواط، سراسر كتاب). شمس قيس رازي (د پس از 628ق/1231م) نيز باب ششم (باب آخر) المعجم را به فنون بلاغى اختصاص داد و در ذيل عنوان «محاسن شعر و طرفى از صناعات مستحسن» از انواع فنون بديعى چون ترصيع و تجنيس و ايهام و تلميح، و مباحث بيان مثل تشبيه و استعاره، و نيز مباحث مربوط به دانش معانى همچون ايجاز و مساوات به شيوة رادويانى و رشيد وطواط، يعنى بدون تفكيك مباحث از يكديگر گفتوگو كرد (ص 291-326).
مؤلفان اين كتابها ناقل آراء علماي بلاغت عربند و در كار آنان، كمتر نوآوري ديده مىشود؛ اما نويسندگان اغلب به نظم و نثر فارسى نيز استشهاد كردهاند و در مواضعى هم اختلافنظرهايى در فروع علم بديع با بلاغيون عربىنويس داشتهاند؛ به عنوان نمونه مىتوان از اختلافنظر آنان در باب صناعت «رد العجز على الصدر» ياد كرد (نك: سكاكى، 430-431؛ خطيب قزوينى، 393؛ تفتازانى، 449-450؛ قس: شمس قيس، 301-302). اينگونه اختلافنظرها، و نيز تفاوت در نامگذاري و تعريف برخى از صنايع بديعى، در كتب بديعنويسان معاصر فارسى نيز ديده مىشود؛ ليكن طرح اصلى و طبقهبندي علم بديع، تا چندي پيش منطبق بر همان طرح و نظم و نسق كتب قدما، اعم از عربىنويس و فارسىنويس بود.
پس از المعجم شمس قيس، تحولى در بديع به بار نيامد و اهتمام شايستهايبراي خروجآناز حالتايستايىصورتنگرفت.بديعنويسان همچنان به بازنويسى و تقليد و تكرار مطالب پيشينيان پرداختند و گاه شواهدي تازهتر و دقيقتر پيشنهاد كردند. بدايع الافكار از حسين واعظ كاشفى (د اوايل سدة 10ق/16م)، مدارج البلاغه تأليف رضاقلى هدايت (د 1288ق/1871م) و دُرّة نجفى از نجفقلى ميرزا معزي از جملة اين قبيل آثار است. كتاب فنون بلاغت و صناعات ادبى تأليف جلالالدين همايى (معاصر) نسبت به كتب ديگر برتري چشمگيري دارد.
در سالهاي اخير، شميسا با تذكار برخى از عيوب كتب بديع، از جمله تداخل مباحث مربوط به نظامهاي نقد ادبى، عروض و قافيه با فن بديع، تأليف كتابهاي بديع بر بنياد كتب بلاغت عربى، اختلاف در نامگذاري صنايع و نارسايى تعاريف و به ويژه نداشتن طبقهبندي علمى و با انتقاد از شيوة نظم الفبايى صنايع در برخى كتابها (نك: شميسا، 142-144؛ معزي، 107 بب، 166 بب؛ تقوي، 343-344: فهرست)، خود بهطبقهبندي تازهاي همت گماشته، و با استفاده از امكانات اولية زبانشناسى، بخش بديع لفظى را بازنويسى كرده، و در بخش بديع معنوي، كوشيده است تا تعاريف نسبتاً دقيق و علمى به دست دهد (نك: شميسا، 5 -6).
در اين طبقهبندي، هر صنعت پديدهاي مجزا و مجرد نيست؛ بلكه مجموعهاي از صنايع با توجه به پيوند منطقى و معقولى كه با يكديگر دارند، ذيل يك عنوان قرار مىگيرند. در بخش نخست از بديع لفظى با عناوين «روش تسجيع»، «روش تجنيس»، «روش تكرار» و «تفنن يا نمايش اقتدار»، و در بخش دوم از بديع معنوي ذيلِ عناوين «روش تشبيه»، «روش تناسب»، «ايهام»، «ترتيب كلام» و «تعليل و توجيه» گفت و گو شده است (نك: همو، 7- 8). به علاوه، چند اصطلاح جديد نيز، با شواهد كافى در اين كتاب وضع شده است، نظير هم حروفى، همصدايى، حرفگرايى، تجسم، صدا معنايى و تبادر (نك: همو، 57، 58، 82، 83، 95، 106).
تلاش براي طرح مسائل دانش بديع از ديدگاه زبانشناسى ادامه دارد. چنانكه پس از شميسا، برخى از ادباي زبانشناس يا زبانشناسانى كه به مسائل ادبى علاقه نشان مىدهند، كار بررسى و تحليل و طبقهبندي صنايع بديعى از منظر زبانشناسى را دنبال كردند. مىتوان كوشش صفوي در كتاب از زبان شناسى به ادبيات را در اين زمينه، به عنوان نمونه مطرح كرد. وي در اين كتاب به طبقهبندي صناعات بديع نظم (ص 267 بب)، به ويژه بديع لفظى اهتمام ورزيده، و مباحثى چون انواع جناس را ذيل عنوان «تكرار آواها» بررسى كرده، و از توازن آوايى - واجى و توازن واژگانى سخن گفته است (نك: همو 306 بب).
طبقهبندي صنايع بديعى: صنايع بديعى را به صنايع لفظى و معنوي تقسيم كردهاند. اين طبقهبندي، نخستينبار از سوي سكاكى در كتاب مفتاح العلوم (ص 423 بب) صورت گرفته، و سپس به وسيلة علماي بلاغت در زبان و ادب عربى (براي نمونه، نك: تفتازانى، 417 بب) و نيز در زبان و ادب فارسى تا روزگار ما (براي نمونه، نك: تقوي، 206؛ همايى، 37) موردتقليد قرار گرفته، و ضمن تقليد و تكرار تكميل شده است؛ زيرا به تعبير تقوي «وجوه بديعيه محدود به حدي و محصور در عددي نيست» (همانجا) و به همين سبب، از روزگار سكاكى - چه در كتب عربى، چه در كتب فارسى - پيوسته بر شمار صنايع بديعى، اعم از صنايع لفظى و معنوي، افزوده شده است و چنانكه اشاره شد، در روزگار ما اين صنايع از منظر دانش زبانشناسى نيز موردملاحظه قرار گرفته است. مىتوان براساس منابع موجود از عصر سكاكى تا عصر حاضر فهرستى از صنايع بديع لفظى و معنوي، بدين شرح بهدست داد:
الف بديع لفظى: سجع و انواع آن، ترصيع، موازنه يا مماثله، تضمين مزدوج يا اعنات قرينه، جناس و انواع آن، قلب و انواع آن، همحروفى، هم صدايى، رد الصدر الى العجز، رد العجز الى الصدر، تشابهالاطراف، التزام يا اعنات، تكرار يا تكرير، طرد و عكس يا تبديل و عكس، توشيح يا موشح، تجريد، واسع الشفتين، واصل الشفين، جامع الحروف، رقطا، خيفا، فوق النقاط، تحت النقاط و ذولغتين. ده صنعتِ اخير، از مقولة نمايش اقتدار و تفنن است و چندان ارزش هنري ندارد.
ب - بديع معنوي: مبالغه و اغراق و غلو، جمع، تفريق، جمع و تفريق، جمع و تقسيم، جمع و تفريق و تقسيم، تجاهل العارف، ارسال المثل يا تمثيل، تجسم، حرفگرايى، مراعات نظير، جناس كلمات هم خانواده، جناس پسوند، جناس ريشه، تضاد، تلميح، ارصاد و تسهيم، براعت استهلال، حسن تخلص يا حسن مخلص، حشو مليح، ازدواج يا مزاوجت، عقد، جابهجايى صفت، صدا معنايى، استثناي منقطع، رجوع، ايهام، ايهام تناسب، استخدام، اسلوب الحكيم، استتباع، تبادر، امر بديهى، توجيه، مدح شبيه به ذم، ذم شبيه به مدح، محتمل الضدين، حسن طلب، لف و نشر (مرتب و مشوش)، تقسيم، اِعداد، تنسيق الصفات، قلب مطلب، اِطّراد، التفات، حسن تعليل، مذهب كلامى، دليل عكس، سؤال و جواب و ابداع (براي نمونه، نك: سكاكى، همانجا؛ تفتازانى، 417-462؛ مازندرانى، 319-370؛ معزي، 105- 106؛ تقوي، 206-330؛ همايى، سراسر كتاب).
بعد از تدوين علم بديع برخى از شاعران - چه در شعر فارسى و چه در شعر عربى - از سر ذوق، اشعاري اغلب در قالب قصيده سرودند و در هر بيت يكى از صنايع بديعى را به كار بردند. به اين شيوه، اصطلاحاً «بديع سرايى» مىگويند.
مآخذ: تفتازانى، مسعود، المطول، قم، مكتبة الداوري؛ تقوي، نصرالله، هنجار گفتار، اصفهان، 1363ش؛ خطيب قزوينى، محمد، التلخيص فى علوم البلاغة، به كوشش عبدالرحمان برقوقى، قاهره، 1350ق/1932م؛ رادويانى، محمد، ترجمان البلاغه، تهران، 1362ش؛ رشيد وطواط، حدائق السحر فى دقائق الشعر، به كوشش عباس اقبال آشتيانى، تهران،1308ش؛ سكاكى، يوسف، مفتاحالعلوم، بيروت،1403ق/1983م؛ شمس قيسرازي، محمد، المعجم، به كوشش سيروس شميسا، تهران، 1373ش؛ شميسا، سيروس، نگاهى تازه به بديع، تهران، 1368ش؛ صفوي، كورش، از زبانشناسى به ادبيات، تهران، 1373ش؛ مازندرانى، محمدهادي، انوار البلاغه، به كوشش محمدعلى غلامىنژاد، تهران، 1376ش؛ معزي، نجفقلى، درّة نجفى، به كوشش حسين آهى، تهران، 1362ش؛ همايى، جلالالدين، فنون بلاغت و صناعات ادبى، تهران، 1363ش. هرمز رحيميان